مسئله مرگ و زندگی

چرا بعضی‌ها برای زندگی می‌میرند و بعضی‌ها برای مردن زندگی می‌کنند؟

  • کد خبر: ۵۵۸۴
  • ۰۱ مهر ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۰
چرا بعضی‌ها برای زندگی می‌میرند و بعضی‌ها برای مردن زندگی می‌کنند؟

علی باقریان

اکنون وقت آن است که من به‌استقبال مرگ بشتابم و شما درپی زندگی بروید.ولی کدام‌یک از ما راهی بهتر درپیش داردجز خدا هیچ‌کس نمی‌داند. (سقراط)

چند روز پیش، دختر یکی از آشنایان دور ما براثر بیماری ناشناخته‌ای مرد. او فقط ۱۶-۱۷ سال داشت و در اوج طراوت و سرزندگی بود که ناگهان به آن بیماری دچار شد. خانواده دختر ثروت بسیاری داشتند؛ بااین‌همه، نتوانستند کاری ازپیش ببرند. من تنها یک‌بار آن دختر را دیده بودم، اما از خبر مرگ او بسیار متأثر شدم. به‌گمانم، همان‌روز بود که خبر آمد میشائیل شوماخر، قهرمان سابق اتومبیل‌رانی که حین اسکی سرش به صخره‌ای برخورد کرد و به‌کما رفت، پس از ۵-۶ سال، از کما خارج شده است. دوران نوجوانی من مصادف بود با دوران اوج شوماخر در مسابقات فرمول‌یک و بنابراین من الآن یکی از طرفداران او هستم؛ برای‌همین از خبر به‌هوش‌آمدن راننده محبوبم خوش‌حال شدم. اما آیا دلیل آن غم و این شادی صرفا علقه و پیوند شخصی است؟ یعنی، اگر امروز بشنویم هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر یک کودک یمنی در بمباران هوایی جان باخته، غصه‌دار نمی‌شویم؟ اگر بشنویم کوه‌نوردی را که چندین روز زیر آوار بهمن بوده زنده پیدا کرده‌اند، لبخند نمی‌زنیم؟ چرا. هر کسی، فارغ از هر علقه و پیوندی، از چیزی که دست‌کم به‌زعم خودش بد یا شر باشد غمگین، و از چیزی که دست‌کم به‌زعم خودش خوب یا خیر باشد شادمان می‌شود. اگر از زنده‌بودن و زندگی لذت می‌بریم و خشنودیم، و از فکر نیست‌شدن و مرگ رنج می‌بریم و ناخشنودیم، برای‌این است که زندگی را خیر می‌دانیم و مرگ را شر. اکثر قریب‌به‌اتفاق آدم‌ها زندگی را دوست می‌دارند و مرگ را دشمن. اصلا تقابل زندگی و مرگ را که تقریبا همه آن را مفروض می‌گیرند به تقابل آن‌ها در خیر یا شربودن هم می‌توان تسری داد؛ بدین‌ترتیب، اگر یکی خیر باشد، آن‌یکی ضرورتا شر است. اما آیا به‌راستی چنین است؟ آیا به‌راستی زندگی خیر است و مرگ شر؟ بنابه شهود، گویا همین‌طور است: مرگ مثل زلزله و سیل و سونامی یکی از شُرورِ طبیعی و حتی بزرگ‌ترینِ آن‌هاست.

