فاطمه سیرجانی
خبرنگار شهرآرا محله
رفتن به سراغ آدمهایی که سالهای سال است دور خود دیوار کشیدهاند و کسی را به خلوت خود راه نمیدهند، سخت است. آدمهایی که بیتعارف فراموش شدهاند و کسی هم یادی از آنها نمیکند. جذامیان آسایشگاه محرابخان آنهایی که روزگاری به جرم ناخواسته ابتلا به دردی بیدرمان از شهر و دیارشان رانده شدهاند تا در نقطهای که روزگاری دورافتادهترین قسمت شهر امام مهربانیها بود، دور از هیاهوی آدمها با درد خود خو کنند و روزگار بگذرانند. میهمانانی که عمر سکونتشان در این خانه بین ۴۰ تا۵۰سال است. این یعنی یک سرای سالمندان بینام و نشان در همسایگی ما. نهم مهر روز گرامیداشت سالمند بهانهای شد تا به سراغ آنها برویم ، هرچند همیشه همین نزدیکیها در پناه دیوار و زیر سایه بلند درختی نشستهاند.
کسی احوالپرسمان نیست
برای دیدنشان نیاز به هیچ هماهنگیای نیست. گذرتان که به کوچه پشت بیمارستان هاشمینژاد افتاده باشد، میبینید که سمت راست، دسته دسته نشستهاند. اکثرا بیهیچ زیراندازی روی زمین چهارزانو زدهاند؛ تک و توک چهارپایهای برای نشستن دارند.
حضور غریبه را برنمیتابند. شاید هم به حضور دیگران در جمعشان عادت ندارند؛ این را از نگاههای سنگینشان میشود فهمید. میان جمع بیبی فاطمه را میبینم. پیرزن مهربان شیروانی که نوروز امسال میهمان خانهاش بودم. به طرفش میروم و با او دیده بوسی میکنم. آنهایی که تا به حال نگاهم میکردند، یخشان میشکند و صمیمیتر میشوند و خوشآمدی میگویند. از حال و احوال و روزگارشان که میپرسم فقط نگاهم میکنند با لبخندی تلخ که چاشنی آن است. حتی نمیخواهند نامشان را بگویند. حق دارند بعد از این همه سال نامهربانی بعضیها، اعتماد نکنند. ناگهان یکی از آن بین صدایش بلند میشود، صدایی که از بغض و خشم میلرزد: «آنقدر نگاههای تنفر و ترحمانگیز را در آمد و شد آدمها دیدهایم که اعتماد و باور به اینکه کسی به احوالپرسیمان آمده باشد سخت است.»
دورهمیهای دوستانه
مریم خانم در شیروان زندگی میکرده که متوجه میشود جذام دارد. بیماری ناشناخته و هراسانگیز، موجب انتقالش از شیروان به محرابخان میشود به امید اینکه مرهم و درمانی برایش پیدا شود. چندسالی میماند تا درمان شود، ولی نمیشود. میگوید: « انگار دست خودمان است که بیمار میشویم و جذام مُهری میشود بر پیشانیمان. اگر کسی متوجه آن شود جایی برای ماندن نداریم. من هم دیگر به شهر و دیار خودم برنگشتم، همینجا ماندم تا وقتی یکی مثل خودم سراغم آمد و ازدواج کردیم. الان هم چند اولاد دارم و دلخوشم به همانها».
او ادامه میدهد: «50 سال است در این مجموعه که متعلق به همین بیماران است زندگی میکنیم. سهم ما اتاقی سهدرچهار با آشپزخانهای کوچک است. حیاط یکی ، دودرخت و بوته گل دارد، اما باز هم دلگیر است. تنها دلگرمیمان همین دورهمیهای صبح و غروب است.»
فضای سبز، حال و هوای خوب
مریم خانم تعریف میکند: «دخترم قاسمآباد زندگی میکند. مقابل خانهاش پارک کوچکی است که برای بچهها تاب و سرسره هم دارد. نمیدانید چه لذتی دارد نشستن در پارک و تماشای بازی نوههایم. کاش چنین فضایی در نزدیکی مرکز ما بود و از این حالت بیرون میآمدیم. بازی و شادی و خنده بچهها صدای زندگی است.»
گوهرخانم شانزدهساله بوده که از شهرستان راز و جرگلان به اینجا آورده شده است و حالا ۷۴سال دارد. او میگوید: «گاه پیرمردها و پیرزنهایی که توی پارک با نوههایشان قدم میزنند را تلویزیون نشان میدهد و من کلی کیف میکنم. ما دیگر پیر شدهایم، توان راه رفتن تا پارک را نداریم، همینجا کنار هم چند صباح دیگر را سر میکنیم، اما اگر فضای سبز و بوستانی این نزدیکی بود حتما حال و هوایمان فرق میکرد.»
همسایه و نزدیک اما غریب و دور
مرادخان، پیرمرد هفتادوهشتساله سبزواری که از سیوهشتسالگی در این خانه است، میگوید: «اوایل که میآمدیم جلو در آسایشگاه مینشستیم، نگاه مردم بر ما سنگینی میکرد و خجالت میکشیدیم، اما الان دیگر هم ما به آن نگاهها عادت کردهایم و هم آنها به این بودن ما. جایی نداریم برویم و کاری نداریم بکنیم. تنها دلخوشی و سرگرمی ما پیرمرد و پیرزنهای آسایشگاه محرابخان، همین کوچهنشینی و نگاه کردن آمد و شد مردم است.»
یکی از پیرمردها به درختان توتی که سرتاسر پیادهرو کاشته شده اشاره میکند و با خنده میگوید: «کسی میوه این درختها را نمیخورد مبادا که به جذام مبتلا شود؛ البته این یکی به نفع ماست.»
نمیخواهد نامی از او برده شود، تعریف میکند: «قدیمها که هنوز خیابانها و بولوارها مثل امروز نبود، برای سرگرمی، چندنفری جمع میشدیم و سری به قبرستان گلشور میزدیم. هم چند قدم راه میرفتیم و هم 4نفر غیر خودمان را میدیدیم، اما از وقتی اینجا خیابانکشی شد و ماشین به این سمت شهر آمد، رفت و آمد برای ما سخت شد.»
جوانی نکرده تمام شد
جوانهای آن روزها پیر شدهاند و خانهنشین. خیلیهایشان سالهاست از همان جوانی بابت بیماری لاعلاجشان دست از کار کشیدهاند. کسی به آنها کار نمیداده است. سرگذشت اهالی این خانه تقریبا شبیه به هم است.آنهایی که جوانیهایشان را بیحوصله تمام کردهاند و حسرت این را میخورند که جوانی نکردهاند، حالا شبیه خانههایشان پیر و فرسوده شدهاند. زانوها و مفصلهایشان درد میکند و دستهایشان جانی ندارد که کاری بکنند. با این حال میگویند به این روزگار عادت کردهاند، حتی به نگاههای ترحمانگیز دیگران.