سالهاست ایستاده اند، اما در قامتی خمیده. کمرشان زیر بارِ غم خانواده و دوستان شان خم شده، با چشم خود دیده اند که چطور آدم ها تیشه به ریشه عزیزان شان زده اند. صورت شان را با سیلی، سبز نگه می دارند، اما بازهم دم بر نمی آورند و سبز بودن و پاکی را از ما دریغ نمی کنند. صبح ها، تنها طلوع آفتاب را تماشا می کنند، عصرها، تنها غروب آفتاب را می بینند و شب ها، تنها به خواب می روند. اما روز را بیشتر از شب دوست دارند زیرا روزها دلخوش به پرسه آدم ها در حوالی آن ها. همین که خردسالی برای قایم باشک به آن ها پناه ببرند یا ماشینی زیر سایه شان پارک شود، برای شان بس است که خود را بیهوده نپندارند. شاید گاهی ما فراموش کنیم، اما آن ها خوب می دانند که چقدر نقش شان برای آدم ها و محیط زیستِ آن ها حیاتی است. می دانند نباشند، ما هم نیستیم...