اما ممکن است تأمل ما را به نتیجه‌ای دیگر رهنمون شود؛ ای‌بسا زندگی شر باشد و مرگ خیر یا هردو خیر باشند یا هر دو شر باشند یا اصلا نه خیر باشند نه شر. می‌توان با جست‌وجو برای یافتن معنای این دو مفهوم آغاز کرد. وقتی از زندگی یک جان‌دار حرف می‌زنیم، معمولا منظورمان مدت‌زمان بین تولد تا مرگ اوست. مرگْ اتفاقی است که با یا براثر ازکارافتادن عوامل حیاتی، ازجمله تنفس، رخ می‌دهد. با کمی دقت می‌توان دریافت که مفهوم مقابل و متقارن مرگ نه زندگی، بلکه تولد است؛ دو تعبیر «چشم از جهان‌بستن» و «چشم به جهان‌گشودن» این نکته را تأیید می‌کنند. تولدْ امری است که پیش از آن یک زمانِ ازلیِ ظاهرا بی‌ابتدا بوده و مرگْ امری است که پس از آن یک زمانِ ابدیِ ظاهرا بی‌انت‌ها خواهد بود. چنین به‌نظر می‌رسد که وضعیت پیش از تولد با وضعیت پس از مرگ یکسان است: در هر دو وضعیت، یک موجودِ بالقوه نیست. ولی آیا کسی هست که بگوید متولدنشدن شر است؟ بعید می‌دانم. پس مرگ هم شر نیست. چنان‌که لوکرتیوس، فیلسوف رومی، ۲۱۰۰ سال پیش از این، گفته است: «هنگامی‌که این زندگیِ میرا مغلوبِ مرگِ جاودان می‌شود کسی که دیگر نیست رنجی هم نمی‌کشد و با کسی که هرگز به‌دنیا نیامده فرقی ندارد.»، اما این دیدگاه که وضعیت پیش از تولد با وضعیت پس از مرگ یکسان است با اشکالاتی جدی روبه‌روست: شر تنها در نسبت با آن‌که بر او واقع می‌شود معنا نمی‌یابد: اگر بپذیریم خودِ آن‌که می‌میرد هیچ رنجی از مردن نمی‌برد، باز نمی‌توانیم رنجی را که اطرافیان او یا حتی بیگانگانی که شاهد مرگش هستند می‌برند نادیده بگیریم. همچنین آن‌که می‌میرد، اگر نوزادی بی‌تمییز نباشد، درطول عمر خود کمابیش از لذات حیات بهره‌ور شده و دوست دارد بازهم از آن‌ها بهره ببرد، اما دیگر فرصتِ این را نخواهد داشت. بنابراین، به‌نظر می‌رسد که شردانستن مرگ به‌واسطه آن است که نقطه پایان زندگی است.

اما مگر زندگی چیست که این‌قدر بدان دل‌بسته‌ایم و هر کاری می‌کنیم که اندکی بیشتر زنده بمانیم؟! همین چند روز پیش، دانشمندان کشف کردند که در جوّ سیاره تازه‌یافته K۲-۱۸b بخار آب، یعنی همان مایه حیات، هست و کلی ذوق کردند! اینکه K۲-۱۸b با زمین ۱۲۴ سال نوری فاصله دارد مسئله دیگری است که فعلا اهمیتی ندارد! شنیده‌اید که می‌گویند جنگ‌جهانی سوم بر سر آب خواهد بود دیگر. اصلا چرا شاخص «امید به زندگی» یکی از معیار‌های سنجش میزان پیشرفت جوامع است؟! چرا به‌حال مردم یک کشور که میانگین سنی‌شان ۴۲ سال است بایست افسوس خورد، اما به‌حال مردم یک کشور که میانگین سنی‌شان ۸۲ سال است نه؟! یک‌عده می‌گویند زندگی خوب است، به‌این‌دلیل که در بستر آن لذت‌های بسیاری میسر می‌شوند که خارج از آن اصلا متصور نیستند: مجالست و مصاحبت، شیرینی‌خوردن، چای‌نوشیدن، آهنگ‌گوش‌دادن، کتاب‌خواندن، خوابیدن، ...؛ تنها کسانی که زنده باشند از این لذائذ بهره‌مند می‌شوند. اما درمقام اعتراض می‌توان گفت هرچه رنج هست هم در همین زندگی بر ما عارض می‌شود. یک دین‌دار حتی می‌تواند «خلقَ الإنسانَ فی کبدٍ» را شاهد بیاورد. شاید بتوان گفت زندگی تنها درآن‌صورت خوب خواهد بود که کمیت و کیفیت درخوری داشته باشد و درنهایتْ خوشی‌هایش بر ناخوشی‌هایش بچربد، اما غالبا این‌طور نیست. وقتی‌که یک دختر ۱۷ ساله ثروتمند براثر بیماری می‌میرد جای تأسف است، زیرا به‌نظر می‌رسد که او کم عمر کرده و آن‌قدر که بایست از لذات برخوردار نشده و حتی بیشتر رنج کشیده است. وقتی‌که یک مرد ۶۰ ساله معتاد مستمند روی نیمکت یک پارک می‌میرد هم باز جای تأسف است، زیرا به‌نظر می‌رسد که او، اگرچه کم نزیسته، به‌سختیْ عمر به‌سر برده است (اینکه او را در زندگی فلاکت‌بارش مقصر بدانیم یا نه تغییری در اصل مسئله ایجاد نمی‌کند). ممکن است بگویند مرگِ نابهنگام و دردناک ناراحت‌کننده است، نه نفس مرگ. اما حتی وقتی‌که یک نفر سال‌های طولانی در بهترین وضع زندگی می‌کند و سپس می‌میرد هم باز جای تأسف است، زیرا او می‌توانست بیشتر زندگی کند و بیشتر لذت ببرد.
 
