به گزارش شهرآرانیوز؛ مینی سریال Adolescence «نوجوانی» به کارگردانی «فیلیپ بارانتینی» که اغلب فیلمهایش با تکنیک سینمایی نوآورانهاش بصورت «تک شات» شناخته میشود، این روزها یکی از پرمخاطبترین سریالهای تنفلیکس است.
سریالی که دیر یا زود جوایز بسیاری را از آن خود میکند. اثری چنان خیرهکننده و پرتنش که تمامی لحظههای هر قسمتش بدون تدوین، بهصورت برداشت بلند (long take) فیلمبرداری شدهاند و از شخصی به شخص دیگر پاس کاری میشوند و از اتاقی به اتاق دیگر حرکت میکند و در آن فضای دلهرهآور فرصت نفس به مخاطب نمیدهد.
«بارانتینی» که پیش از این در فیلمهایش از بازی «استیون گراهام» در نقشهای اصلی و پایه فیلمش استفاده کرده، اینبار هم از او در نقش «پدر جیمی» با نام «ادی میلر» بهره بردهاست؛ مردی دلسوز و محافظهکار که تلاش میکند نه تنها پدری مهربان که همسری پشتیبان باشد.
گراهام بازیگری است که بخش عظیمی از وزنه سنگین سریال بر شانههای او افتاده است. انتقال صحیح واکنشهای احساسی و رفتاری او و قطع مسلم ریاکشنهای ضربهای و تکان دهنده در انتقال احساسات، اعم از خشم و غم و اندوه پدرانه اش در مواجهه با مسائل و در عین حال مدیریت روحی و روانی فرزندش که دچار قتل همکلاسیاش شده، همه و همه به خوبی توانسته است از عهدهاش بربیاید.
اما چرا ادعا میکنیم سریال «نوجوانی» نه تنها از بازیهای بینظیر بازیگرانی همچون گراهام در نقش پدر جیمی و «اوون کوپر» در نقش خود جیمی برخودار است، بلکه از نظرگاهی درست و به جا، با سوژهای مناسب و خط داستانی مشخص مواجهه است، و شاید امتیاز مثبت دیگر آن این باشد که در زمانه درست ساخته شدهاست و سعی در آگاهسازی مردم دارد. اگر هدف از ساخت یک اثر هنری چنین نباشد، در نهایت چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ جز همین آگاه سازی درست از منظری متفاوت و در مقطع زمانی به موقع و البته شاید حتی کمی دیر هم شده باشد. اکنون بیایید به این مینی سریال چهار قسمتی جمع و جور نگاه جزییتری بیندازیم.
«نوجوانی» همانطور که از نامش پیداست به معضلی از مشکلات نوجوانی اشاره دارد. مشکلاتی که گویی دستاندازی است میان کودکی و جوانی و متقابلا بحران رودررویی با جامعه.
قطعا همه ما به عنوان بزرگسال میدانیم نوجوانها چقدر شکننده و سختگیرانه به مسائل و مشکلات مینگرند، از طرفی قبول داریم که باید در این برهه سخت بلوغ، چگونه مراقب لبه تیز خشم و هیاهوی آنان در فهم و پذیرش تغییرات و دگرگونیهای رفتاریشان باشیم.
