جایزه جشنواره ویکتور پولینسکی قرقیزستان به مهدی آشنا، عکاس سینما و تئاتر، رسید فیلم سینمایی عاشق پاییز در راه جشنواره فیلم فجر درخشش فیلم کوتاه سَر، در جشنواره فیلم رشد زنان سینماگری که بیشترین تجربه حضور در هیئت انتخاب جشنواره فیلم فجر را دارند درگذشت چارلز شایر، کارگردان مطرح سینما آغاز ثبت‌نام رسانه‌های دیداری و شنیداری در چهل و سومین جشنواره تئاتر فجر درباره محمود پاک‌نیت، بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون که امروز ۷۲ ساله شد نگاهی به سریال مهیار عیار، ساخته سیدجمال سیدحاتمی | ملودرام تاریخی همچنان مشتری دارد نگاهی به نمایشگاه نقاشی خط «با من بخوان» که این روز‌ها در نگارخانه «آسمان» برپاست قلب امیرحسین صدیق جراحی شد آموزش داستان نویسی | از سنگ و آب و شیاطین دیگر (بخش اول) اهدای نشان‌های افتخار، باعث تقویت ارزش‌های مثبت در جامعه می‌شود تک‌افتاده‌های سبک هندی | ۲ کتاب تازه از میراث محمد قهرمان انتشار یافت معرفی نامزد‌های بخش نمایشنامه‌نویسی جشنواره تئاتر فجر + اسامی «بُت» و «قاتل و وحشی»، دو فیلم اکران‌نشده حمید نعمت‌الله، در راه فجر چهل‌وسوم کنسرت‌های هفته دوم دی ماه ۱۴۰۳ صفحه نخست روزنامه‌های کشور - یکشنبه ۹ دی ۱۴۰۳ فیلم سینمایی آقای زالو در راه جشنواره فجر
سرخط خبرها

قبل از ایستگاه قلهک

  • کد خبر: ۳۲۷۱۵
  • ۱۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۳:۱۳
قبل از ایستگاه قلهک
«قبل از ایستگاه قلهک» نوشته عاطفه شاطری کاشی، داستانی است که  آسیب‌ها و نگرانی‌های جوانان را با رویکردی تربیتی و اخلاقی وامی کاود.
عاطفه شاطری کاشی|داستان نویس / شهرآرانیوز - عاطفه شاطری کاشی یکی از جوانان بااستعداد در نسل جدید داستان نویسان مشهد است. او که سال ۱۳۷۲ به دنیا آمده است، از هجده سالگی قلم زدن در عالم ادبیات را به شکل جدی آغاز و یک سال بعد، نخستین کتابش را منتشر می‌کند. پس از انتشار مجموعه داستان «زمزمه شب برفی»، بار‌ها در جشنواره‌های دانشجویی کشور مقام نخست را در رشته داستان نویسی به دست می‌آورد. شاطری همچنین موفقیت‌هایی در جشنواره‌های دیگر کسب کرده و امسال نیز به مرحله دوم جایزه داستان مازندران راه یافته است. او کارشناس ارشد فلسفه است.
«قبل از ایستگاه قلهک» داستانی است که  آسیب‌ها و نگرانی‌های جوانان را با رویکردی تربیتی و اخلاقی وامی کاود.


غلت می‌زند. از زیر بالشت گوشی همراهش را برمی دارد. نور گوشی به چشم هایش می‌خورد و پلک هایش را هم می‌کشد. «۱۶۴۰ تا پیام. یک ساعتم نخوابیدم.»
روی تخت می‌نشیند. آرام آرام دست می‌کشد به دیوار و دنبال کلید برق می‌گردد. اتاق روشن می‌شود. گروه خودکشی دسته جمعی را باز می‌کند و فقط پیام پین شده بالا را می‌خواند «قرار: امروز ۶ عصر #رگزنی پخش حداکثری»
پتو را از دور خودش کنار می‌زند و به بانداژ دور مچش دست می‌کشد. از گروه لفت می‌دهد و زیر لب می‌گوید: «فقط افزایش ممبرات برات مهمن عوضی. به هفت جدت خندیدی می‌خوای همدردی کنی.»
وارد کانال «یک مشت بیکار» می‌شود. عکس بانداژ دستش را لود می‌کند. زیرش می‌نویسد: «سگ تو روح کسی که امروز رگ زنی کنه.»
