سرخط خبرها

پرستار مبتلا به کرونا: دعای بیماران بدرقه راهم است

  • کد خبر: ۲۴۸۷۶
  • ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۴
پرستار مبتلا به کرونا: دعای بیماران بدرقه راهم است
هانیه فیاض/شهرآرانیوز، تمام اهالی محله او را با عنوان مدافع سلامت می‌شناسند و داستان از خودگذشتگی و فداکاری او بر سر زبان‌ها افتاده است. عده‌ای از اهالی تصمیم گرفتند که به عیادتش بروند، اما او با احترام فراوان نپذیرفت و سالم ماندن هم‌محله‌ای‌هایش را به دید و بازدیدِ پس از قرنطینه ترجیح داده است. وجیهه اکبری شبانکاره، یکی از پرستاران بیمارستان شریعتی، است که با روپوش سفید و مقدس پرستاری عاشقانه به عنوان یکی از مدافعان سلامت مشغول به فعالیت است، او در گیرودار همین خدمت، به ویروس منحوس کرونا مبتلا می‌شود به طوری که روز‌های سختی را در روند درمان این بیماری، سپری کرده است و اکنون به شکرانه سلامتی‌اش در کنار بیمارانی است که هنوز با این بیماری درگیر هستند و به گفته خودش در خط مقدم جبهه سلامت انجام وظیفه می‌کند. برای آشنایی با این پرستار تلاشگر گفت‌وگویی درباره فعالیت‌ها و تلاش‌هایش انجام داده‌ایم که در ادامه می‌خوانید.

حیف که گذشت 
در سال ۱۳۶۴ در محله توس مشهد به دنیا آمدم. در یک خانواده پرجمعیت با ۵ خواهر و ۲ برادر دیگر بزرگ شدم. پدرم در روستا کشاورزی می‌کرد، اما از آنجا که محصول خوبی به دست نمی‌آورد، به شهر آمد و وانت‌بار خرید و مشغول به کار شد. مادرم هم سرگرم امور خانه‌داری و مشاغل خانگی بود تا بتواند کمک‌خرجی برای پدر و امور زندگی روزانه باشد، از طرفی هم مدت ۱۷ سال کاروان زیارتی به قم و جمکران می‌برد. بیشتر اهالی فردوسی، توس و روستا‌های اطراف او را در کاروان همراهی می‌کردند. مادرم تلاش می‌کرد با مشغول کردن خود در این امور ثواب دنیا و آخرت را هم علاوه بر کسب درآمد به دست آورد، درست از زمانی که من و یکی از خواهرانم شاغل شدیم، دیگر به مادرم اجازه ندادیم که کار کند، زیرا خودمان نیاز‌های روزمره را تأمین می‌کردیم و دوست نداشتیم مادرمان با آن سن و سال خودش را اذیت کند.
دوران کودکی من با همه کم و کاستی‌هایی که بود، بسیار خوش گذشت و اکنون همیشه با خودم می‌گویم: «حیف که گذشت» آن زمان غم و غصه‌هایم به تمام شدن مدادم، نداشتن کتاب نو و ... محدود می‌شد؛ هیچ وقت فکر نمی‌کردم که هرچه بزرگ‌تر می‌شوم با مشکلات بیشتر و جدی‌تری باید دست و پنجه نرم کنم و این گونه سختی بکشم. از آنجایی که من هم همانند دیگر همسن و سال‌هایم برای دنبال کردن آرزوی پدر و مادرم رشته تجربی را می‌خواندم، قصد داشتم که پزشک یا پرستاری توانمند و مفید باشم. در دوران تحصیلم شاگرد ممتاز بودم و به یاد دارم با معدل بالای ۱۹ دوره پیش‌دانشگاهی را گذراندم؛ معلم‌هایم از من بسیار توقع داشتند که با رتبه بالایی قبول شوم. از آنجایی که شرایط مالی مناسبی نداشتیم، نتوانستم کتاب تست کنکور را تهیه کنم و به همین دلیل اصلا تست‌زدن را یاد نداشتم و حتی یک تست کنکور هم نزده بودم. در سال ۱۳۸۳ کنکور شرکت کردم و در کمال تعجب، رتبه‌ام ۱۲ هزار شد. پس از این اتفاق، با موأخذه و سرزنش اطرافیانم مواجه شدم و حالم بد شد. آن سال انتخاب رشته نکردم. انگیزه‌ام را از دست دادم و با اصرار خواهرم در سال‌های ۸۴ و ۸۵ هم بدون هیچ مطالعه‌ای شرکت کردم و با رتبه‌های ۱۸ هزار و ۲۲ هزار باز هم قبول نشدم. شرایط روحی مناسبی نداشتم و موهایم شروع به ریختن کرد. برخلاف میل پدر و مادرم موهایم را کوتاه کردم و تصمیم گرفتم درس را کنار بگذارم.  

