سعیده ساجدینیا | شهرآرانیوز؛ مادر خیلی زود و در سن ۵۴ سالگی از دنیا رفت. با وجود اینکه از همه فرزندانش راضی بود، اما علاقهاش به سیدمحمد چیز دیگری بود و به اینکه فرزندش را در راه انقلاب و دین از دست داده بود، افتخار میکرد. نشان به این نشان که روی سنگ مزارش نوشتهاند: مادر شهید سیدمحمد روحبخش.
خاطرهای هم هست که نشان میدهد مادر چطور رضایت قلبی داشت از راهی که پسرش انتخاب کرده بود.
در روزهای انقلابی سال ۱۳۵۷ و یکشنبه سیاه، ۲ روز بود که سیدمحمد خانه نیامده و از او خبری نبود. مادر چادر به سر کرد و سراسیمه به همه جاهایی که احتمال میداد، سرکشی کرد و بدون نتیجه و خبری به خانه بازگشت. تا اینکه به او گفتند سری به سردخانه بیمارستان امامرضا (ع) هم بزند. بعدها خودش برای دیگر فرزندانش تعریف میکرد پیگیر سرنوشت سیدمحمد که بوده، رهبر معظم انقلاب را همانجا جلو در بیمارستان دیده است.
ایشان مشخصات سیدمحمد را از مادر پرسیده و بلافاصله او را به بالای پیکر شهیدش هدایت کردهاند. وقتی مادر، سیدمحمد را دیده، با صدای بلند، فقط گفته است: شیرم را حلال کردی پسرم!
شهید سیدمحمد روحبخشباغی در هفدهسالگی، وقتی شور مبارزه داشت، در ۹ و ۱۰ دی سال ۱۳۵۷ خودش را از پایینخیابان به بیت آیتا... شیرازی رسانده بود تا اعتراضش را با حضور در راهپیمایی بیان کند. او روز یکشنبه، دهم دی، بعد از مدت کوتاهی شعاردادن در چهارراه شهدا، هدف گلوله رگبار مسلسل قرار گرفت و با اصابت تیر به سرش به شهادت رسید.
هاشم رجبی، دایی شهید سیدمحمد روحبخش، درباره ویژگیهای خواهرزادهاش میگوید: از بچگی با ما زندگی میکرد. بسیار ساده و بیآلایش بود. سنوسالی نداشت، اما از همان ابتدا صبور، شاکر و تسلیم امر خداوند بود. روحیه انتقامجویی نداشت. آنقدر بیریا بود که گاهی پیش میآمد دستش میانداختند و حتی به ناحق حرفهایی به او میزدند، اما انگار که چیزی نشنیده است، خیلی راحت از کنارش میگذشت. یکی از ویژگیهایش این بود که حتی فرض نمیکرد ممکن است فرد مقابلش دروغ بگوید.
پدرش، حاج سیدماشاءا... روحبخش، جزو روحانیان فعال آن زمان بود. سیدمحمد از وقتی خودش را شناخت، پای منبر سخنرانیهای پدرش مینشست و اولین مکبر برای اقامه نمازهای جماعت در مسجد بود.
همین حالوهوا موجب شد که بلافاصله بعد از پنجم ابتدایی برای ادامه تحصیل در حوزه علمیه ثبتنام کند. طولی نکشید که عزمش را برای رفتن به قم جزم کرد و به این ترتیب مشهد را به مقصد قم ترک کرد و در حوزه علمیه این شهر مشغول به تحصیل شد. مهمترین جذابیت این شهر برای سیدمحمد، برنامه انقلابیها بود که بیشترین تحرکات را داشتند.
داییهاشم روحیات شهید را اینگونه بیان میکند: هنگامیکه سیدمحمد برای تحصیل مصمم شد که به قم هجرت کند، گاهی برای انتشار اعلامیههای امام (ره) به مشهد میآمد. آن زمان من حدود سیساله بودم. هربار به مشهد میرسید، سراغم میآمد و اصرار میکرد همراهش به محله پایینخیابان بروم. میگفت حاجآقایی به نام قرائتی آمده است که پای تخته سیاه درس قرآن میدهد.
