صفحه نخست روزنامه‌های کشور - سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳ افول جایگاه اجتماعی کارمند جماعت جبار رحمت‌زاده، استاد آواهای مقامی خراسان چشم از جهان فرو بست+ فیلم با موز میلیون‌دلاری حراجی ساتبیز آشنا شوید! «صد روز با رئیس‌جمهور» در برنامه تلویزیونی «زمانه» + زمان پخش اجرای طرح بهبود صندوق اعتباری هنر با هدف صیانت از حقوق اعضا ساخت پویانمایی «کشتی‌گیران» برای نوروز ۱۴۰۴ رونمایی از مستند «پروانه» هم‌زمان با سالگرد درگذشت زنده‌یاد پروانه معصومی آمیختن طنز با تنهایی «مثل دانه‌های تگرگ» مدیران مسئول «نسیم بیداری» و «اعتماد آنلاین» مجرم شناخته شدند سرپرست خبرگزاری ایسنا منصوب شد (۲۸ آبان ۱۴۰۳) داوران بخش کتاب نخستین جایزه پژوهش سال تئاتر ایران را بشناسید ۱۵ آهنگ پرمخاطب در دو ماه اخیر | «محسن چاووشی» محبوب‌ترین خواننده «فرد سرخپوش» در هفته نخست اکران جهانی پیشتاز شد خاطرات خالق «گلبوته‌ها» در رادیو مشهد | گفت‌وگوی منتشر‌نشده با «فریدون صلاحی» مؤسس نخستین گروه تئاتر خراسان
سرخط خبرها

یادی از محمدمحسن و حمید سماعی یکتا؛ پدر و پسری که در عملیات خیبر آسمانی شدند

  • کد خبر: ۹۹۹۶۸
  • ۰۳ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۰:۱۹
یادی از محمدمحسن و حمید سماعی یکتا؛ پدر و پسری که در عملیات خیبر آسمانی شدند
یادی از محمدمحسن و حمید سماعی یکتا؛ پدر و پسری که در عملیات خیبر آسمانی شدند

زهرا بیات | شهرآرانیوز - محمدمحسن سماعی‌یکتا پنجم شهریور‌۱۳۰۳، در شهرستان رشت دیده به جهان گشود. پدرش شیخ‌محسن و مادرش گیلان نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. بعد از آن به ارتش پیوست و از این نهاد نظامی بازنشسته شد. او که پس از بازنشستگی به‌عنوان حسابدار در یک فروشگاه کار می‌کرد، دو بار به‌عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. محمد حسن نمی‌خواست یک نیروی تدارکاتی باشد؛ برای همین تلاش کرد تا در ۵۹‌سالگی به‌عنوان رزمنده در جبهه حاضر شود. در سومین حضور او موفق شد به‌عنوان تیربارچی روانه خط مقدم شود.

محمدمحسن که پدر چهار پسر و شش دختر بود، ۶ اسفند‌۱۳۶۲، در هورالهویزه بر‌اثر اصابت ترکش و گلوله به شهادت رسید. پیکرش را چند روز بعد در حرم امام‌رضا (ع) به خاک سپردند. ۱۵‌روز بعد از شهادت پدر، حمید پسر خانواده نیز در همان عملیات شهید شد. او که متولد چهاردهم فروردین‌۱۳۴۲ آبادان بود، بی اطلاع خانواده و زمانی‌که در اصفهان دانشجو بود، راهی جبهه شد و در‌نهایت ۲۱‌اسفند ۱۳۶۲، بی‌خبر از شهادت پدر خود، در جزیره مجنون بر‌اثر اصابت ترکش و عوارض مصدومیت شیمیایی به شهادت رسید. او نیز در حرم مطهر رضوی به خاک سپرده شد.