در رشته پرستاری قبول شدم
سال ۱۳۸۴ آگهی جذب نیرو در بیمارستان رضوی را در روزنامه دیدم. نیروی کمک‌یار با مدرک دیپلم هم می‌خواستند. من و خواهرم در آزمون ورودی نیروی بیمارستان شرکت کردیم و من رتبه برتر آزمون را کسب کردم. پس از آن یک دوره آموزشی ۳ ماهه را گذراندم و در همان بیمارستان به عنوان کمک پرستار مشغول به کار شدم. خواهرم و همکارانم مرا به درس خواندن و شرکت در کنکور دانشگاه آزاد تشویق کردند و من از بهمن ماه سال ۸۴ درس خواندن را آغاز و در کنکور شرکت کردم؛ همان سال رتبه نخست پرستاری را کسب کردم و دانشجوی دانشگاه آزاد شدم. به یاد دارم روز اعلام نتایج خودم هم نمی‌دانستم که رتبه‌ام یک شده است، وقتی متوجه شدم، بسیار شوکه شدم. همان زمان یکی از پسرانی که پزشکی شرکت کرده بود برای ثبت‌نام آمد. درصد‌هایی که من در کنکور زده بودم خیلی بالاتر از درصد‌های او بود، حتی بسیاری از درصد‌های تخصصی را بیشتر از ۸۰ زده بودم، اما از آنجایی که اولویت انتخاب من پرستاری بود، در این رشته قبول شدم. من آن زمان بسیار دغدغه شهریه را داشتم و از آن می‌ترسیدم. برای تأمین مخارج دانشگاه، مجبور شدم شیفت‌ها و ساعت‌های کاری‌ام را افزایش دهم. بیمارستان رضوی برای به‌روزرسانی نیروهایش دوره‌های آموزشی متعددی برگزار می‌کرد، اما به دلیل اینکه من دانشجوی پرستاری بودم از شرکت در این دوره‌ها منع شدم.
دوران تحصیلم در رشته پرستاری خیلی سخت گذشت. از یک طرف کمک‌پرستار بیمارستان رضوی بودم و به دلیل پایین بودن حقوق کاری مجبور بودم چندین شیفت پشت سر هم کار کنم و از طرفی هم بعد از هر دو شیفت در بیمارستان رضوی، یک شیفت هم در بیمارستان قائم کار می‌کردم. از بهمن ماه سال ۸۷ تا آخر فروردین ماه به خانه نرفتم و دائم شیفت بودم. سخت کار می‌کردم و درس می‌خواندم تا اینکه دانش‌آموخته شدم. بعد از آن به دلیل اینکه مجرد بودم و امتیازم کم بود، برای گذراندن طرح، راهی بیمارستان موسی‌بن‌جعفرِ قوچان شدم و در سال ۸۹، مدت ۲۱ ماه و ۱۸ روز طرح را سپری کردم. پس از اتمام طرحم در تاریخ ۲۸ مرداد دوباره به بیمارستان رضوی درخواست کار دادم و اول شهریورماه در بخش کلینیک تست ورزش بیمارستان مشغول به کار شدم.  