آشنایی ما با آقای قرائتی و جلسات «درسهایی از قرآن» از آنجا شروع شد. شور و هیجان زیادی برای بهنتیجهرسیدن مبارزات داشت. رفتوآمدهایش از قم به مشهد ادامه داشت تا اینکه عید قربان سال ۱۳۵۷ اولین تظاهرات مردم مشهد در حوالی منزل آقای قمی جرقه خورد. این گردهمایی با آنچه در قم و تبریز اتفاق میافتاد، متفاوت بود. علتش هم این بود که آقای قمی از معترضان وضع موجود میخواست که بدون درگیری و تنش به راهپیماییشان ادامه بدهند. این اعتراض آنقدر آرام و بدون حاشیه پیش رفت که ولیان، استاندار وقت، آن را ستایش کرده و گفته بود اگر قرار باشد مردم نارضایتی خود را اینگونه ابراز کنند، مانعی ندارد و میتواند ادامهدار باشد. اینگونه اظهارنظرها واکنشهایی دربرداشت. سیدمحمد که بهشدت آشفته شده بود، مدام میگفت راهپیماییای که تعریف و تمجید استاندار را همراه داشته باشد، راه به جایی نمیبرد!
هرچه میگذشت، سیدمحمد پرشورتر میشد؛ بهطوریکه پدرش، حاج سیدماشاءا... با وجود اینکه یکی از روحانیانی بود که بعد از اقامه نماز درباره وضع موجود روشنگری میکرد، از پسرش میخواست کمی با آرامش بیشتری پیش برود و مبادا عجولانه عمل کند. سیدمحمد چنان تقوایی داشت که روی حرف پدرش حرفی نمیزد، اما تا احساس میکرد رفتوآمدهایش آنها را نگران کرده است، بدون معطلی دوباره راهی قم میشد که خیال پدر و مادرش راحت باشد!
دایی سیدمحمد بعد از گفتن این خصوصیات از او، ادامه میدهد: سیدمحمد فرزند اول بود و خواهرم علاقه عجیبی به او داشت. البته ایشان علاوه بر حس مادروفرزندی، بهدلیل ساداتبودن فرزندانش، احترام ویژهای برایشان قائل بود. این حس در پدر خدابیامرزم هم بود؛ بهطوریکه در میان همه نوههایش، فرزندان این خواهرم را از همه بیشتر دوست داشت و بسیار تکریم میکرد؛ بهویژه سیدمحمد که از بچگی با ما بزرگ شده بود.
هاشم رجبی درباره چگونگی شهادت سیدمحمد اینگونه روایت میکند: چندروز پیش از حادثه دهم دی۱۳۵۷، مردم یکی از نیروهای وابسته به گارد شاهنشاهی را در میدان شهدا کشته بودند. همین اتفاق موجب شده بود فضای رعبآوری از نظر امنیتی در مشهد حاکم شود؛ در حدی که مردم هیچگونه ارتباطی با هم نداشتند و اطراف میدان شهدا حسابی خلوت شده بود.
مدیریت مردم از دست نیروهای شاه خارج شده بود. صبح ۱۰ دی تجمع اعتراضآمیز مردم درباره وقایع اخیر و کشتار بیرحمانه معترضان، از میدان شهدا به سمت بیت آیتا... شیرازی آغاز شد. اینبار گارد ویژه با تانک و مسلسل در شهر آماده برخورد خونین بودند و همه را با گلوله تهدید میکردند. سیدمحمد هم در همان روز هنگام فرار هدف گلوله تیربار قرار گرفت و در چهارراه شهدا در دم شهید شد.
دکتر سیدحسین روحبخش، برادر شهید سیدمحمد، ۱۰ سال از او کوچکتر است. او که همچنان در همان خانه پدری سکونت دارد، خاطرات برادر شهیدش که در همان خانه اعلامیههای ضدشاه را تهیه و تکثیر میکرد، چنین روایت میکند: در همین خانه بود که سیدمحمد نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) را میآورد و پیادهسازی میکرد و کاغذهای نوشتهشده را داخل شیلنگهای آب، لوله میکرد و از بالای پشتبامها داخل خانهها میانداخت.