نامه‌ای که هرگز خوانده نشد

حمید که در آخرین سفر خود به مشهد، شاهد اعزام پدر بود، دوباره به اصفهان برگشت و به‌ظاهر مشغول خواندن دروس ترم جدید شد، اما گویا فکر و ذکرش حضور در جبهه بود. یکی از دانشجویان هم‌اتاقی‌اش تعریف کرد که حمید با تعدادی از دوستانش در خوابگاه صحبت کرد و باتوجه‌به فرمان امام‌خمینی (ره) مبنی‌بر حضور حداکثری در جبهه‌ها همگی تصمیم گرفتند که برای رفتن به جبهه ثبت‌نام کنند.

چند روز بعد همگی عازم شدند. گردانی که حمید و دوستانش در آن بودند، در عملیات خیبر به‌عنوان خط‌شکن وارد عمل شده بود.

در همین ایام بود که خبر شهادت پدرمان با تأخیر آمد. متأسفانه علی‌رغم تلاش خانواده، حمید از این موضوع بی‌اطلاع ماند. پدرم بدون حضور حمید تشییع شد. هنوز درصدد تماس با حمید بودیم که خبر شهادت خود حمید را دادند. ۲۵‌اسفند، درست ۱۰‌روز بعد‌از تشییع پدرم، حمید تشییع شد.

از مراسم تشییع که برگشتیم، کسی که در خانه مانده بود، گفت: «نزدیک ظهر پستچی نامه‌ای را آورد. ظاهرا از جبهه پست شده.» نامه حمید بود. نوشته بود: «عازم عملیات هستیم» و اینکه «نامه‌ای را داخل جیب پیراهنم سنجاق کرده‌ام. مطالب بسیار مهمی را نوشته‌ام، به آن عمل کنید.» تأکید کرده بود که حتما نامه را برداریم و بخوانیم. خیلی‌ها اصرار داشتند که باید نبش قبر شود تا وصیت‌نامه شهید را برداریم و به آن عمل کنیم، ولی مادرم زیاد به این کار راضی نبود.

می‌گفت: «دیگر دفن شده. پسرم را آزار ندهید.» در‌نهایت تصمیم گرفتیم برای کسب تکلیف شرعی با دفتر، ولی فقیه و بنیان‌گذار انقلاب اسلامی تماس بگیریم. عاقبت در آخرین روز اسفند ۱۳۶۲ و در ساعات پایانی سال اطلاع دادند که حضرت امام‌خمینی (ره) فرمودند: «اگر پیکر شهید متلاشی نشده و والدین شهید رضایت می‌دهند، نبش قبر بلامانع است؛ زیرا ممکن است مطالب مهم و لازم‌الاجرایی را بیان کرده باشد.» دقیقا شب سال تحویل و چند ساعت به تحویل سال مانده بود. حرم بسیار شلوغ بود. آقای داوودی، از خادمان حرم، حاضر شدند کار نبش قبر را انجام دهند.

ازآنجایی‌که پنج‌روز از دفن گذشته بود و همچنین شهید آغشته به مواد شیمیایی بود، یک پمپ گلاب همراه آقای داودی کردند. یک‌باره صدای صلوات بلندی از داخل قبر شنیده شد و سپس صدای هق‌هق گریه بلند شد. از آقای داوودی سؤال شد که چه شده. او پمپ گلاب را به جمعی که بالای سر قبر بودند، داد و گفت: بگیرید این گلاب را؛ اینجا بوی بهشت می‌دهد و نیازی به این گلاب نیست. همه لباس و پیکر شهید را جست‌وجو کرد، ولی نامه یافت نشد. متأسفانه پیراهن بر‌اثر ترکش پاره شده بود و وصیت‌نامه پیدا نشد. فقط گوشه‎ای از پیراهن حمید را برای مادرم یادگار برداشتند؛ تکه‌ای که همیشه همراهش بود و حتی با آن به خاک سپرده شد. مادر تا زمانی‌که زنده بود، خدا را شکر می‌کرد که همسر و فرزندش در راه خدا و اسلام شهید شده‌اند.

