به گزارش شهرآرانیوز، چهره رنجورش از تلخکامیهای روزگار حکایت داشت. گویی کوهی از غم را به دوش میکشد. با آن که بیشتر از ۵۰ بهار از عمرش نگذشته بود، اما روزهای وحشتناکی را میگذراند. او که در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمده بود با بیان این که عشق مجازی دخترم، خانوادهای را به آتش کشید، قصه تلخ زندگی اش را به سالها قبل گره زد و گفت: تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخواندم چرا که تحصیل دخترها در آن زمان مرسوم نبود. پدرم نیز روی زمینی که از پدر بزرگم به ارث رسیده بود، کشاورزی میکرد. مادرم هم برای خودش یک زمین کشاورزی دیگر داشت که از پدرم هدیه گرفته بود ولی محصولات کشاورزی مادرم خیلی زود به فروش میرفت. در آن سالها اهالی روستا اعتقاد داشتند مادرم «جن زده» و به قول آنها «آل زده» شده است!
خلاصه من که پنجمین فرزند خانواده بودم در ۱۱سالگی با پسرخالهام ازدواج کردم. قیصر سنگ کار ساختمانی بود و از نظرمالی مشکلی نداشتم تا این که من بعد از تولد سومین فرزندم دیگر نمیتوانستم فرزندی به دنیا بیاورم یعنی همه فرزندانم سقط میشدند. زمانی که به شدت ناامید شده بودم «خورشید» را به دنیا آوردم و او زنده ماند. خیلی خوشحال بودم. او دختری زیبا و شیرین زبان بود به طوری که زندگی ما را دگرگون کرد. هر روز که میگذشت برزیبایی چهره دخترم افزوده میشد. او واقعا یک خورشید درخشان بود و بر دلها جا میگرفت. از همان ۹سالگی خواستگاران زیادی داشت. از افراد غریبه گرفته تا اهالی روستا، مدام از دخترم خواستگاری میکردند، اما خورشید به هیچ وجه راضی به ازدواج نمیشد. او معتقد بود باید درس بخواند تا پزشک شود. ما هم دیگر ماجرای ازدواج او را جدی نگرفتیم تا این که در سن ۱۵سالگی وقتی پدرش یک گوشی هوشمند برایش خرید، تازه فهمیدیم که او در شبکه اجتماعی «لاین» با پسری که ساکن آلمان است آشنا شده و با او ارتباط دارد. حالا دیگر «خورشید» آن دختر سابق نبود. درس هایش به شدت ضعیف شد و در خودش فرو رفت. او دیگر حتی در امور خانه داری هم به من کمک نمیکرد. تصور من هم این بود که این روزهای عاشقی زودگذر است و به محض این که کمی بزرگتر شود خودش به خوبی میفهمد که این عاشقیها فقط یک هیجانات روانی و هوسهای زودگذر ناشی از بلوغ است.
خلاصه یک سال از این آشنایی و رفتارهای عجیب دخترم میگذشت که «صالح» به خواستگاری اش آمد، اما در همان برخورد اولیه، تفاوتهای فرهنگی و اجتماعی ما کاملا آشکار بود و به همین خاطر پدر خورشید با این ازدواج مخالفت کردام «خورشید» اصرار به ازدواج داشت و مدعی بود که «صالح» را دوست دارد و میخواهد با او به آلمان برود! ما هم که میدانستیم اینها فقط به خاطر هیجانات روحی و تبلیغات واهی درباره خارج از کشور است، پای حرف خودمان ایستادیم و به خانواده «صالح» پاسخ منفی دادیم. از آن روز به بعد دیگر هیچ کس خنده «خورشید» را ندید.
مدتی بعد «صالح» به دخترم پیشنهاد فرار داده و از او خواسته بود تا مدارک هویتی اش را بردارد و با هم به آلمان بروند! آن شب «خورشید» پنهانی از خانه فرار کرد و به محل قرار با «صالح» رفته بود که یکی از بستگانمان به طور اتفاقی آنها را دید و به شوهرم خبر داد. «قنبر» هم بلافاصله با موتورسیکلت به مسافرخانه رفت و دخترم را با کتک کاری و سر و صدا به خانه بازگرداند.
