المیرا منشادینام حاجتقی آقابزرگ نه تنها برای قدیمیهای مشهد، بلکه برای جوانترها هم نامی آشناست. نامی که به واسطه طبرسی 27 و مدرسهای در انتهای نوغان برای همیشه در اذهان مشهدیها باقی مانده است. حاکمزادهای که با احترام و یاری به مردم علاوه بر احترامی که برای خودش خرید، آب و مدرسه را نیز به محله نوغان آورد تا هم این دنیا را برای خودش داشته باشد و هم آن دنیا را. حاجتقی شاید نامش با مدرسهای که وقف کرده گره خورده و همه او را یک خیر مدرسهساز بشناسند، اما او علاوه بر مدرسه کارهای نیک بسیاری انجام داده تا نامش را در محله نوغان و طبرسی به عنوان یک معتمد و بزرگ محله به یادگار بگذارد. مردی که نسلش را نتوانست در خاندانش ادامه دهد؛ چرا که با تمام دوا و درمانها و ازدواجهای متعدد بچهدار نشد. البته برادر و خواهرش هم سرنوشت مشابه او را داشتند؛ تنها خواهرش هم بدون بچه از دنیا رفت و تنها برادرش هم بعد از چندبار ازدواج در سن هفتادودوسالگی صاحب فرزند شد؛ دختری به نام «ایران» که تنها وارث این خاندان شد. در این شماره شهرآرامحله همزمان با آغاز سال تحصیلی و نشستن چندصد دانشآموز پشت نیمکتهای مدرسهای به نام «حاجتقی آقابزرگ» که حاجتقی آن را در سال1320 ساخته است، پای صحبتهای ایران مستعلی نشسته است تا او از پدرش آقابزرگ، عمویش حاجتقی آقابزرگ، لولهکشی طبرسی به دست حاجتقی، اهدای زمین برای ساخت مدرسه و اخلاق و منش او که بیشتر از 40سال عمر نکرد، بگوید.
نام حاجتقی آقابزرگ نه تنها برای قدیمیهای مشهد، بلکه برای جوانترها هم نامی آشناست. نامی که به واسطه طبرسی ۲۷ و مدرسهای در انتهای نوغان برای همیشه در اذهان مشهدیها باقی مانده است. حاکمزادهای که با احترام و یاری به مردم علاوه بر احترامی که برای خودش خرید، آب و مدرسه را نیز به محله نوغان آورد تا هم این دنیا را برای خودش داشته باشد و هم آن دنیا را. حاجتقی شاید نامش با مدرسهای که وقف کرده گره خورده و همه او را یک خیر مدرسهساز بشناسند، اما او علاوه بر مدرسه کارهای نیک بسیاری انجام داده تا نامش را در محله نوغان و طبرسی به عنوان یک معتمد و بزرگ محله به یادگار بگذارد. مردی که نسلش را نتوانست در خاندانش ادامه دهد؛ چرا که با تمام دوا و درمانها و ازدواجهای متعدد بچهدار نشد. البته برادر و خواهرش هم سرنوشت مشابه او را داشتند؛ تنها خواهرش هم بدون بچه از دنیا رفت و تنها برادرش هم بعد از چندبار ازدواج در سن هفتادودوسالگی صاحب فرزند شد؛ دختری به نام «ایران» که تنها وارث این خاندان شد. در این شماره شهرآرامحله همزمان با آغاز سال تحصیلی و نشستن چندصد دانشآموز پشت نیمکتهای مدرسهای به نام «حاجتقی آقابزرگ» که حاجتقی آن را در سال ۱۳۲۰ ساخته است، پای صحبتهای ایران مستعلی نشسته است تا او از پدرش آقابزرگ، عمویش حاجتقی آقابزرگ، لولهکشی طبرسی به دست حاجتقی، اهدای زمین برای ساخت مدرسه و اخلاق و منش او که بیشتر از ۴۰ سال عمر نکرد، بگوید.