چرا بعضی‌ها برای زندگی می‌میرند و بعضی‌ها برای مردن زندگی می‌کنند؟


ازآنجاکه امیال و آرزو‌های آدم را نهایتی نیست، هیچ‌گاه کامروا نمی‌شود؛ بنابراین، زندگیِ بدفرجامِ مرگ‌انجام لاجرم جان‌گزاست. برخی فیلسوفان این حکم پوچ‌گرایانه را که به‌موجب آن مرگ بیش و پیش از هرچیزی باعث بی‌معنایی زندگی می‌شود پذیرفته‌اند، ولی استدلال کرده‌اند که زندگی، علی‌رغم این بی‌معنایی، بازهم خوب و ارزشمند است، نه به‌این‌دلیل که در بستر آن از لذائذ بهره‌مند می‌شویم، بلکه برای خودش. زندگی امکانات بالقوه بسیاری را دراختیار ما می‌گذارد، اما خودْ بزرگ‌ترین و مهم‌ترین امکان است که مقدم بر هر امکانی است و درباره ما پیشتر تحقق یافته است؛ بنابراین، حتی اگر یک نفر در فلاکت زاده باشد و با فقروفاقه روزگار بگذراند، بازهم بهتر است بابت زنده‌بودن و زندگی حداقلی خود خرسند باشد و فکر مرگ را هم نکند، زیرا، اگر بمیرد، همین لذت و لذات مختصر احتمالی را هم ازکف خواهد داد. خلاصه، به‌قول شاملو، «بودن به از نبودشُدن ...». اصلا همین میل به زندگی که به‌ویژه هنگام بیماری و دم مرگ تشدید می‌شود خود گواهِ ارزشِ ذاتیِ زندگی است. حتی آن‌که رنجی عظیم را متحمل می‌شود و آرزوی مرگ می‌کند هم از زندگی بیزار نیست، بلکه نمی‌خواهد رنج بکشد، و، چون راهی پیش‌پای خود نمی‌بیند مرگ می‌خواهد. بنابر این مقدمات، کاملا منطقی است که انسان دنبال عمر طولانی‌تر باشد و سپس بکوشد که بر کیفیت آن نیز بیفزاید. اپیکور، فیلسوف یونانی، ۲۳۰۰ سال پیش از این گفته است: «درمقابلِ هر چیزی، دست‌یافتن به نوعی ایمنی امکان‌پذیر است، اما وقتی به مرگ می‌رسیم همه ما انسان‌ها در شهری بی‌در و بی‌دیوار زندگی می‌کنیم.» بله؛ مرگ دست ما نیست، اما زندگی که هست؛ پس باید بکوشیم نهایت استفاده را از آن ببریم، نه اینکه در غم نابودیْ دست روی دست بگذاریم. چنان‌که خیام می‌گوید، «چون عاقبت کار جهان نیستی است/ انگار که نیستی چو هستی خوش باش».

آن‌ها که می‌گویند (این) زندگی بی‌معناست کسانی هستند که به زندگی پس از مرگ اعتقادی ندارند. درنزد کسانی که به جهان باقی اعتقاد دارند، اینکه زندگیْ معنا دارد امری مسلم است، اگرچه کشف آن معنا دشوار باشد. حتی دربین کسانی که به زندگی پس از مرگ اعتقادی ندارند هم هستند کسانی که می‌گویند زندگی معنادار است. بسیاری از قائلان به معناداریِ زندگیْ مرگ را موجب آن می‌دانند. عجیب به‌نظر می‌رسد. به این نمونه توجه کنید: درباب سی‌وششم «علل‌الشرائعِ» شیخ صدوق، درباره مرگ ابراهیم (ع) روایتی بدین مضمون آمده است: ساره، پس از آگاهی‌یافتن بر وعده الهی که بنابر آن در کهن‌سالی صاحب فرزندی خواهد شد، به همسرش گفت از خدا بخواهد که او را، یعنی ابراهیم را، تا وقتی‌که خودش نخواهد نمیراند. ابراهیم نیز چنین کرد و خدا هم خواسته او را برآورده ساخت. ساره به همسرش گفت، حال که خدا دعایش را اجابت کرده، در موقع مناسب، غذایی فراهم آورَد و نیازمندان را اطعام کند. ابراهیم نیز چنین کرد. چون زمان موعود فرارسید، یک پیر نابینا هم به‌اتفاق عصاکشی به مجلس ابراهیم آمد. او، چون دست به طعام می‌برد و می‌خواست آن را به دهان ببرد، به‌واسطه لرزش دست، لقمه را به صورت خود می‌زد؛ بنابراین، ناچار، بازهم دست‌به‌دامان عصاکش می‌شد. ابراهیم که این را دید دانست که پیرمرد براثرِ ناتوانیِ ناشی‌از پیری به این‌روز افتاده است؛ پس از خدا خواست هرگاه خود می‌داند او را از دنیا ببرد. ازاین‌منظر، زندگیِ بدونِ مرگ بسیار ملال‌آور خواهد بود. صائب می‌گوید: «ما از این هستی ده‌روزه به‌جان آمده‌ایم/ وای بر خضر که زندانی عمر ابد است». اگر زندگیْ ابدی باشد، چه ارزشی خواهد داشت؟! اصلا ارزش زندگی به محدودبودن آن است، به مرگ. البته، قائلان به جهان باقی که دنیا را مزرعه آخرت و گذرگاه می‌بینند دوگانه‌انگارند، یعنی برآن‌اند که هر انسانی یک جسم دارد و یک روح؛ مرگْ تنها جسم را نابود می‌سازد و روحْ جاوید می‌پاید.