اما آیا درک نوجوانان به همین راحتیست؟ آیا تمام ابعاد این برهه از زندگی هر آدمی را آن هم در عصر امروزه، با وجود گسترش بیرویه فضای مجازی و در دسترس بودن تمامی اطلاعات و بروز بلوغ زودرس در آنان باز میتوانیم از این آگاهی عقب نمانیم و آنان را درک کنیم؟ یا اصلا هیچ ترسی برمان نداشته که فضای مجازی میتواند برای ذهن کوچک، اما ماجراجوی یک نوجوان چه بلای خانمان سوزی باشد؟
این درحالی است که همه میدانیم امروزه برای رهایی از شر سوالات و بازیگوشی کودکان نیز گوشی همراهی را به دستشان میدهیم تا بتوانیم اندکی آسوده باشیم. خرید یک سیستم لپتاپ یا گوشی منحصربهفرد تمام آن چیزی است که خیال میکنیم آنها با گوشیهایشان در خانهاند و در کنار ما جایشان امن است. بیآن که از جهان ساختاری ذهنی آنها خبر داشته باشیم و نمیدانیم حالا که ما، به عنوان بزرگسال یا پدر و مادر صحنه را خالی میکنیم و به «اپلیکشنهای مجازی» بیآن که بدانیم در آنها چه میگذرد فرصت آموزش و تربیت میدهیم، قرارست با چه مشکلاتی رو بهرو شویم؟ آیا یک پدر و مادر خوب و محتاط و پشتیبان و خانواده دوست کافیست؟
شاید دیدن این مینی سریال شستهرفته پاسخی بیرحمانه به تمامی سوالاتمان باشد.
شروع سریال نفسگیر است. البته شاید اغراقآمیز باشد: ماشینهای پلیس به سمت خانه قاتل ۱۳سالهای روانه میشوند که قرار است او را در صبح یک روز کاملا معمولی غافلگیر کنند. آنها در خانه را تخریب میکنند و دیوانهوار به سمت خانه، اتاقخواب و در نهایت رختخواب جیمی حمله میکنند.
باقی ماجرا بیننده همراه با جیمی با تکنیک تکشات به ماشین پلیس میرود و در تمامی دیالوگها میبینیم که چقدر تایید پدر برای جیمی اهمیت دارد. چنان که او از میان والدین تنها پدرش را برای همراهی و مراحل بازپرسی انتخاب میکند.
در تمام لحظات بیننده نه تنها با استرس و تشویش مراحل بازپرسی از یک نوجوان و آن چیزی که در صورت اثبات اتهام قرارست بر آینده او رقم بخورد، در تنش است، بلکه ما پا به پای خانواده میلر نگران و مضطربیم. چرا که آنها میخواستند مثل خیلیهای دیگر صبح یک روز معمولی را شروع کنند و حالا نگران و ترسیده در ایستگاه پلیس منتظرند تا ببینند چه حقیقتی پشت این ماجراست.
در قسمت دوم هم اضطراب نصیب بیننده میشود، اما شاید نه به اندازه قسمت اول، بلکه کمی کمتر. در این قسمت پلیس وارد محیط مدرسه جیمی میشود. ما هم همراه پلیس میخواهیم بدانیم در مدرسه چه گذشته و چرا جیمی همکلاسی اش را بنام «کیتی» کشته.
از طرفی پلیس سلاح قتل را پیدا نکرده است و برای بدست آوردن سرنخهایی پا به آن جا گذاشته. بازجویی از بچهها و دوستان جیمی و کمکگرفتن از آنها هیچ نتیجهای برای پلیس ندارد. آنها بسیار بی ادبانه با پلیس رفتار میکنند و رفتارهای غیرقابل کنترلشان حتی برای مدیر و معلمان هم دشوار است. در نهایت پلیس ناامید از بازجوییها هیچ سرنخی پیدا نمیکند.
اما شاید حقیقت ماجرا در مدرسه یا جهان حقیقی نباشد. بلکه در جهان مجازی و در پشت نوشتههای پنهان در گوشیهای موبایلی باشد که بچهها با زبان نانوشتهای با هم حرف میزنند. این سرنخها را «آدام» میدهد، پسر کارآگاه «باسکام».
رفتهرفته باسکام میفهمد، جیمی هم یکی از دانشآموزان باهوش و با استعدادیست که گرفتار این اپلیکشنها شده و برای محبوبیت و جلب توجه دختران پیامهایی ردوبدل میکند. در اینجا میبینیم گاهی نبوغ خطرساز است. نوجوان باهوش بودن هم دردسر است؛ و اصلا مثل این میماند که هوش او مانند موتور ماشین بنزی باشد که آن را روی بدنه پیکان کار گذاشته باشند و بعد حالا چنان پرفشار می-راند که نفهمد دارد چه بلایی سر بدنه ماشینش میآورد.