شاهزادههای سمنان
حاجتقی پسر حاکم سمنان و بهنوعی شاهزاده آن شهر محسوب میشد. پدرش از درویشهای سمنان بود و در این شهر نام و آوازه بسیار داشت. ایران مستعلی پدر و عمویش را براساس خاطرهگوییهای مادرش میشناسد. او درباره پیشینه خانوادگیاش چنین تعریف میکند: «پدربزرگم سمنانی بود. در دوره قاجار حکمران این شهر بود و در بین مردم به واسطه کارها و نیت خیرش بسیار محبوب بود. میگویند پدربزرگم علاقه بسیاری به امیرالمؤمنین (ع) داشته و به همین سبب بسیار درویشمسلک زندگی میکرده و مال دنیا برایش زیاد اهمیتی نداشته است. خدا به پدر بزرگم ۳ فرزند میدهد؛ ۲ پسر و یک دختر. پدرم آقابزرگ فرزند ارشد و تقی فرزند دوم و عمهام فرزند سوم خانواده بودهاند. وقتی پدرم سیساله میشود، به همراه برادر و خواهرش به دلایل نامعلومی راهی مشهد میشود و کسبوکاری برای خودش در این شهر دستوپا میکند. هر ۳ فرزند والی سمنان ازدواج میکنند، اما تنها پدرم بعد از ازدواجهای متعدد و درمانهای خانگی بسیار سرانجام در سن هفتادودو سالگی صاحب فرزند میشود و خواهر و برادرش هم از فرزند بینصیب میمانند. تا زمان فوت هم همه آنها یعنی پدر، عمو و عمهام در مشهد زندگی میکردند و بعد از فوتشان در حرم مطهر رضوی به خاک سپرده میشوند.»
چرا حاجتقی نام آقابزرگ گرفت؟
سال ۱۳۳۱ «ایران» به دنیا میآید و ۶ ماه بعد آقابزرگ پس از چند ماه دستوپنجه نرم کردن با بیماری فوت میکند. او درباره چگونگی فوت پدرش و به دنیا آمدنش میگوید: من تنها وارث خاندان مستعلی هستم. آقابزرگ یعنی پدرم بعد از ازدواجهای متعددی که با هدف بچهدار شدن کرده بود، با مادرم «سلطنت» ازدواج میکند. مادرم وقتی با پدرم ازدواج کرد ۲۵ سال داشت و از ازدواج سابقش یک فرزند دختر داشت. وقتی من به دنیا میآیم پدرم هفتادودو ساله میشود؛ که در آن زمان به یمن و خوشحالی به دنیا آمدن یک وارث برای خاندان آقابزرگ، ۷ شبانهروز در محله نوغان خرج میدهند. نام من را هم «ایران» میگذارند، به این دلیل که با ارث و ثروت فراوانی که پدر و عمویم داشتهاند، به تمام ایران حکمرانی کنم. اما شادی پدرم و طعم وارثدار شدن هنوز به کامش درست و حسابی ننشسته بود که بعد از بیماری سختی، وقتی من شش ماهه بودم فوت میکند. بعد از پدرم، عمو قیم من میشود و من زیر نظر حاجتقی چند ماهی بزرگ میشوم. البته آن دوران کسی به من مستعلی نمیگفت و همه مرا به نام ایران آقابزرگ میشناختند. البته کسی پدر و عمویم را هم به این نام فامیلی نمیشناخت و نمیشناسد، اما آنطور که در شناسنامهام ثبت شده، نام پدرم آقابزرگ مستعلی و مادرم هم سلطنت بوده است. عجیب است بگویم که، چون مردم پدرم را آقابزرگ صدا میکردند و عمویم هم در همسایگی او زندگی میکرد، او را تقی آقابزرگ میگفتند که بعد از رفتن به حج معروف شد به حاجتقیِ آقابزرگ.