پیام‌های گروه‌ها را مرور می‌کند. پیام یکی از عضو‌ها را با صدای بلند می‌خواند: «اگر می‌خوای بعد از مرگت باز هم در شبکه‌های مجازی عضو باشی و کانالت به روز شود و با دوست هایت چت کنی، لینک زیر را دنبال کن.» روی پیام می‌زند و می‌فرستد در فضای ابری. وارد کانال «بچه‌های طلاق» می‌شود و خودش را از فهرست مدیر‌ها خط می‌زند. دستش را روی کانال نگه می‌دارد. به گزینه‌ها نگاه می‌کند. زنی از بیرون اتاق صدایش می‌زند. انگشتش را برمی دارد و بی خیال گزینه لفت می‌شود. آخرین پیام کانال بچه‌های طلاق را چک می‌کند: «من آلیس، یک بچه طلاق.» دوربین را باز می‌کند. بی توجه به صدای زن از خودش عکس می‌گیرد و لبخند می‌زند و زیرش می‌نویسد: «آلیس» منتظر می‌شود تا عکس لود شود.
باز هم زن صدایش می‌زند. چشم هایش را می‌بندد. بلند می‌گوید: «انگار من مرده ام.»
این بار اینستاگرامش را باز می‌کند. می‌نویسد: «یک همسفر می‌خواهم. فرقی نمی‌کنه کجا. فقط اینجا نباشم.» سند می‌کند. زیرش اضافه می‌کند: «اینجا دایرکت نداریم. کسی پایه بود آی دی تلگرامم تو پست قبل هست.» فریبا کامنت می‌گذارد: «آلیس را چه شده دختر؟» ریپلای می‌کند. زن حالا صدای ناله اش می‌آید: «من توی این جزیره دارم خفه می‌شم.»
گوشی را روی تخت می‌گذارد. در اتاق را باز می‌کند. زن روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و لب هایش خشک شده و چشم‌های درشتش دودو می‌زند. آلیس پنبه را در آب می‌زند و محکم می‌مالد دور لب‌های زن: «شوهرت کو؟»
زن آرام نفس هایش را بیرون می‌دهد. دست می‌کشد روی شکمش. درست مثل بادبادکی باد دارد. طوری که انگار بخواهد با مورچه‌های بالای رف پنجره حرف بزند لب هایش می‌جنبد: «این چه مریضیه به جونت افتاده محبوب؟ چشاتو باز کن، دنیا رو ببین.»
محبوبه لیوان را می‌گذارد روی عسلی کنار تخت. آب لب پر می‌زند و می‌پاشد روی گونه فرورفته زن: «من آلیسم.»
زن دستش را بالا می‌آورد: «مادرجان، یه دقیقه بشین.»
محبوبه می‌دود و از اتاق، گوشی همراهش را می‌آورد. صفحه اینستا لود می‌شود. دوباره می‌پرسد: «نگفتی شوهرت کو؟»
زن پلک هایش را به هم می‌کوبد. صدایش گرفته. می‌گوید: «محبوبه، همه آدم‌ها مریض می‌شن، اما خوب می‌شن. بهت قول می‌دم خوب بشم. بیا بیرون از این لامذهب!»
محبوبه به گوشی نگاه می‌کند. ام ۲۵ پی وی پیغام داده: «مال کرجی؟ بیا ایستگاه قلهک، با ماشین من بریم مرز بانه.»
سریع تایپ می‌کند: «یعنی ترکیه؟»
«نه پس، دبی!»
محبوبه به زن نگاه می‌کند: «داروهات تموم شده. آره؟»
زن دست روی شکمش می‌کشد و سر تکان می‌دهد. کنار او می‌نشیند. سرش در گوشی است. نگاهش نمی‌کند. می‌گوید: «کیف پولت کجاست؟»
برای ام ۲۵ تایپ می‌کند: «کی قلهک باشم؟»
زن دست می‌چرخاند و کیف پولش را از کنار تخت می‌گذارد روی دست محبوبه.
ام ۲۵ می‌نویسد: «من می‌خوام صبح بانه باشم. زود برس.»
کیف پول را برمی دارد و می‌رود سمت اتاق: «کپی نسخه قبلی تو دارم.»
«محبوبه؟»
محبوبه دستش را در موهایش تاب می‌دهد: «نگفتی شوهرت کی می‌آد.»
زن تک سرفه‌ای می‌کند: «نمی دونم. محبوبه، دستت بهتره؟»
چند لحظه می‌ایستد. نگاهش از زن که روی تخت قهوه‌ای خوابیده، می‌دود به برگ‌های بلند و سنگین درخت توت که بادْ آرام آرام تکان می‌دهد. سرش را پایین می‌اندازد.
تایپ می‌کند: «از کجا بشناسمت؟»
کمرش را تاب می‌دهد و می‌چرخد سمت اتاق. کیف پول را روی تخت می‌اندازد و کوله اش را از زیر تخت بیرون می‌کشد. شارژرش، هندی کم، بتری فلزی، لپ تاپ، مسواک و خمیر دندان، قاب عکسی را که در آن خودش دست انداخته گردن مردی با مو‌های جوگندمی و سبیل‌های قیطانی، می‌گذارد داخل کوله اش. می‌خواهد عروسک پشمالوی کنار بالشتش را بچپاند در کوله، اما جا نمی‌شود. قاب عکس را بیرون می‌آورد و دست می‌کشد روی مو‌های مرد. زیر لب می‌گوید: «طفلک بابا.»
