مرور این خاطره را از کجا شروع کنم؟ کارتهای ورود را از حوزههنری گرفتیم و با اتوبوسها راهی بیت رهبر معظم انقلاب شدیم. باز هم مثل همان دفعه قبل حالم بسیار رقیق بود. دمِ مشک بودن اشک را به چشم دیدم. داشتم بعداز چندسال برای بار دوم میرفتم که پدر معنویام را زیارت کنم.
نه شعرخوانی داشتم و نه بنا بود بنشینم آن ردیفهای جلو، اما لذت بخشبود که به عنوان شاعر پیش شعرشناسترین رهبر جهان حضور داشته داشتم. وقتی وارد شدیم صفوفنماز به ترتیب و منظم مشخص شده بود، دنبال دوستانم گشتم و دیدم الهه بیاتمختاری نشسته و رفتم کنارش نشستم. صف جلوتر جاباز شد و دیدیم بقیه دوستان مشهدی آنجا هستند و به جمعشان اضافه شدیم به عکاسی که مشغول کار بود گفتیم ما مشهدیها کنار هم نشستهایم یک عکس از ما میگیرید؟
ایشان بیتردید پذیرفتند. همه متوجه شدند حضرتآقا دارند وارد میشوند و با صلواتی از ایشان استقبال کردند دلم کبوتری بود که پرمیکشید به هوای او. اشکها جاری شد چقدر خوب که ما خانمها اینقدر احساساتمان رقیق است و بیپروا احوالاتمان بهانه اشک میشود. برگشتم سمت دوستانم و با صدای بلند گفتم: سلامتیشان صلوات و حقا که خوب هم استقبال کردند. شنیده بودم که بناست یک نسخه از کتابهای زیرچاپ را تقدیم آقا کنند.
آقای عرفانپور کتابها را یکییکی در دست میگرفتند و بااعلام نام شاعر از او دعوت میکردند که بیاید و کتابش را تقدیم رهبر شعرشناس و ادیبِ جهاناسلام کند. کتاب فائزه امجدیان را دیدم و برایش ذوق کردم بعد هم دوستانم یکی پساز دیگری رسیدند محضر آقا. نوبت رسید به کتابی با جلد آبیفیروزهای و ناگاه نام خودم را شنیدم که باید میرفتم در مقابل ایشان مینشستم و کتابم را تقدیم میکردم. با چندنفس عمیق تسلط کافی را به دست آوردم و پیشانینوشتم را به دستشان دادم و خودم را معرفی کردم.
آقا گفتند: ساکن تهرانی؟ گفتم: مشهد و سلام همشهریهایشان را تقدیم کردم. پیغام مادر و خواهرم را رساندم و سعی کردم دستخالی به مشهد برنگردم. وقتی برگشتم پیش دوستان، زهرا سپهکار خواهرانه مرا در آغوش مهربانش کشید و باهم لذتی که چشیده بودیم را به اشتراک گذاشتیم. نماز را به امامتشان خواندیم و راهی سفرههای افطار شدیم و بعد هم وارد مکانی شدیم که بنا بود دوستانم آنجا شعر بخوانند.
از مشهد سعیدهکرمانی، محمدرضامعلمی، علیمقدم و احمدمیرزاده شعر خواندند و همگی درخشان بودند و در پایان این دیدار عزیز سخنان کارشناسی و دقیق ایشان درمورد شعر و برنامههای شعری باعث تشویق حضار شد و بعد از والسلامشان دیگر ندیدمشان و با خودم فکر کردم آیا عمرم مجال دیدار دوباره میدهد یا...؟