سرخط خبرها

رسم وفا

  • کد خبر: ۳۱۰۲۰۶
  • ۲۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۷
رسم وفا
حفظ هویت آن چیزی که هست و کاری که من پس از مرگش در حرکتی خودجوش، از عهده‌ام برمی‌آمد همین بود؛ نوشتن و یادداشت‌برداری از خاطره‌های کوچک و جزیی درباره او. 

به قاعده زمانی دلم می‌خواست نوشتن از پدربزرگم مثل مراسمی درخور و شان ادامه‌دار باشد، همیشگی باشد. یک جور آیین مهر‌ورزی، نه از جهت شاگرد ستایش‌گر در غیاب استادش و یا ارادت به پدری که آداب مهربانی را در تک به ‌تک فرزندان و نوه‌ها و نتیجه‌هایش کاشته است؛ بلکه از باب از دست دادن پدرپیری که گرانیگاه یک جامعه کوچکی بود، با محوریت انسانیت و هویت و اصالتِ آن انسانی که بودیم و هستیم. ادب و صداقت در آن جمع حرف اول را می‌زد.

ما (همه فرزندان او) ناغافل در اواخر دی ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و نُه به بهانه ایست قلبی از دستش دادیم و من در هجده سالگی فقدان این خلا را عمیقا فهمیده بودم و احساس کردم دیگر خیلی چیز‌ها مثل قبل نیست. پایانِ یک جمع و همبستگی اعلام شده بود. اما با نوشتن از او به روشی که به آن کمابیش اجحاف داشتم، می‌خواستم چیزی را حفظ کنم.

ناقوس مرگ پدربزرگ ناغافل آن هم درست وقتی که تازه ابعاد دیگر شخصیتش را در سیاست، اقتصاد و مسایل اجتماعی و البته شوخ طبعی با بچه‌ها را پیدا کرده بودم، زده شد. اما من دلم نمی‌خواست نبودنش، پایان مرام نامه‌ای باشد که در وجود ما به ارث گذاشته‌بود.

درست دو سال قبلش حسابدارش شده بودم. آن هم در محاسبات شغلی که از قضا خودش، خودش را بازنشسته کرد. داشتم با اعداد و ارقامی که باید راست حسینی تا رقم آخر جمع زده می‌شد، ور می‌رفتم. او هم داشت با عینک و سر رسید‌های بزرگ و قدیمی‌اش به روش خودش چرتکه می‌انداخت و می‌دید رقم به رقم حساب‌هایمان مطابقت دارد.

خوشحالی درستی در حساب‌رسی، آن چیزی که می‌خواست، در چهره‌اش پیدا شد. نباید چیزی را از قلم می‌انداختیم و حساب‌ها را از ابتدای سرررسید تا به انتهای اعداد ادامه داد. وقتی که دیگر داشت به کارم اعتماد می‌کرد، عینکش را از چشمانش برداشت و به خنده گفت: «تو چشم اعتماد من شدی بچه!» و این تایید از جانب او یعنی که من داشتم عرش را سیر می‌کردم.

 محاسبات را با دقت بیشتری در ماشین حساب می‌زدم؛ و اعداد را می‌نوشتم. یکی پس از دیگری. از دقت عملم چنان خوشش آمد که ماند به نشان تشکر چه کند. روی سررسید حساب‌هایش تصویری از مشهد قدیم بود. آن را کند و داد به دستم. پشت‌بندش ادامه داد: «این هم یادگاری از پدربزرگت که حالا زیادی پیر شده.»

زل زده بودم به خیابان‌های مشهد. نمی‌دانستم آن تصویر، بالا خیابان را نشان می‌دهد یا پایین خیابان را. تپل محله را یا عیدگاه و ارگ را. چیزی که در آن تصویر سیاه و سفید پیدا بود، مردم بودند و دوچرخه‌سوارانی سرگردان وسط خیابانی عریض و درختان بلند حاشیه‌اش. نگاه کردم به پدربزرگ. چیزی که می‌خواست همین بود. حفظ هویت آن چیزی که هست و کاری که من پس از مرگش در حرکتی خودجوش، از عهده‌ام برمی‌آمد همین بود؛ نوشتن و یادداشت‌برداری از خاطره‌های کوچک و جزیی درباره او.

یک‌بار در طی رسم همیشگی و آداب به یاد آوردن آن خاطرات و زیر و رو کردن لحظات بودم که دوستی به من خرده گرفت: «که بس است. تمامش کن. این پیر به قول خودت دانا را فراموشش کن. بچسب به زندگی‌ات.».

اما چیزی از درون، کودکی مرا در غالب شخصیت کاریزماتیکش چنان تحت تاثیر گذاشته بودند که فراموش کردنش و نگفتن ازش نوعی از دست دادن هویت خودم بود. من در مسلک و مرام‌نامه‌ام از جهت به یاد آوردن او پاپند شده بودم. اما آن دوست مهاجر خطاب به آن علاقه و مراسم سوگواری به روش نوشتن و گفتن از آن‌ها مرا آدم گرفتار در گذشته خطاب کرد.

 خودش داشت بارو بندیلش را می‌بست که برود. برایش آدم‌ها، اشیا و مکان‌ها و شهر‌ها دیگر اهمیتی نداشتند. آن چه مهم بود پیشرفت و ترقی خودش بود. برای او که پیوسته بخاطر پیشرفت چشمش رو به جلو بود، من آدم اسیر در گذشته‌ای به چشم می‌آمدم. اما او از جهت کنار گذاشتن دوست و دشمن سر راه موفقیتش هیچ ابایی نداشت، و به شدت مرا آدم به شدت احساسی و بیچاره‌ای دید.

آداب مهروزی در اندرونی خانه‌ام و البته بیشتر در خواب‌های سریالی‌ام پنهان شد. در قبال زبان بی‌چاک و بست آن دوست رگ‌کو نتوانستم قسر در بروم و از قضا خود را گرفتار در ویرانی یک خاطره محبوس می‌دیدم.

پس از چندی که آن دوست که دیگر برایم به غریب آشنایی مبدل شده بود، شاکی از رسم نامردی و بی‌وفایی دیگران شکوه کرد. گرفتار در غم غربت و دوری از وطن شده بود؛ و انگار تازه فهمیدم او هم در اندورنی خودش پیوسته در جست‌وجوی کس یا کسانی ست که رسم وفا می‌دانند و آن آیین همیشگی‌ام در به یاد آوردن پیری دانا که وفا را در دل ما کاشت شاید از باب همین مساله بود.

آن مراسم نوشتن در سوگ عزیز از دست رفته نبود. تلاش برای پایانی باز بود، و البته زیر و رو کردن ریشه آن نهالی بود که در وجود فرزندانش کاشته بود و احتمالا علت به یاد آوردنشان یافتن همان «عنصر وفا» بود. وفا به هر چیزی. به عزیز، به دوست، به شهروند، به نام خیابانی و هویت شهری و یا حتی رسم مهرورزی و صداقت در هر امری.

وقتی پدربزرگ رفته بود، آن عینک را به رسم یادگاری خواستم، می‌خواستم یادم نرود که «اعتماد» چیز مهمی است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->