خیر بیوارث
حاجتقی تا قبل از فوت برادرش، به واسطه کسبوکار برادر و شراکت با او و همچنین گرفتن اجاره ماهیانه ملک و املاک روزگار میگذراند، اما بعد از فوت برادرش کمکم اداره امور را به دست میگیرد. ایران مستعلی درباره زندگی حاجتقی میگوید:وقتی پدرم فوت میکند عمویم بابت معالجه بیماری کفگیرک (نوعی سرطان که از داخل بدن، ریشهای رشد میکرد و به دهان که میرسید و وقتی ششها را درگیر میکرد باعث مرگ بیمار میشد) به آلمان رفته بود. خبر بیماری پدرم وقتی به او میرسد که او در حال مداوای خود بوده و بعد از مداوا سریع به ایران بازمیگردد. وقتی که وارد مشهد میشود متوجه فوت پدرم و دفن او میشود. در همان زمان عمویم، من و مادرم و خواهر ناتنیام را به یکی از خانههایش در کوچه نوغان ۴ برد تا راحتتر زندگی کنیم. من در این خانه بزرگ شدم و تا هجده سالگی در آنجا زندگی کردم. در آن زمان، چون عمویم حاجتقی آقابزرگ فرزندی نداشت و من تنها وارثش بودم، بیش از حد به من علاقه داشت. البته خودش بعد از فوت پدرم عمر چندانی نکرد و آنطور که مادرم تعریف میکرد، در حدود پنجاه سالگی (متولد ۱۲۸۷) از شدت رشد بیماری سرطان فوت کرد. به همین دلیل من شدم وارث عمو و پدرم.
مادرم تعریف میکرد وقتی من به دنیا آمدم عمویم از پدرم خوشحالتر بوده و خرجها و صدقههای زیادی برای سلامت من داده است و مدام با خوشحالی فریاد میزده: یک وارث داریم؛ دختر است، اما وارث ماست.
آقابزرگهای تاجر
آقابزرگها هردو تاجر بودند. تجارتخانه آنها در میدان طبرسی بود و هر روز ۲ برادر برای سرکشی و بالاپایین کردن بارشان به تجارتخانهشان میرفتند. ایران مستعلی در این باره میگوید: وقتی پدرم به همراه خواهر و برادر کوچکترش به مشهد میآید، در نوغان که به نوعی مرکز شهر محسوب میشده ساکن میشوند. مادرم میگفت وقتی پدرم به مشهد آمد به واسطه خرید خانههای اعیانی و زندگی مرفه و اشرافی در بین مردم خیلی معروف میشود. خانه پدریام در کوچه پلسنگی محله نوغان بود. عمویم حاجتقی نیز که آن روزها جوانی قوی و درشت هیکل بوده، به همراه پدرم در کاروکاسبیاش شریک میشود و چند خیابان پایینتر، داخل طبرسی ۲۳ خانهای اشرافی و بزرگ میخرد. در همین شهر حاجتقی با زنی مشهدی به نام مروارید ازدواج میکند و در همان خانه تا زمان فوتش زندگی میکند. البته حاجتقی در چند محله دیگر نیز خانه، ملک، مغازه و باغ داشت و، چون کارشان تجارت پوست و پشم بود، در انتهای نوغان و چند جای دیگر کارخانههای نساجی و همچنین کورههای آجرپزی داشتند.
خانهباغ زیبایی که نام حاجتقی را ماندگار کرد
با فوت حاجتقی، خانهها به ایران میرسد. خانههایی که ایران از آنها کم خاطره ندارد: خانهای که حاجتقی به من داد و من در آن بزرگ شدم، خانهای بسیار بزرگ و زیبا داخل نوغان ۴ بود. مادرم میگفت به محض به دنیا آمدنم، نورچشم حاجتقی شدم و او برای راحت زندگی کردنم هرکاری میکرد. خانهای هم که به من داد تا من در راحتی و آسایش بزرگ شوم و زندگی کنم، خانه بسیار زیبایی بود. چند خدمتکار مخصوص هم به دستور حاجتقی به کارها و امور من رسیدگی میکردند. این خانه تبدیل به کلانتری شده بود و چند ماهی است که خالی است.