نسرین سماعی یکتا / فرزند و خواهر شهید

تقاضای پدر از پسر

تا آن روز گریه آقاجان را ندیده بودم، مگر در روضه. از جبهه که آمد، گریه می‌کرد. گفت: به خدا دیگر نمی‌روم؛ اگر فقط بخواهند مرا بفرستند برای تدارکات، نمی‌روم. یا رزمنده، یا هیچ.

دومین باری بود که می‌رفت و برمی گشت. حالا، اما مانند جوانی که شکست عشقی خورده باشد، غصه می‌خورد و اشک می‌ریخت. گفت: جوان‌های کم سن وسال از جلو من رد می‌شوند، می‌روند خط و شهید می‌شوند؛ آن وقت نمی‌گذارند من بروم. صدای هق هقش بلند شد. داداش حمید که از همان اوایل تشکیل سپاه، پاسدار شده بود، قبل از دانشجو شدن در رشته عمران دانشگاه صنعتی اصفهان، در پذیرش سپاه مشهد کار می‌کرد. بعد از امتحانات ترم، آمده بود مشهد. آقاجان به او گفت: حمید! کار من را درست کن که به عنوان رزمنده بروم جبهه.

خیلی عزت نفس داشت و برایش سخت بود که از حمید چیزی بخواهد، اما خواست. البته حرفش حالت درخواست نداشت، امر بود. حمید نمی‌دانست چه کار کند. آیا واقعا صلاح بود که پدر، در این سن، سلاح دست بگیرد و بجنگد؟
یک روز بعد از صرف ناهار رفت آشپزخانه برای کمک به مادرم. از او پرسیده بود که من چه کار کنم؟ واقعا کار بابا را راه بیندازم؟

مادرم گفته بود: اگر می‌شود، یک کاری بکن؛ خیلی ناراحت است. حمید متعجب پرسیده بود که «یعنی شما مشکلی ندارید؟ راضی هستید؟» مادر گفته بود: «راضی ام». آقاجان وارد آشپزخانه شده بود. از یک طرف از جواب مادر خوشحال شده بود، اما اخمی هم به حمید کرده بود که «پدرسوخته! حالا می‌روی اجازه من را از مادرت بگیری؟»

حمید گفته بود: ان شاءا... این دفعه همان طور که دوست دارید، می‌روید به جبهه.

آقاجان چند بار از منطقه برایمان نامه فرستاد. یک بار نوشت: «فرزندان عزیزم! شنیده بودیم خدا و شنیده بودیم اسلام و روحانیت، انسانیت، ایمان. همه این‌ها و خیلی بیشتر از این ها، اینجاست. مخصوصا ایثار و ایمانی در اینجا هست که می‌شود گفت در صدر اسلام نبوده است. من خدا را شکر می‌کنم که آخر عمری رسیدم به جایی که واقعا آرزو داشتم.»

نامه آخرش، اما خیلی مختصر بود، ۲ اسفند قبل از شروع عملیات خیبر نوشته بود و زیرش امضا کرده بود: «مسافر کربلا، شهید محمد محسن سماعی یکتا».

آقاجان چهار روز بعد، همان اوایل صبح در عملیات خیبر شهید شده بود. نامه آخر بعد از شهادتش به دست ما رسید. هفتم اسفند هم حمید از اصفهان زنگ زده بود به مادرم. گفته بود: اگر اجازه بدهید، می‌خواهم بروم جبهه.

مادر گفته بود: الآن؟ مگر درس و دانشگاه نداری؟ حمید گفته بود: دعا کنید در دانشگاه الهی قبول شوم. مادر، اما گفته بود: حالا صبر کن. آقاجانت رفته، بگذار برگردد، بعد تو برو. حمید می‌گوید: نمی‌شود مادر. نشنید ید امام پیام دادند که واجب کفایی است؛ جبهه‌ها را پر کنید. نیرو لازم دارند. آقاجان تکلیف خودش را دارد، من هم تکلیف خودم را.

حمید که رفت، خبر شهادت پدرم رسید؛ چند روز بعدش هم خبر شهادت خود حمید آمد؛ هر دو در یک عملیات شهید شدند.

