سرخط خبرها

رنج تنهایی یک خبرنگار!

  • کد خبر: ۵۶۵۰
  • ۰۲ مهر ۱۳۹۸ - ۱۰:۰۱
رنج تنهایی یک خبرنگار!
سیده نعیمه زینبی دبیر شهرآرا محله

چند روز بعد از روز خبرنگار آن زمان که لباس‌هایم هنوز روی پشت‌بام آفتاب می‌خوردند می‌خواستم این یادداشت را بنویسم. اما نشد. حالا که بیش از یک ماه است از آن اتفاق گذشته و البسه‌ام از قرنطینه در آمده‌اند و به کهنه شدن عادی خودشان ادامه می‌دهند دوباره آن ماجرا در خاطرم زنده شد. امسال که به مناسبت روز خبرنگار قرار شد از پیرمرد صد ساله‌ خبرنگار مصاحبه بگیریم با اشتیاق به دیدارش رفتیم. اگر چه پیلوتی که غیرقانونی به نیمه آپارتمانی کوچک با در فلزی بدل شده است جای مناسبی برای زندگی نیست اما پیرمرد به همان آلونک دلخوش کرده بود تا سال‌های باقی عمرش را بی‌دغدغه مسکن سر کند. اتاق کوچکی که آشفتگی اولین خاصیت آن بود و کتاب‌ها و لوح‌هایی که روی میز ریخته شده است حاکی از نبود زن در زندگی او بود‌. هر جای خانه گرد و غبار طنازی می‌کرد. عینک‌ و عصا و حوله روی تخت بود. انگار پیرمرد همه چیز را گذاشته بود در اولین دسترسی ممکن!ناتوان بود اما پیراهن‌هایش روی چوب‌رختی آویزان بود که بگوید خبرنگار اتوکشیده سابق همچنان به سر و وضعش اهمیت می‌دهد. کت‌هایش هم روی چوب لباسی بود. عکس‌های قدیمی و آگهی‌های ترحیم روی دیوار می‌گفت خیلی‌ از رفقایش قبل از او ترک دنیا کرده‌اند. سوسک‌ها اولین میهمانان پیش از ما بودند که بی‌هیچ دغدغه‌ای در روز روشن تردد می‌کردند. رسم ادب این بود به روی خود نیاوریم. فقط گاهی تکانی می‌خوردیم تا به عنوان مانع از ما بالا نروند. کتاب‌ها و آرشیوهای تا سقف بالا رفته روزنامه‌های سال‌های دور گنجینه‌های نایابش بودند که مرا به وجد می‌آوردند. لابه‌لای دست‌نویس‌های کهن‌سال‌ترین خبرنگار مشهد گشتن تجربه خوبی بود. منتظر بودم جایی از او بپرسیم خب زن و فرزندت کو که این وضع اسفبار را سامان ببخشند. زنش سه سال پیش فوت کرده بود و فرزندی نداشت. تنهایی اولین رنج پیرمرد بود که مرا به فکر فرو برد‌. این به هم ریختگی و نبود بهداشت آزرده خاطرمان کرده بود. پیرمرد اصرار به پذیرایی داشت. بوی نم و رطوبت و گرمای هوا و رژه سوسک‌ها کم طاقتمان کرده بود. پیرمرد تا دم خانه‌اش آمد تا بدرقه‌مان کند. هنوز چند قدمی از این هیاهوی خاموش جدا نشده بودیم که سرخوشی دیدارمان پرید. عکاس روزنامه گفت بیچاره شدیم. خانه پیرمرد ساس داشت. باورمان نشد. به شوخی‌اش خندیدیم اما او باز گفت و ما این بارچند پله‌ای از ناباوری‌مان پایین آمدیم. چند دقیقه‌ای آفتاب گرفتیم و سوار ماشین شدیم. هنوز به اضطراب عکاس می‌خندیدیم که پیدا شدن یک جانور کوچک در لباس‌های من باعث شد خنده روی لب‌هایمان بماسد. از روزنامه زنگ زدند که هیچ‌کدام اینجا نیایید‌. نرفتیم. جایش به خانه رفتیم. از چادرم تا کوچک‌ترین وسیله همراهم که کاور ویس بود را داخل پلاستیک زباله با سم مخصوص مهر و موم کردم و روی پشت بام‌ گذاشتم. بیشتر از یک هفته لباس‌هایم آن بالا ماند تا روزی که خواهرم توبه‌شان را پذیرفت و واسطه شد تا به خانه راهشان دهم. 4نفر بودیم که به ما می‌گفتند: ساسی‌ها! گروه ساسی‌ها تا یک هفته‌ای در صدر گفت‌وگوهای تحریریه ماند. نگاه شکاک افراد، دوری اختیاری‌شان از منبع آلودگی به زعم خودشان، شوخی‌های کلامی همکاران و واهمه از آلودگی به ساس باز هم من را از فکر پیرمرد غافل نکرد. در هفته خبرنگار همکارم به هر مسئولی که دید وضعیت پیرمرد را گوشزد کرد. پیرمرد تنهایی که نحیف و رنجورتر از همیشه روی تخت نشسته و حتی چشمانش وضوح رفت و آمد سوسک‌ها و ساس‌ها را نمی‌بیند چند روز پیش به روزنامه آمده بود. پیرمرد که تمام کارهای روزانه‌‌اش را در دم دست‌ترین کاغذی که می‌بیند می‌نویسد لابد در برنامه آن روزش نوشته است: روزنامه شهرآرا_مصاحبه خانم زینبی‌. اینکه چطور فامیل من در ذهنش جا خوش کرده و چطور خودش را به آنجا رسانده است آن‌قدر ذهن‌ من را مشغول نمی‌کند که این سؤال مهم مرا درگیر خودش کرده است. برای پیرمرد چه کاری می‌شود کرد؟ عاقبت ما چه می‌شود؟

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->