خیر مدرسهساز
حاجتقی به واسطه نامش بر روی مدرسه انتهای محله نوغان برای همیشه ماندگار شده است. وقفی که به منظور اعتلای علم و دانش پسران محله انجام شد. ایران مستعلی درباره این عمل خیرخواهانه عمویش میگوید: عمویم به تحصیل بسیار حساس بود. بچه نداشت، اما مادرم میگفت تمام بچههای نوغان را مانند بچههای نداشتهاش دوست داشت و خرج تحصیل خیلی از پسران محله را میداد. خیلی از آنها امروزه برای خودشان نام و آوازهای پیدا کردهاند. به هر حال سال ۱۳۲۰ عمویم تصمیم میگیرد زمینی که در انتهای محله نوغان داشت را وقف مدرسه کند. مدرسه در زمان حیات حاجتقی ساخته میشود. حتی کلنگ اولیهاش را هم عمویم به زمین میزند. این مدرسه وقف است و عمویم برای ساخت آن بسیار زحمت کشیده است. حتی با اداره آموزشوپرورش رایزنی میکرد تا بهترین معلمها را برای مدرسهاش بیاورد؛ مدرسهای که خیلی از سنوسالدارهای محله در آن تحصیل کردهاند.
بانی اصلی لولهکشی آب طبرسی
تا سالهای ابتدای دهه ۳۰، اهالی محله نوغان از آب جوی خیابان و آبانبار و چاههای خانگی برای شرب استفاده میکردند، تا اینکه حاجتقی آب لولهکشی را به این محله میآورد. ایران مستعلی از ۲ شیر آبی که در کوچه پشتی مدرسه نصب شده بود هم خاطراتی دارد و میگوید: هدف حاجتقی آوردن آب لولهکشی به محله نوغان بود. آب را از میدان طبرسی به سمت محله هدایت کرده بودند. این آب اولین آب لولهکشی محله نوغان بود. البته این آب در اصل متعلق به کاریزک بود که تا ابتدای خیابان طبرسی کشیده شده بود، و از آنجا هم حاجتقی با هزینه خودش آب را به مکانهای دیگر خیابان طبرسی کشید. وسط راه هم یک رختشوی خانه درست کرده بودند که من وقتی هفتهشت ساله بودم دور این رختشوی خانه بازی میکردم. در نزدیکی همین محل قسمتی از زمین را گود کرده بودند و مثل آب لولهکشی شده بود. ولی این لولهکشی مثل لولهکشیهای الان نبود که به خانهها برود. سر لوله خروجی آب را پارچهای میبستند تا آلودگیها را بگیرد بهجز این، یک لوله آب هم تا کوچهپشتی مدرسه حاجتقی آقابزرگ آمده بود؛ ۲ شیر آب هم داشت که مردم محله از آن استفاده میکردند.
حاج رضا قاسمی، یکی از اهالی محله نوغان که در مدرسه حاجتقی آقابزرگ تحصیل کرده و اکنون روبهروی در مدرسه سوپرمارکت دارد، با یادآوری روزهایی که از این شیر آب برای پرکردن حوض آب خانه استفاده میکرده، میگوید: من نوجوان بودم که آب به محله آمده بود. همه اهالی محل حاجتقی را دعا میکردند. آب لولهکشی تا آن روز برای هیچکس معنایی نداشت. آب شرب خانهها از آب انبارها تأمین میشد یا از آب نهر نادری استفاده میکردند. وقتی ۲ شیر آب در کوچه پشت مدرسه نصب شد، مردم دیگر برای پرکردن حوض خانهها و آب مصرفیشان از شیر آب استفاده میکردند. برای استفاده از همین آب مردم صف میبستند. من شبها با استفاده از کوزه، آب به خانه میبردم و حوض را برای سحر که میخواستیم وضو بگیریم، و صبح برای شستن دست و رویمان، پر میکردم. بچههای مدرسه هم برای آب خوردن از این شیر آب استفاده میکردند. حاجتقی هر روز از این شیر آب بازدید میکرد تا اطرافش تمیز باشد و مردم بیماری خاصی نگیرند. اگر اطرافش زباله یا کثیف بود، حتما کسی را میفرستاد تا زبالهها را جمع کند.»
