مالکوم لیتل هفتمین فرزند یک کشیش سیاهپوست آمریکایی بود که سختترین شرایط اجتماعی را در زندگی خود تجربه کرد و با درد، رنج و محرومیت خو گرفت. نوجوانی او در محله هارلم نیویورک به انواع تخلفات و جرائم گره خورد و چنان که خود با صراحت و شفافیت اعتراف میکند به هر جرم و جنایتی دست زده و نهایتا به خاطر توزیع مواد مخدر به زندان افتادهاست.
او در زندان با کتابی درباره اسلام آشنا شد و آنقدر این شیفتگی و شوق شدت یافت که شبها مخفیانه زیر نور چراغ توالت به مطالعه کتابهای اسلامی مشغول میشد و سرانجام آیین اسلام را برگزید و پس از آزادی از زندان به یکی از مبلغان فعال و پرتحرک اسلام در میان سیاهان بدل شد.
مطالعه فراوان و خصوصیات فردی او موجب شد که به سرعت درخشش و اثرگذاری بسیاری پیدا کند و در مدت کوتاهی چشمها را به خود خیره سازد و به عنوان رهبر مسلمانان سیاهپوست آمریکایی شناخته شود.
شخصیت بسیار قوی و کاریزمای کمنظیر او در کنار قدرت سخنوری مالکوم موجب شد که قدرت او برای جریانسازی اجتماعی و اقناع مخاطب مورد توجه قرار گیرد و به عنوان یکی از مهمترین شخصیتهای معاصر آمریکا از او یاد شود. مالکومایکس روحی جستوجوگر داشت که در پی حقیقت بود و گمشده وجدان انسانی و فطرت الهی خود را در قرآن کریم و آیین اسلام یافته بود. او خود میگفت: «من در جستوجوی حقیقتم، فرقی نمیکند که از دهان چه کسی بیرون میآید. من طرفدار عدالتم، اهمیت نمیدهم که به سود یا زیان چه کسی است. نخست و بیش از هرچیز من یک انسانم، بنابراین دربست طرفدار شخص یا چیزی هستم که در جهت انسانیت پیش میرود.» وی که به تنفر شدید از سفیدپوستان مشهور بود و اساسا نژاد سفید را شیطانی میدانست که موجب همه بهرهکشیها و ظلمهاست در آخرین سالهای عمرش برای حج سفری به عربستان داشت و در آنجا شناخت کاملا تازهای از اسلام پیدا کرد و دیدگاههایش دچار تغییر جدی شد. او که بعد از سفر حج خود را حاج ملک الشباز مینامید یک سال بعد از آن سفر در یکی از مجالس سخنرانیاش ترور شد و به شهادت رسید. سرنوشتی که نوه او -مالکوم ایکس دوم- هم به آن دچار شد و چند سال قبل، بعد از آنکه گرایش شیعی خود را اعلام کرد، ترور و شهید شد.
الکس هایلی، نویسنده و روزنامه نگار توانمند آمریکایی که خود نیز سیاهپوست بود، به مالکوم ایکس پیشنهاد داد که کتابی از زندگی او فراهم کند و با این هدف مدتها از نزدیک با او همراهی و ارتباط داشت. او که کتاب «ریشهها» را نیز درباره پیشینه سیاهان در آمریکا نوشته است توانست اعتماد مالکوم را به خوبی جلب کند، کاملا در فضای زندگی و شخصیت او قرار گیرد، با زوایای مختلف روحیات و افکار و باورهای او آشنا شود و با ظرافت و دقت کتابی بنویسد که حتى در باره کلمات و تعبیراتش هم نظر موافق و تأیید مالکوم ایکس را تأمین کند. این کتاب که بعدها مبنای ساخت فیلم اسپایکلی، کارگردان معروف سینمای هالیوود، شد به خوبی دوران معاصر آمریکا را تبیین میکند و به تشریح جنایاتی که از کوکلوسکلانها تا امروز در حق سیاهپوستان صورت گرفته است میپردازد و پرده از ماهیت واقعی نظام حاکم در آمریکا برمیدارد. مهمترین پیام این کتاب قدرت انسان برای تغییر حتى در بدترین شرایط و تلخترین موقعیتهاست و میتواند برای همه کسانی که از دشواریهای زندگی خود آزرده و ناامید هستند الهامبخش باشد، زیرا به وضوح نشان میدهد که یک نوجوان بزهکار و مجرم دهه ۴۰ میلادی در محله هارلم چگونه به رهبر مسلمانان تبدیل و موجب هدایت و سعادت هزاران نفر از جوانان آمریکایی شد. بخشی از آخرین جمله مالکوم ایکس که کتاب با آن پایان مییابد چنین است: «من نقش بیدار کردن مردم را داشته ام و اگر من بمیرم درحالیکه چراغی را روشن یا حقیقتی را عریان کردهام، در آن حال این افتخار و اعتبار را به اسلام مدیونم و در این رهگذر لغزشها تنها از جانب من بوده است.» خواننده این کتاب در صفحات آن با شخصیت تأثیرگذاری روبهرو میشود که هرگز از یاد نخواهد برد و داستانهای غریبی از زندگی پرفرازونشیب او میخواند که هرگز فراموش نخواهد کرد.