اما، فارغ از هر اعتقادی که درباره مرگ داشته باشیم، یک نکته مسلم است و آن اینکه اغلبِ قریب‌به‌اتفاقِ انسان‌ها از مرگ می‌ترسند. می‌گویند «هنگامی‌که براثر وقوع طوفانی سهمگین مسافران یک کشتی به‌شدت ترسیده بودند، فرفریوس که بر عرشه کشتی حضور داشت با اشاره به خوکی که با خونسردی به خوردن ادامه می‌داد گفت: “یک انسان خردمند باید این‌گونه رفتار کند. ”» فرفریوس، ۲۴۰۰ سال پیش از این، امام مُشکّکین بود و معلمِ آدابِ رسیدن به آرامش در زندگی، اما او خودش هم حتما می‌دانسته که آنچه می‌گوید در عمل کمتر شدنی است. عموم انسان‌ها از مرگ می‌ترسند، چون فکر می‌کنند با مرگ بزرگ‌ترین دارایی‌شان، یعنی زندگی، را ازدست می‌دهند؛ گروهی هم از پیامد‌های مرگ می‌ترسند، مثل اینکه بچه‌هاشان یتیم خواهند شد یا پدرِ پیرِ تنهاشان بی‌سرپرست خواهد ماند (البته، درعین‌حال، در کمال تعجب، انسان‌ها کار‌هایی می‌کنند که آن‌ها را به مرگ نزدیک‌تر می‌سازد، مثلا به تفریحات خطرناک می‎پردازند یا سیگار می‌کشند). ممکن است برخی جملات معتقدان به جهان باقی نظیر «خوش‌بختانه، پدر درقید حیات هستند» رهزن شوند و این تصور را به‌وجود آورند که ایشان هیچ از مرگ نمی‌هراسند، اما بایست توجه داشت که هم‎‌ایشان می‌گویند: «متأسفانه، پدر به ملکوت اعلی پیوستند.» شاید بگویند که معتقد به جهان باقی نبایست از مرگ بترسد و ترس او نشان‌دهنده این است که ایمانی متزلزل دارد. اما تأسف بر مرگ لزوما نشان‌دهنده بی‌ایمانی نیست، زیرا ممکن است یک مؤمن از عاقبت اعمال خود بیمناک باشد یا نگران اینکه برای سفر آخرت به‌اندازه کافی توشه جمع نکرده است. حتی می‌توان گفت که می‌شود ترس از مرگ خیلی هم مفید باشد، اگر به تأمل انسان و فروتنی او بینجامد. باری، معمای مرگ همچنان ناگشوده مانده است، اما از این مسئله بی‌معناییِ زندگی نتیجه نمی‌شود؛ شاید بهترین موضع تردید متواضعانه باشد. اصلا شاید بشود مرگ را نادیده گرفت: فارغ از اینکه مرگ چیست و پس از آن چه می‌شود، بایست به‌درستیْ زندگی کرد؛ دراین‌صورت، به‌هرحال، به هیچ‌کس زیانی نخواهد رسید. باز از زبان اپیکور می‌گویم که «خوب‌زندگی‌کردن و خوب‌مردن هردو یک چیزند.»
گزارش خطا
برچسب ها: میلان مرگ
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->