کوچه حاجتقی
حاجتقی آقابزرگ در خیابان بیستوهفتم طبرسی زندگی میکرد. خانهای که برای ایران سر و تهش معلوم نبوده و درختان انبوه و سر به فلک کشیدهاش به یاد او مانده است. ایران مستعلی درباره خانهباغ حاجتقی میگوید: خانه حاجتقی آنقدر بزرگ بود که همه بخشهای آن را دقیق به یاد ندارم. این خانه ۲ در داشت. یک درش به کوچه جوادیه و در دیگرش به همین کوچه فعلی که به نام حاجتقی نامگذاری شده باز میشد. از در که وارد میشدید عمارت زیبا و اعیانیای بود که حاجتقی در آن زندگی میکرد بعد از آن یک باغ بود و بعد از باغ عمارت دیگری بود که موتورخانه آب و مطبخ و اصطبل در این قسمت قرار داشت. در عمارت عمویم شاید بیش از دهپانزده نفر زندگی میکردند؛ از خدمتکاران مطبخ بگیرید تا منشی و وکیل. آنقدر خانه بزرگ بود که برای همه اتاق داشت. کوچه حاجتقی به پاس اقدامات نیکی که برای اهالی کوچه انجام داده بود و نشانی همه برای آدرس دادن بود، به نام عمویم ماندگار شد و تابلو دارد، و هنوز هم اهالی محله نوغان و طبرسی در آدرس دادن از نام کوچه حاجتقی استفاده میکنند.
تجارتخانه پاساژ رضا
حاجتقی و برادرش آقابزرگ وقتی به مشهد میآیند، در میدان طبرسی که از میدانهای بزرگ مشهد محسوب میشده تجارتشان را راهاندازی میکنند. تجارتخانهشان در طبقه بالای تیمچه فرششان بوده، که بعدها به پاساژ رضا معروف شد. این تجارتخانه بر سر راه کاروانها بود. دختر برادر حاجتقی آقابزرگ درباره این تجارتخانه و فعالیتهای آن میگوید:پدر و عمویم در این تجارتخانه بیشتر به امور پشم و پوستهایی که میرسید رسیدگی میکردند. در کنار این فعالیتهای دیگرشان را نیز در این تجارتخانه انجام میدادند. به طور مثال امور مالی و جاری کارخانه نساجی و همچنین کوره آجرپذیری آنجا انجام میشد. هرکسی هرکاری داشت عمویم را در تجارتخانهاش پیدا میکرد. البته همیشه آنجا نبود، اما، چون پسری نداشت که دنبال کارهایش بفرستد و با خیال راحت در تجارتخانهاش بنشیند، برای سرکشی از کارخانه و کوره هم میرفت. پوستها و پشمهایی که به این تیمچه میآوردند بعد از بررسی و نظارت مستقیم حاجتقی، برای ریسندگی به کارگرها سپرده میشد و از آنجا هم به کارگاه فرشبافی منتقل میشد.