قست سوم چنان هولناک است که در کلمه نمیگنجد. تمام آن گرههای گنگ داستان در این قسمت تنها با گفتوگو باز میشود. تمام بگومگوهای جیمی و روانشناساش بنام «برایانی» در یک اتاق اتفاق میافتد و یک اتاق و دیالوگها میان آن دو نفر تمام آن چیزیست که بیننده نیاز دارد و البته «بارانتینی» از آن نهایت بهره را برده است.
مسئله محبوبیت و مقبولیت و نقطه مقابل آن طرد شدگی و منفور بودن در جمع، بلوغ زودرس، مفهوم «مردانگی» در ذهن جیمی و احتمالا نبوغ بیش از حد و کنترل نشدهاش، همه آن چیزی ست که نوجوانی جیمی را تحت شعاع قرار داده و البته آیندهاش را در خطر گذاشته است.
مهمترین قسمت از این سریال باید همین قسمت باشد. صحنه خشم و فریاد جیمی در مقابل روانشناسش، هوش سرشارش از گفتن ناگفتهها و مراقبت از او و بررسی عواقب احتمالیاش و تمام آن چیزی که فیلم نیمه تاریک جیمی را نشانمان میدهد، در آنجاست که بیننده متوجه میشود: «آیا جیمی واقعا همکلاسیاش را کشته؟ و نتوانسته خشمش را کنترل کند یا نه؟»
در این قسمت نمیتوان تمام بُرد را به فیلمنامه و کارگردان نسبت داد، «اوون کوپر» بازیگر نقش جیمی در این سکانس پرتنش چنان تکاندهنده و گیرا است، که تازه میفهمیم در ذهن کوچک، اما بزرگ یک نوجوان باهوش که در مدرسه زورگوییهایی را تحمل کرده و اکنون به ستوه آمده، چه میگذرد.
بیشتر تمرکز در این قسمت خانوادهی میلر است و البته بیشتر نقش پدر خانواده، او که هنوز نمیداند کجا کمکاری کرده که مستحق داشتن چنین فرزندی است. زندگی خانوادهی میلر پس از اتهام قتل فرزندشان چنان تحت شعاع قرار گرفته که اکنون باید برای ماندن و زیستن زیر بار نگاه سنگین جامعه دست و پنجه نرم کنند، صبح یک روز به ظاهر معمولی و شاد است.
تولد «ادی میلر» پدر خانواده، با بازیگری فوق احساسی گراهام که اکنون زیر بار تمسخر چند همسایه و نوشتن شعاری بر روی ماشینش رو به رو میشود. خانوادهی میلر چه بخواهند چه نخواهند زیر دشنامها و نگاه سنگین جامعه شب و روزشان را از دست میدهند، اما باز ادامه میدهند، پا پس نمیکشند و به قول خودشان «روزشان را پس میگیرند.»
نشانههای پیوند خانوادگی، تردید والدین جیمی برای تربیت درست یا غلط فرزندانشان و واهمه گوشی و فضای مجازی برای فرزند دیگرشان همگی از پیامدهای این اتفاق سنگین برایشان است.
حرف آخر:
مینیسریال بریتانیایی «نوجوانی» دلهره آور و دیدنی است. آهنگ پایانی اثر که توسط بازیگر نقش «کیتی» درباره درک نوجوانان و دنیای پیچیده و عجیب آنها اجرا شده، تکنیک فیلمبرداری، بازی بازیگرانی همچون گراهام و کوپر، فیلمنامهی خوب و در نهایت معمای حل شدن چرایی قتل کیتی که به درک سهل، اما دشوار معانی کنایههای پیام گذاشتن در دنیای مدرن مجازی است، همگی در قبال تاثیرات و عواقب جبران ناپذیر آن، همگی از جمله مواردی است که دیدن این سریال را ارزشمند میکند.