از آن روز به بعد وقتی ماجرای فرار دخترم درمیان اهالی پیچید هرکس تهمتی میزد وحرفهای نامربوطی برزبانشان جاری میشد. کار به جایی رسید که «قنبر» گوشی دخترم را گرفت و چند بار او را کتک زد. این درحالی بود که تا آن زمان «خورشید» جز نوازش و عشق پدرش چیزی ندیده بود. چندماه بعد از این ماجرا، خورشید ادعا کرد که «صالح» ازدواج کرده است و این گونه خیال ما راحت شد. احساس میکردیم آن عشق هیجانی دوران نوجوانی از سر خورشید افتاده است ولی او هر روز بیشتر در خودش فرو میرفت و حتی درس و مدرسه را هم رها کرد. در این شرایط بود که پسربزرگم عاشق دختر خاله اش شد و از سوی دیگر هم پسرخواهرم به خورشید عشق میورزید، اما خورشید «غلام» را دوست نداشت و به این ازدواج راضی نبود. من و خواهرم خیلی با خورشید صحبت کردیم ولی نشد!
خواهرم که اوضاع را این گونه دید، او هم با ازدواج دخترش با پسرم «ابراهیم» مخالفت کرد. کار به جایی رسید که «ابراهیم» مقابل خواهرش زانو میزد و التماس میکرد تا با «غلام» ازدواج کند که او هم به عشقش برسد! با این رفتارها والتماس ها، بالاخره خورشید رضایت داد و با غلام ازدواج کرد. ابراهیم و سمیرا هم پای سفره عقد نشستند، اما در طول یک سال دوران نامزدی حتی یک بار هم خورشید با غلام صحبت نکرد و او را به اتاقش راه نداد. در این وضعیت بزرگترها معتقد بودند که اگر زندگی مشترک خودشان را آغاز کنند به یکدیگر علاقهمند میشوند و این روزها به پایان میرسد. این بود که با خانواده خواهرم توافق کردیم و عروسی هر دو فرزندمان را با هم گرفتیم.
دو عروس و دو داماد در یک شب وارد جشن ازدواج شدند، اما آن شب «خورشید» به شدت ناراحت بود و مدام گریه میکرد.
خلاصه بعد از برگزاری جشن عروسی، خورشید و غلام به خانه خودشان رفتند، اما من دلشوره عجیبی داشتم. قراربود روز بعد مجلس «پاتختی» بگیریم، اما هنوز هوا گرگ و میش بود که ناگهان «غلام» وحشت زده و سراسیمه به خانه آمد و فریاد زد «خورشید» را به بیمارستان بردند! با اضطراب و نگرانی خودمان را به بیمارستان امام رضا (ع) مشهد رساندیم. آن جا بود که فهمیدیم «خورشید» به بهانه سرویس بهداشتی بیرون از خانه رفته و با همان لباس عروس، خود را با ریختن بنزین به آتش کشیده است.
«غلام» که متوجه تاخیر عروس میشود به داخل حیاط میرود و با دیدن شعلههای آتش، وحشت زده، ظرف آب را روی خورشید میریزد، اما به خاطر وجود بنزین آتش شعله ور میشود و این گونه خورشید تا زمان رسیدن اورژانس در شعلههای آتش میسوزد!
دخترم چند روز در بخش سوختگی بیمارستان بستری بود ولی بعد به دلیل عوارض شدید جان خود را از دست داد. از سوی دیگر «غلام» که با صحنه سوختن عشقش در شعلههای آتش روبه رو شده بود مدتی بعد دچار بیماری روانی شد و هم اکنون در بیمارستان روان پزشکی ابن سینا بستری است. از طرف دیگر شوهرم نیز مدتی بعد دچار سکته شد و اکنون فقط زندگی نباتی دارد. ابراهیم و سمیرا هم به خاطر همین مشکلات از یکدیگر جدا شدند و دو فرزند آنها نیز اکنون با ما زندگی میکنند.
خلاصه این عشق مجازی، یک خانواده را به آتش کشید. اماای کاش ...
وقتی قصه تلخ این زن به پایان رسید، با دستور سرهنگ ابراهیم عربخانی (رئیس کلانتری گلشهر مشهد) اقدامات روان شناختی و مشاورهای در دایره مددکاری اجتماعی برای رهایی وی از این شرایط تاسفبار آغاز شد.
منبع: روزنامه خراسان