بنز حاجتقی
هر امکاناتی که بعد از تهران به مشهد میرسید اولین افرادی که از آن استفاده میکردند اعیان و اشراف و ثروتمندان بودند. در زمان سلطنت رضاشاه تا زمان اشغال کشور به وسیله متفقین در شهریور ۱۳۲۰، اتومبیل یک کالای لوکس و تجملی بود که در بین اقشار ثروتمند، درباریان صاحب نفوذ، سفیران و نمایندگان خارجی در ایران و مالکان و تجار بزرگ رواج داشت. دهه ۲۰ که خیابانهای مشهد آماده رفتوآمد ماشین میشد، حاجتقی جزو اولین نفراتی بود که با ماشینش در خیابانهای شهر دیده شد. ایران مستعلی درباره ماشین عمویش میگوید: آن زمانها که در خیابانهای مشهد به ندرت ماشین آمدوشد میکرد، حاجتقی ماشین بنزی داشت که سفارشی از آلمان برایش آورده بودند. من زیاد از ماشین به یاد ندارم، اما مادرم میگفت این ماشین بسیار زیبا بوده و هروقت حاجتقی صندلی عقب مینشسته و رانندهاش او را در خیابانها میگردانده، مردم دنبال ماشین میدویدند تا ببینند این ماشین چیست و چطور راه میرود؟ این بنز جزو اولین بنزهای وارداتی به ایران بود و بعد از درباریان، افراد ثروتمند طرفدار آن بودند. تا زمانی که حاجتقی زنده بود از این ماشین برای رفتوآمدهایش استفاده میکرد، اما بعد از فوتش ماشین جزو اموالی بود که به من ارث رسید و مباشر حاجتقی آن را فروخت و پولش را در هجده سالگی به من داد.
گفتوشنود دوستانه با کاسبان
خیلی از کسبه قدیمی محله نوغان که شمار آنها کم نیست، حاجتقی را با گپهای دوستانه عصرانه به یاد میآورند. حاجقاسم صباغ، از کسبه قدیمی محله که یکی از مغازههای تیمچه حاجتقی را به همراه برادر بزرگترش برای رنگرزی اجاره کرده بود و ماهیانه مبلغی را به عنوان اجارهبها میپرداخت، درباره اخلاق و منش حاجتقی میگوید: حاجتقی مرد بسیار خوبی بود. من هیچوقت او را از یاد نمیبرم. آن زمانها که او چهل، چهلوپنج ساله بود، من یک نوجوان هشت، نه ساله بودم، اما او را به یاد دارم. هیکل درشتی داشت. نگاهش خیلی نافذ بود و خیلیها از او میترسیدند. حرفش را هیچوقت دوبار تکرار نمیکرد. با همه دوست و همراه بود، اما اگر کسی بالای حرفش حرف میزد یا در محله مشکل و درگیری ایجاد میکرد، دیگر کسی حریف حاجتقی نمیشد. خیلی ابهت داشت. راه که میرفت لاتولوتهای محله که هر روز درگیری ایجاد میکردند جرئت راه رفتن و عرض اندام نداشتند. به همین دلیل هر روز عصر که میشد از خانهاش در طبرسی پیاده میآمد و در محله راه میرفت. کلاهی بر سر داشت و چند نفر ملازم همیشه اطرافش بودند. به هر مغازهای که میرسید برایش صندلی میگذاشتند و چند دقیقهای را با صاحب مغازه حرف میزد. ماهیانه که برای گرفتن اجارههایش میآمد، هیچ وقت نمیگفت اجارهام را بدهید، چند دقیقهای مینشست و کمی از مشکلات مستأجرش میپرسید و اگر خواستهای داشت اجابت میکرد، و بعد که عزم رفتن میکرد مستأجر با خجالت اجارهبهایش را به ملازمانش میداد. من به یاد ندارم سر اجارهبهایش با کسی دعوا کرده باشد یا به زور اجارهاش را گرفته باشد. مردم احترامش را خیلی داشتند. از ابتدای خیابان نوغان که میآمد همه جلو مغازههایشان میایستادند و جلویش خم و راست میشدند و او با احترام با پیر و جوان سلام و احوالپرسی میکرد. چایی خوردن با حاجتقی برای همه کاسبکاران قدیمی یک خاطره خوب به شمار میرود که در جریان همین چایی خوردنها با او درددل کرده و مشکلاتشان را مطرح میکردند. هرکسی میخواست دختر عروس کند یا بیمار داشت، حتما در خانه حاجتقی را میزد.