خواستگاری طولانی
ناگفته نماند در کنار سپری کردن دوران دانشجویی و شیفت‌های کاری، در کلاس آموزش تار و خوش‌نویسی مجتمع فرهنگی امام رضا (ع)، (واقع در پارک ملت)، شرکت کردم. علاوه بر اینکه خط خوبی داشتم، به خوش‌نویسی و نوازندگی هم علاقه‌مند بودم. کلاس‌هایم یک روز در هفته بود و طوری برنامه‌ریزی کرده بودم که به همه کارهایم برسم. دوره خوش‌نویسی را زیر نظر استاد جواد غلامی گذراندم. او ۶ سال از من بزرگ‌تر بود و مردی جاافتاده به نظر می‌رسید. بسیار نجیب بود و سنگین و موقر رفتار می‌کرد. هنگام صحبت کردن سرش را پایین می‌انداخت و اصلا به چهره‌ها نگاه نمی‌کرد. همیشه با خودم می‌گفتم که خوش به حال همسرش که چنین مرد پاکی دارد. تا اینکه ترم نخست تمام شد و من برای گذراندن طرح پرستاری عازم قوچان شدم و نتوانستم برای ترم بعدی ثبت‌نام کنم. روزی نماینده کلاس با من تماس گرفت و گفت یک نفر دلتنگ تو شده و سراغت را می‌گیرد. با تعجب از او پرسیدم که درباره چه کسی صحبت می‌کند و او پاسخ داد: «استاد» خیلی برایم عجیب بود، زیرا من همیشه تصور می‌کردم که استادم متأهل است. نماینده مرا مجاب کرد که استاد غلامی مجرد است و اجازه می‌خواهد که به خواستگاری من بیاید. دوران خواستگاری ما طولانی شد و حدود ۲ سال طول کشید، زیرا خانواده‌ام موافق نبودند. او مدرک تحصیلی دیپلم داشت، اما هنرمند بود و در حوزه خوش‌نویسی مدرکش معادل فوق‌لیسانس ارزش داشت. در نهایت پدر و مادرم کوتاه آمدند و ما در ۱۷ اسفندماه سال ۹۱ عقد کردیم و ۲۳ دی‌ماه سال ۹۲ راهی خانه مشترک و در همین محله توس ساکن شدیم.  
بچه‌های جنگی
ما در شهرک شهید مطهری واقع در محله توس زندگی می‌کنیم. البته من از همان بچگی در این محله ساکن بودم. زمانی که ۴ سال سن داشتم پدرم ساخت خانه را تمام کرد و ما اینجا صاحب خانه شدیم. درست است که این محله جزو مناطق پایین شهر محسوب می‌شود و شایعات درباره آن زیاد است، اما من در طول دوران تحصیل و کارم با مشکلی مواجه نشدم. چه از زمانی که این خیابان خاکی بود و چه اکنون که آسفالت شده است، هیچ وقت به موردی که بی‌فرهنگی تلقی شود، برخورد نکردم و همیشه امنیت خاطر داشتم و دارم. خیابان‌کشی منظمی دارد و محله‌ای آرام و ساکت است که بر خلاف تصور عموم هیچ سرو صدایی ندارد و ما حتی شاهد دعوایی هم نبودیم. شاید به اندازه کافی افراد تحصیل کرده، پزشک، مهندس و ... نداشته باشد، اما مردمانی رفیق با یکدیگر، دلسوز و مهربان دارد. همه ما در مدارس همین محله با شرایط نه چندان خوب و امکانات محدود درس خواندیم و هستند خانواده‌هایی که در همین وضعیت فرزندان صالح و مفیدی را به جامعه تحویل داده‌اند. تمام خانوار‌های این محله مذهبی و پایبند به امور دینی هستند. کار راه‌انداز هستند، در وقت گرفتاری‌ها به داد هم می‌رسند و هنگام بروز بحران و مشکلات دست به دست هم می‌دهند تا آن را رفع کنند. یکی از ساکنان محله، آقای جنگی است. مرد شریفی که برخلاف سن و سالش کار‌های بزرگی انجام می‌دهد. به عنوان نمونه در همین اتفاقات اخیر و با شیوع بیماری کرونا گروه ۴۰ نفره‌ای را جمع کرده است که محلات مختلف را ضدعفونی می‌کنند یا به معتادان بی سرپناه اطعام می‌رسانند. تمام این اقدامات به صورت مردمی و خودجوش انجام شد و هیچ پشتوانه سازمانی ندارد. اهالی محله نام این گروه را «بچه‌های جنگی» گذاشته‌اند؛ این‌ها کسانی هستند که بدون هیچ نام و نشانی، خالصانه خدمت می‌کنند و ما هم به دلیل اینکه هم‌محله‌ای هستیم، آن‌ها را می‌شناسیم.

خبر خوش
مادربزرگی داشتم که به دلیل کهولت سن، بیمار بود. همگی به صورت نوبتی از او مراقبت می‌کردیم. مدتی را در خانه من ماند، زیرا ما در طبقه همکف زندگی می‌کردیم و پله نداشتیم. من هم تمام تلاشم را کردم تا از او به خوبی پرستاری کنم. روزی که داشت از ما جدا می‌شد، رو به قبله ایستاد و دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «الهی به حق این قبله و به حق امام رضا (ع)، تا من هنوز فاصله نگرفتم، خبر خوشی بهت برسه» مادربزرگم معتقد بود که من به خوبی از او پرستاری کردم و هوایش را داشته‌ام. همین طور هم شد. چند دقیقه بعد از رفتن مادربزرگ به من اطلاع دادند که در استخدامی بیمارستان شریعتی قبول شدم. بیمارستان شریعتی به دلیل شرایط خوبی که داشت مانند آرام و ساکت و البته خوش و آب و هوا بودن از موقعیت مناسبی برخوردار بود و به همین دلیل خیلی از افراد تقاضای کار در آن بیمارستان را داشتند. از آنجایی که من امتیاز بالایی داشتم، پذیرفته شدم و یکم اسفندماه سال ۹۳ وارد این بیمارستان شدم.  