قاب را پرت می‌کند روی تخت. می‌خورد به دیوار و روی چشم‌های مرد ترک برمی دارد. عروسک پشمالو را فشار می‌دهد. باز هم جا نمی‌شود. عروسک را می‌گذارد کنار بالشت. لبه تخت می‌نشیند. پول‌ها را می‌شمارد. ام ۲۵ جواب نمی‌دهد. تایپ می‌کند: «الووو؟»
زیپ کوله را می‌بندد. دوباره پول‌ها را می‌شمارد.
ام ۲۵ تایپ می‌کند: «همین که روی پروفایله نقاشی منه. اکی؟»
اسکناس‌ها را می‌شمارد. تا می‌کند و هل می‌دهد در جیب شلوارش. لباس می‌پوشد. شالش را می‌دهد پشت گوشش. چند تار از مو‌های کوتاهش را دور انگشت می‌پیچد، به زیر تاب می‌دهد و می‌ریزد روی پیشانی.
تایپ می‌کند: «اگه بازی بود چی؟»
ام ۲۵ استیکر خنده می‌فرستد و تایپ می‌کند: «خودت تنها می‌ری.»
محبوبه دست به بانداژ دستش می‌کشد و می‌نویسد: «از چی می‌ترسونیم؟»
ام ۲۵ ویس می‌فرستد. صدای خشن و کلفت می‌پیچد در اتاق محبوبه: «همسفر، از الان تا دو ساعت دیگه منتظرتم. امید.»
محبوبه به گوشی خیره می‌شود. امید آفلاین می‌شود. از بچه‌های مدرسه پیام می‌آید. نیلوفر می‌نویسد: «محبوب، چرا دو روزه مدرسه نمیای؟»
ندا تایپ می‌کند: «ناخوووشه.»
انگشتش را روی گروه نگه می‌دارد و گزینه لفت را فشار می‌دهد. زیر لب فحش می‌دهد. کوله اش را روی دوشش می‌اندازد و گوشی را سر می‌دهد در جیبش. چند ثانیه برمی گردد و به قاب نگاه می‌کند. یک تکه از شیشه قاب را برمی دارد و می‌گذارد در جیب کوچک کوله پشتی.
زن با صدای گرفته می‌گوید: «مواظب خیابون و پولت باش. از همین داروخونه دور میدونی بگیر. داره. مادر، زود بیا.»
محبوبه در آپارتمان را باز می‌کند. برمی گردد. تخت قهوه‌ای پیدا نیست. بند‌های کتانی اش را سفت می‌کند. آرام و شمرده می‌گوید: «از تلفن یه زنگ بزن شوهرت زود بیاد.»
در را می‌بندد. پله‌ها را چندتایکی پایین می‌رود.
از روبه روی داروخانه رد می‌شود. به نئون چشمک زن داروخانه نگاه می‌کند و آن طرف خیابان می‌ایستد: «ایستگاه مترو؟»
پسر داخل ماشین سرش را بیرون می‌آورد و بلند چیزی می‌گوید...
باد ماشین گوشه شال محبوبه را تکان می‌دهد. عقب عقب می‌رود و با حرکت دست توهین پسر را تلافی می‌کند. گوشی را از جیبش بیرون می‌کشد. ساعت را نگاه می‌کند. صفحه گوشی را خاموش می‌کند. ماشین دیگری بوق می‌زند. محبوبه بلند می‌گوید: «مترو؟»
مرد صدای ضبط را کم می‌کند و بوق می‌زند. محبوبه سوار می‌شود. صفحه گوشی را روشن می‌کند. وارد صفحه امید می‌شود. پیام می‌دهد: «چی صدات کنم؟»
منتظر تیک تحویل می‌شود. گوشی را در مشتش می‌گیرد و چشم می‌دوزد به ماشین‌هایی که می‌روند و آدم‌هایی که می‌آیند. تیک تحویل می‌خورد. مرد روبه روی ایستگاه مترو ترمز می‌گیرد. نتش می‌رود. پول را سمت مرد می‌گیرد و پیاده می‌شود. نت را خاموش و روشن می‌کند. بین +H و E نوسان دارد. امید می‌نویسد: «جون؟»
صفحه گوشی را خاموش می‌کند. دم پله‌های مترو می‌ایستد. چند پسر می‌گذرند. یکی شان دود سیگارش را می‌فرستد سمت محبوبه. سرش را پایین می‌گیرد. به دختر و پسر روی گوشی که دارند آرام آرام تاب می‌خورند نگاه می‌کند. دختری به کوله و دستش محکم تنه می‌زند و از پله‌ها سرازیر می‌شود. مچش را وارسی می‌کند. محکم نگهش می‌دارد. از درد لبش را به دندان می‌گزد. می‌خواهد پله‌ها را پایین برود. کنار نرده‌ها می‌ایستد و به آسمان آبی خیره می‌شود. نگاهش دوباره می‌چرخد روی گوشی. صفحه را روشن می‌کند. هواشناسی روز را می‌آورد. پیش بینی باران را می‌خواند و به خورشید که مستقیم می‌تابد نگاه می‌کند. شالش را پیش می‌کشد.