مارهای سفید خانه حاجتقی
حاجتقی آقابزرگ در خانهاش ۲ مار سفید داشته که دلبستگیشان به آنها زیاد بود. به قول ایران مستعلی آنها را لای پنبه بزرگ کرده بود. او نگهداری از این مارها را مربوط به اعتقادات حاجتقی میداند و میگوید: وقتی من بچه بودم، در خانه حاجتقی ۲ مار سفید باریک بود که در تلمبهخانه آب زندگی میکردند. همیشه هرکسی که برای آوردن آب میرفت، من هم همراهش برای دیدن این مارها میرفتم. مارها بسیار باریک و سفید بودند که در دهانه تلمبهخانه زندگی میکردند. جفت بودند و تا حدودی بزرگ، اما نه به کسی کار داشتند و نه کسی جرئت داشت به آنها آسیبی بزند. حاجتقی به همه سفارش کرده بود که مراقب آنها باشند. خود حاجتقی آقابزرگ هم آنها را لای پنبه بزرگ میکرد و اجازه نمیداد کوچکترین گزندی به آنها برسد. معتقد بود که این مارها برایش مال و ثروت آوردهاند و نباید آسیب ببینند یا اتفاقی بیفتد که از خانه قهر کنند و بروند. در نزدیکی این تلمبههای دستی حوض آبی بود که این مارها گاهی همراه آب به این حوض میرفتند و من لب حوض مینشستم و آنها را تماشا میکردم. وقتی حاجتقی فوت کرد این مارها هم از خانه رفتند و دیگر کسی آنها را ندید. وقتی من ۱۸ سالم شده بود، برای فروش خانه رفتم سری به این تلمبهها زدم، اما نبودند. میگفتند مارهای سفید فقط برای شخص صاحبخانه ثروت میآورند و با رفتن یا مردن شخص نیز از خانه میروند.»
سفرههای رنگارنگ حاجتقی
میگویند درب خانه حاجتقی آقابزرگ لحظهای از شبانهروز بسته نمیشده است و سفره صبحانه، نهار و شام برای میهمانها پهن بوده است. ایران با یادآوری خاطرات مادرش تعریف میکند: سفره خانه حاجتقی لحظهای جمع نمیشد. در اتاق میهمانخانه همیشه سفره پهن بود و بالای سفره خود حاجتقی مینشست و همه افرادی که برایش کار میکردند بر سر سفرهاش او را همراهی میکردند. دوست نداشت تنها غذا بخورد. حتی برای کارگرانش در مغازهها و تیمچهاش سینی غذا میفرستاد. مادرم میگفت وقتی برای اولینبار از قاشق و چنگال بر سر سفره استفاده کرد، مردم نمیدانستند چطوری با آن غذا بخورند. قاشقها و چنگالهایش را از روسیه آورده و از طلا بود. از آن روزگار یک قاشق به من ارث رسیده است. علاوه بر سفرههای هر روزهاش مادرم تعریف میکرد که در ماه مبارک رمضان نیز حاجتقی آقابزرگ یک روز افطاری میداد. همه مردم به خانهاش میآمدند و از هر نوع غذایی که حتی مردم گاهی نامش را هم نمیدانستند نیز سر سفرهاش بود.
دوست و رفیق حاجآقا ملک
تنها وارث حاجتقی از رفاقت عمویش با حاجملک واقف بزرگ مشهدی میگوید: عمویم با حاجآقا ملک هم دوستی و رفاقت نزدیکی داشت. عمویم چند زمین در بولوار وکیلآباد فعلی داشت، که شنیدهام وقف کرده است؛ متأسفانه نمیدانم این وقفها چیست و در کجا قرار دارد فقط میدانم به همراه حاجآقا ملک چند وقف انجام داده است.