برکت زندگی
آن زمان فرزند اول من حدود ۳ ماه و نیمه بود. هم‌زمان نگهداری از او و کار کردن خیلی آسان به نظر نمی‌رسید. همسرم در این امر بسیار به من کمک کرد. زمانی که شیفت بودم، او را به بیمارستان می‌آورد تا شیرش بدهم؛ تا اینکه ۶ ماهه شد و کم‌کم به احمدرضا غذای کمکی دادیم و زحمت همسرم کمتر شد. پسرم حدود ۲ سال و نیم سن داشت، که فرزند دومم را باردار شدم. شرایط خوبی نداشتم و تصمیم گرفتم بچه را سقط کنم. همسرم خوش‌نویس حرم بود. روزی که داروی سقط را خریدم، همسرم تماس گرفت و گفت برای این کار استخاره گرفتم و بسیار بد آمده است. من هم منصرف شدم. امیررضا به دنیا آمد و من در مرخصی زایمان بودم. با اینکه مرخصی زایمان شش ماهه است، اما من مجبور شدم به دلیل اینکه بیمه حقوق نداده بود و اقساط معوقه داشتیم، دوباره به سرکار برگردم. در آن دوران دردسر‌های نگهداری از احمدرضا برای فرزند بعدی‌مان نیز تکرار شد و همان سختی‌ها پیش آمد. اکنون دو فرزندم برکت زندگی ما هستند و خوش‌حالم که خداوند این هدیه‌ها را به ما بخشیده است.
دعای بیماران بدرقه راهم است
نتیجه دعا
زمانی که در بیمارستان رضوی بودم، در بخش CCU کار می‌کردم. بیماری داشتیم که پیرزنی مهربان بود و یک ماهی می‌شد که بستری شده بود. او بلوک قلبی (ضربان نابه‌جای قلبی) داشت، یعنی زمانی که باید قلبش می‌تپید، این اقدام انجام نمی‌شد و گاهی هم بیش از آنچه که باید، تپش داشت. تنها بیماری بود که با وجود کهولت سن تا لحظه آخر زندگی‌اش صحبت می‌کرد و برایمان شعر می‌خواند. آن روز از صبح بالای سرش بودم. داشتیم آن پیرزن مهربان را آماده می‌کردیم که ببرند و برایش باتری قلب بگذارند. همه کارهایش را خودش انجام می‌داد، حتی سرویس بهداشتی را هم تنها می‌رفت و از کسی کمک نمی‌گرفت. خودش کمک کرد تا لباسش را عوض کنم. او ناگهان به من گفت: «من خیلی تو رو اذیت کردم، منو ببخش و الهی عاقبت به خیر بشی...» من در حال صحبت کردن با او بودم و داشتم برایش توضیح می‌دادم که کار خاصی نکرده و تنها به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام. یک دفعه متوجه سر و صدای همکارانم شدم. برگشتم و به مانیتور نگاه کردم و دیدم خط صاف شده است. آن پیرزن مرگ راحتی داشت و فوت شده بود. این ماجرا آن‌قدر مرا متأثر کرد که نتوانستم در عملیات احیای قلبش شرکت کنم.  همیشه به همسرم می‌گویم که تو نتیجه دعای آن پیرزن بودی که خداوند سر راهم قرار داد. البته هر کسی در زندگی شخصی خود با بحران‌های مختلفی روبه‌رو می‌شود که من اعتقاد دارم تمام معضلات خود را با دعایی که از بیمارانم بدرقه راهم است، پشت سر می‌گذارم.  