دوباره به ساعت نگاه می‌کند. پله‌ها را پایین می‌رود. مچش را محکم در دست می‌گیرد. از کنار مرد و زنی که روی پله‌های مترو چرت می‌زنند آرام رد می‌شود. گوشی توی دستش می‌لرزد: «روز پر از انرژی تون به خیر، امروز یه روز خاص برای تو...» پیام را تا آخر نمی‌خواند. گوشی را هل می‌دهد در جیبش. می‌دود. صدای مترو می‌آید. زمین می‌لرزد. خودش را مچاله می‌کند و می‌چپد میان جمعیت.
قسمت مرد‌ها خلوت‌تر است. خودش را جمع می‌کند و خمیده می‌رود واگن کناری. روی زمین چمباته می‌زند. از مرد می‌پرسد: «ساعت چنده؟»
مرد آدامسش را می‌ترکاند و جلو می‌آید...
دستش می‌رود سمت زیپ کوچک کوله پشتی. ایستگاه بعدی باید خط عوض کند. مرد همان طور خیره نگاهش می‌کند. محبوبه چشم می‌دوزد به صفحه گوشی و عکس‌های اینستا را می‌بیند، عکس‌هایی پر از نارنجی و یاسی، شیرینی‌های صورتی و سبز کم رنگ، بادبادک‌های سرخ، گل‌های سفید و ارغوانی.
سر بلند می‌کند. رنگ خاکستری چشمش را می‌زند. به زور خودش را بیرون می‌کشد. می‌ایستد. رفتن مترو را تماشا می‌کند و چراغ قرمز تونل را می‌بیند. مأمور مترو سوت می‌زند. تعادل خودش را حفظ می‌کند و عقب می‌رود. یک زن و مرد به سمتش می‌آیند. مرد به زن چشمک می‌زند و به کوله نگاه می‌کند. زیپ کوچک را باز می‌کند و شیشه بریده را دست می‌گیرد. مرد به سمت محبوبه خیز برمی دارد و بند کوله را می‌کشد. محبوبه دوبنده کوله را می‌اندازد و دستانش را مشت می‌کند و می‌دود. تمام پله‌ها را می‌دود. پاهایش به لرزه می‌افتد. میان جمعیت مرد و زن گم می‌شود. کتفش به کسی برخورد می‌کند. دستش را باز می‌کند. از کف دستش خون می‌آید. بالای پله‌ها می‌نشیند. به ساعت گوشی اش نگاه می‌کند. تکه شیشه را کنار کتانی هایش می‌گذارد. کف دستش را روی زانویش فشار می‌دهد. چشم هایش را چند لحظه می‌بندد. مردی از کنارش رد می‌شود. زمزمه می‌کند: «دارو... دارو... پاسور... قرص...»
گوشی اش را بیرون می‌کشد. امید پیغام گذاشته: «کجایی؟»
چشم می‌چرخاند. تابلوی ایستگاه را نمی‌بیند. تایپ می‌کند: «از خط یک اومدم بیرون.» شیشه شکسته را از کنار کتانی اش برمی دارد. خون رویش را با شالش پاک می‌کند. می‌خواهد سُرَش دهد داخل جیب کوله. آن را بالا می‌آورد. می‌گیرد رو به آفتاب. سایه چشم‌های نصفه بابا در آفتاب می‌درخشد. تکانش می‌دهد. روی سایه چشم‌های نصفه دست می‌کشد و شیشه را می‌گذارد داخل کوله. امید تایپ می‌کند: «دربست بگیر. بدووو.»
از پله‌ها بالا می‌آید. به آسمان آبی روی محافظ صفحه نگاه می‌کند. تلگرام را باز می‌کند و می‌رود به فضای ابری. لینک پیام زنده ماندن بعد از مرگ را پاک می‌کند. گوشی را خاموش می‌کند و می‌گذارد کنار بتری فلزی.
اگزوز ماشین پراید دود می‌کند. همه جا سیاه می‌شود. از خیابان رد می‌شود. سرفه اش می‌گیرد. دست بالا می‌کند: «کرج، کرج دربست.»
تاکسی ترمز می‌کند. آرام در را می‌بندد: «آقا تند فقط. مادرم تنهاس.»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->