گیلان سماعی یکتا / فرزند و خواهر شهید

از میان نامه‌های پدر

… مسائلی که انسان در اینجا می‌بیند، برخلاف مسائل جاری در شهرهاست. اینجا می‌شود گفت که اسلام واقعی تقریبا اجرا می‌گردد.... باور کنید که دولت به کلی احتیاجی ندارد که هزینه غذا و پوشاک این سپاه عظیم را بدهد، چون کامیون‌های مردمی بهترین چیز‌ها را به اینجا می‌آورند. میوه‌ها، کمپوت و تن ماهی و هر چیزی که در شهر‌ها کمتر یافت می‌شود، اینجا به وفور ریخته است. همه را مردم مسلمان از پشت جبهه ارسال می‌دارند. امیدوارم خداوند ایمان ما و این مردم را بیشتر کند.

از میان نامه‌های پسر

مادر عزیزم! سلام عرض می‌کنم... باید بابت جسارتی که کردم عذرخواهی کنم؛ بدون مشورت با شما تصمیم آمدن به جبهه را گرفتم. لیکن شاید بدین خاطر بوده که در انجام تکلیف شرعی مشورت جایز نباشد، ولی، چون مشورت کردن با شما خود نوعی تکلیف است، جا داشت که عذرخواهی کنم. اگر عمر باقی بود، حتما برای دست بوسی و عذرخواهی حضوری خدمت خواهم رسید. البته این را نگفتم که شما را ناراحت و دلواپس کنم.... اینجا اوضاع بسیار خوب است، اصلا عالم دیگری است، جدا از عالم مادی در دانشگاه و جا‌های دیگر؛ واقعا هرچه هست در بین همین عزیزان است و ما در غفلت بودیم. برای خدا، باید کوه شد و ماند و برای او رود باید شد و رفت.

مشتاق دیدار همه شما هستم. موقعیت فعلی ام در جنوب استان بصره است. امشب اطلاع دادند تا فردا شب حمله‌ای در محور‌های مجنون شمالی و جنوبی صورت می‌گیرد و گردان ما به صورت خط شکن عمل خواهد کرد. بچه‌ها نمی‌دانند از خوشحالی چه بکنند؛ عده‌ای دعا می‌کنند و عده‌ای نماز می‌گزارند. از اینجا هرچه بگویم کم گفته ام.... این یادداشت را به حکم وصیت نامه می‌نویسم، ولی چون دیگر وقتی نیست و همین الان قرار است به عملیات برویم، فکر کردم برای آخرین بار هم که شده دست به قلم ببرم. حقیقت این است نمی‌دانم چه بنویسم و از کجا شروع کنم، چون حواسم به عملیات است و اصلا نمی‌توانم افکارم را متمرکز کنم. اگر اغراق نکرده باشم، می‌توانم بگویم که تابه حال در عمرم این طور حالتی نداشته ام؛ به همین جهت از توصیفش هم عاجزم، شاید عشق وصال او مرا از خود بیخود کرده، نمی‌دانم!

مدت کوتاهی است که هر تصوری که در ذهنم نقش می‌بندد، حاکی از لحظات زیبای شهادت است. نمی‌دانم که چطور شده که تنها تصوری که در مورد خودم نمی‌توانم بکنم، این است که سالم برگردم. ظاهرا امر بر خودم مشتبه شده است....  مادرم التماس دعای مخصوص دارم و جدا متأسفم از اینکه نتوانستم دینم را در مقابل این همه فداکاری و محبت ادا کنم و از طرف من هرچه بود قصور و کوتاهی بود. از پدرم بابت زحماتی که برایم کشیدند، خالصانه تشکر می‌کنم. باشد که خون ما باعث بخشش ما شود و باشد که کربلای حسینی به دست توانمند قوای اسلام فتح شود و باشد که همه ما راهیان لایقی برای مولایمان امام خمینی باشیم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->