میهمان ناخوانده
اوایل اسفندماه سال گذشته میهمان ناخوانده‌ای با نام ویروس کرونا وارد زندگی ما شد. چهارم اسفندماه بود که به ما اطلاع دادند قرار است بیمارستان شریعتی مرکز ریفرال بستری بیماران کرونا شود. (بیمارستان‌های ریفرال به بیمارستان‌هایی با قابلیت انتقال سریع بیماران به دیگر مراکز درمانی گفته می‌شود.) فضای پر از استرسی در محیط بیمارستان ایجاد شد، اما این تصمیم گرفته شد و حتی تمهیدات خاص آن هم اندیشیده شده بود. زایشگاه و CCU تعطیل و همه بیمارستان تخلیه شد. برخی از بیماران ترخیص شدند و عده دیگری انتقال پیدا کردند.  
کم‌کم بیماران کرونایی وارد بیمارستان شدند و پذیرش آن‌ها انجام شد. اوایل این مسئله برای همه ما وحشت داشت، اما به مرور زمان هرچه مهارت بیشتر شد، ترس ما هم کمتر شد. خیلی از بیماران با اینکه علائم اولیه بدی داشتند، بهبود پیدا می‌کردند و درمان می‌شدند؛ همین مسئله سبب شد که ما قوت قلب بگیریم و با انگیزه بیشتری به آن‌ها خدمت‌رسانی کنیم. خوشبختانه با کنترل آن، کم‌کم میزان مرگ و میر کرونایی کم شد و من با حضور در یک جامعه کوچک بیمارستانی از نزدیک شاهد بودم که آمار اعلامی از سوی مسئولان صحت دارد. البته در چند روز آینده شاهد پیک دیگری از شیوع کرونا خواهیم بود. ناگفته نماند تاکنون حدود ۲۰ نفر از پرستاران بیمارستان شریعتی به کرونا مبتلا شده و درمان شده‌اند. متأسفانه چیزی که در رؤیایی ما با بیماران آزاردهنده است، نوع پوشش ما می‌باشد. برای پیشگیری از ابتلا مجبور هستیم با لباس‌های مخصوصی شبیه لباس فضانوردان به آن‌ها نزدیک شویم. بیماران از ما می‌ترسند و ما هم از بیماری آن‌ها نگران هستیم.

ابتلا به کرونا
دوم فروردین‌ماه امسال بود که علائم بیماری من آغاز شد. سردرد شدم و بدنم درد می‌کرد. حس بویایی و چشایی‌ام را از دست دادم، اما چون سرفه نداشتم احتمال دادم که به آنفلوانزا مبتلا شده‌ام. چند روزی مرخصی گرفتم و در خانه ماندم. به گمان اینکه بهتر می‌شوم. اما صبح نهم فروردین متوجه شدم که دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. انگار صفحه‌ای بین ریه‌هایم بود که اجازه نفس کشیدن را نمی‌داد. خودم را به بیمارستان رساندم و پزشک معالجم تشخیص داد که به بیماری کرونا مبتلا شده‌ام. تصمیم گرفتم خودم را در خانه قرنطینه کنم، زیرا احتمال می‌دادم اعضای خانواده‌ام هم مبتلا شده باشند. حدسم درست بود و متأسفانه همسرم و پسر بزرگم هم دچار این ویروس نحس شده بودند. پسرم آسم دارد و اسپری مصرف می‌کند. وقتی متوجه ابتلایش شدم استرس فراوانی گرفتم و از آنجایی که استرس اصلا برای این بیماری خوب نیست، حالم بدتر شد. دیگر نمی‌توانستم به درستی  راه بروم و در اثر از دست دادن تعادلم روی زمین می‌افتادم. از طرفی بد‌ن‌درد و ضعف شدید جسمانی هم داشتم، تا اینکه درست روز ۱۳ فروردین حالم رو به وخامت رفت. همسرم که کمی بهتر شده بود، سعی کرد که مرا به بیمارستان برساند. از آنجایی که آن روز ممنوعیت تردد در شهر وجود داشت، پلیس برای جریمه کردن جلوی خودرو ما را گرفت. بعد از مکالمه همسرم با پلیس راهنمایی و رانندگی و بیان کردن شرح حالم از من عذرخواهی کردند و اجازه دادند که ما به مسیرمان ادامه بدهیم. من در بیمارستان بستری شدم. شرایط روحی خوبی نداشتم. دایم می‌ترسیدم از اینکه جزو بیماران بدحال شوم و علایم شدیدتری بگیرم و بمیرم. یکی از همکارانم روان‌شناس بیمارستان را به بالینم آورد. به محض اینکه او را دیدم بغض فروخورده این مدتم ترکید و اشک‌هایم جاری شد. با راهنمایی‌ها و مشاوره روان‌شناس، حالم بهتر شد و شروع به جنگیدن با این بیماری کردم. تا اینکه صبح روز ۱۷ فروردین علایم من از بین رفت و به خواست خودم ترخیص شدم. خوشبختانه حال همگی ما خوب شده است، اما حس بویایی و چشایی من و همسرم به طور کامل برنگشته است. البته ما از همان ابتدا ارتباطمان را با اطرافیان قطع کردیم و تنها با تماس تلفنی از حال هم جویا هستیم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->