۱۲ نفر از حجاج ایرانی در عربستان دفن شدند (۱۷ تیر ۱۴۰۳) پیام تبریک تولیت آستان قدس رضوی به مسعود پزشکیان اعمال شب و روز اول محرم ۱۴۰۳ + دعا و نماز اصلا حسین جنس غمش فرق می‌کند دعوت عام بی‌بی دیگر قلیان نکشید عاشورانامه؛ منبر اول؛ محرم ۱۴۴۶ | درس وفای مسلم، باب ورود محرم اعلام برنامه‌های دهه اول محرم در حرم مطهر امام‌رضا(ع) | پذیرایی از ۶ میلیون زائر رضوی + فیلم برگزاری آیین سنتی «صلا» در حرم مطهر رضوی هم‌زمان با نخستین روز از ماه محرم + فیلم روایتی از آیین سنتی «اذن عزا» در حرم مطهر رضوی | این پرچم سیاه عزا آبروی ماست آیین اذن عزای محرم در حرم مطهر رضوی برگزار شد + فیلم (۱۶ تیر ۱۴۰۳) حس خوب زندگی پای مجالس روضه امام حسین (ع) حرم امام‌رضا(ع) سیاه‌پوش عزای امام‌حسین(ع) شد (۱۶ تیر ۱۴۰۳) + تصاویر دوخت ۸ هزار لباس شیرخوارگان حسینی در حرم مطهر امام‌رضا(ع) پیام تسلیت فرمانده سپاه امام رضا (ع) به مناسبت ارتحال پدر شهید مدافع حرم پیکر پدر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی در مشهد تشییع شد آیت‌الله علم‌الهدی رأی خود را به صندوق انداخت (۱۵ تیر ۱۴۰۳) | امام‌جمعه مشهد: مشارکت در دور دوم انتخابات، تکمیل برکت مشارکت در دور اول است + فیلم رونمایی از بسته محتوایی شعر ماه محرم ۱۴۰۳ در حرم مطهر رضوی آغاز فرایند اخذ رأی مرحله دوم انتخابات چهاردهمین دوره ریاست‌جمهوری در حرم امام‌رضا (ع) (۱۵ تیر ۱۴۰۳) + فیلم و تصاویر پدر شهید مدافع حرم «مرتضی عطایی» درگذشت +زمان و مکان تشییع
سرخط خبرها

خاطرات زیارت

  • کد خبر: ۸۹۲۸۸
  • ۰۳ آذر ۱۴۰۰ - ۱۲:۳۵
خاطرات زیارت
محمدرضا امانی - نویسنده

آن ذوق و شادی پنهانی را که شاید بچه‌های دیگر با آمدن اسفند بر دل هایشان نازل می‌شد، ما در آن سال‌ها در اواخر شهریور حس می‌کردیم. خوشه‌های گندم را درو کرده بودیم و میان خرمنگاه روی هم انباشته بودیم. تابستان داشت نفس‌های آخرین را می‌کشید و آفتاب که از وسط آسمان رو به غرب می‌رفت، سوز سردی میان بیابان به جانم می‌نشست.

بابا کاپشن کهنه و سنگینش را روی سرم می‌کشید و خودش می‌رفت تا دانه‌های گندم را باد بدهد و کاه و گندم را از هم سوا کند.

سفر نزدیک بود و همین که گندم‌ها در کیسه سرازیر می‌شد و به شهر برده می‌شد و بابا با جیب‌هایی که از اسکناس قلنبه شده بود به خانه بر‌ می‌گشت، دیگـــر موعــد سفر رسـیده بود.

روز بعد آفتاب نزده، پدرم با میخ بلندی که سرش را پخ کرده بود و حکم سوئیچ را داشت، آن پیکان سبز لجنی را استارت می‌زد. من و خواهرانم درحالی که همان کفش و لباس‌های کهنه را به تن داشتیم، در صندلی عقب بر سر اینکه چه کسی کنار پنجره بنشیند، کلنجار می‌رفتیم. اما نبضمان از شادی در جنبش بود و می‌دانستیم که چند روز دیگر لباس‌های تازه و نویی را که از بازار‌های تنگ و باریک خریده ایم، به تن می‌کنیم.

در جاده خلوت، چشم می‌دوختیم به بوته‌های گون و آرام آرام خواب، چشم مان را سنگین می‌کرد. نزدیکی‌های ظهر که بابا ماشین را کنار جاده نگه می‌داشت، از خواب بیدار می‌شدیم و تن‌های خسته مان را در آفتاب گرم شهریور کش وقوس می‌دادیم. من و خواهرانم با شادی کودکانه از تپه‌ای بالا می‌رفتیم و شهر بزرگی را که آن دور‌ها نمایان بود، تماشا‌ می‌کردیم.

به اینجای سفر که می‌رسیدیم، حال مامان و بابا دیگر مثل قبل نبود. انگار حادثه‌ای ناگوار رخ داده بود و توان قدم برداشتن را از آنان گرفته بود. سست و نامتعادل هم را کمک می‌کردند تا از تپه بالا بیایند. مامان از همان میان راه اشکش جاری می‌شد.

اما بابا صبر می‌کرد تا خوب به بلندی برسد. رو به شهر می‌ایستاد و با زانو‌هایی که به وضوح می‌لرزید، دستش را سایبان چشم‌ها می‌کرد و خیره می‌شد به نقطه‌ای از شهر بزرگ؛ مثل تشنه‌ای که از دور دریا دیده باشد، یک باره شانه هایش از گریه تکان می‌خورد. مامان کنارش می‌ایستاد و زمزمه می‌کرد: «السلام علیک یا غریب الغربا!» بابا هم تکرار می‌کرد و صورتش را با دست می‌پوشاند تا کسی گریه هایش را نبیند.

لحظه‌ای دیگر چشمه اشک‌ها خشکیده بود و شادی غریبی در چشم هایشان می‌نشست. بابا از ذوق، یکی از خواهرهایم را روی دوش می‌گرفت و با انگشت جایی از شهر را نشانش می‌داد.

اصرار می‌کردم که من هم می‌خواهم ببینم. روی دوش‌های بابا آن قدر بلند بود که وسط شهر، گنبد طلایی امام رضا (ع) را ببینم. بابا یادم داد که دستم را روی سینه بگذارم و بگویم: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا!»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->