تنها علت هجرتش به قم این بود که این شهر مهمترین مرکز حضور و فعالیت انقلابیها بود و بهنظر سیاسیتر میآمد. از این رو، چون دوست داشت در بحبوحه جریانسازیها برای ایجاد تغییرات باشد، حوزه علمیه مشهد را به مقصد حوزه علمیه قم ترک کرد.
حجتالاسلاموالمسلمین سیدحسین روحبخش بعد از گفتن این جملات چنین ادامه میدهد: ما ۱۰ برادر بودیم که همگی مسیر پدر را در پیش گرفتیم و درس حوزه خواندیم و جز سیدمحمد و برادر کوچکترم که فوت کرد، همگی طلبه و معمم هستیم. همیشه به مادرم میگفتیم خدا میداند چه دعایی در درگاه الهی کردهای که نتیجهاش این شده و همه فرزندانت در مسیر تبلیغ دین قرار گرفتهاند، وگرنه به قول ما طلبهها، چه بسیار آیتا...هایی که به رحمت خدا رفتند، اما عمامهشان زمین ماند و فرزندانشان راه و مسلکشان را ادامه ندادند.
این برادر شهید خاطرهای هم از دیدار پدرش با رهبر معظم انقلاب تعریف میکند و میگوید: با گذشت سالهای زیادی از شهادت برادرم، پدرم برای موضوعی به دیدار رهبر معظم انقلاب در تهران رفت. ایشان با دیدن پدرم همان ابتدا میپرسند: «شما پدر همان شهیدی هستید که وقتی مادرش بر بالین پیکرش آمد، گفت شیرم را حلال کردی؟!» این یادآوری خاطره برای پدرم و همه خانواده مهم و ارزشمند بود.
در همان سالهای پس از شهادت، بارها دیدم پدرم دفتر و جزوات سیدمحمد را ورق میزند و اشک میریزد. مرحوم پدرم همیشه بعد از دیدن جزوات او میگفت: اگر سیدمحمد بود، مجتهد شده بود؛ نکتهای که چندسال پیش وقتی آقای رئیسی تولیت آستان قدس رضوی بود، به آن اشاره کرد. ایشان مرا از شباهت چهره با مرحوم پدرم شناخت. صدایم زد و گفت با سیدمحمد در حوزه علمیه مشهد همدوره بودهاند. در درس و بحث آنقدر حاذق بود که یک سروگردن از خیلیها بالاتر بود. حتی ایشان هم بیان کرد که سیدمحمد بهدلیل مسائل سیاسی و حضور پررنگتر در برنامههای انقلابی، به حوزه علمیه قم هجرت کرد.
شاید در میان همه اعضای خانواده، بیشترین خاطرات را خاله شهید سیدمحمد از او داشته باشد. زیرا اختلاف سنی کمی با شهید سیدمحمد داشت و درواقع همبازی و همفکر بودند. طیبه رجبی مهمترین ویژگیای که از شهید یاد میکند، تواضع و مهربانی اوست. میگوید: مواقعی که سیدمحمد از قم به مشهد میآمد، مشتاق مباحثه با او بودم، اما او دوست نداشت آرامش و استراحت خانواده بهویژه مادرش برهم بخورد. میگفت: خاله بگذار همه بخوابند و بعد بنشینیم درباره موضوعهای فقهی و دینی صحبت کنیم.
از حالوروز خواهرش هنگام شهادت سیدمحمد میگوید که هرگز در حضور جمع و حتی اعضای خانواده اشک نریخت و اجازه نداد کسی هم عزاداری کند و میگفت: من پسرم را داماد کردم. شبها که همه میخوابیدند، در سکوت و تنهایی زیارت عاشورا و علقمه میخواند و در فراق فرزند شهیدش گریه میکرد.
خاله شهید میگوید: در این مدت ۴۳ سال شبی نبوده است که بدون یاد سیدمحمد بخوابم؛ خواهرزادهای که هربار برای انتشار اعلامیهها به مشهد میآمد، بیبروبرگرد به دیدنم میآمد و بسیار محترم بود. هرچه خیر و برکت در زندگیام دارم، همه را مدیون سیدمحمد و روح پاکش میدانم.