به افسانه میماند، اما واقعیت دارد. مطمئن باشید. این واقعیت مشحون از حقیقت هم هست؛ همان واقعیتی که درباره شهدا میگویند. بسیارمان به زیستن درکنار آن بندگان پاک خدا مفتخریم. آنان معلم زندگی مومنانه بودند؛ استاد گذشتن از خود؛ استاد جان دادن و آخ نگفتن.
این حکایت، مشتی است نمونه خروار: «برای شروع عملیات کربلای۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غواص خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود، خط دشمن را شکستیم و پاک سازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم «شهید سعید حمیدی اصیل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است.
اما آنچه ما را به تعجب واداشت، این بود که «دهان شهید پر از گِل شده بود.» آن وقت تامل نکردیم، اما بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گل کرده بود.»
افسانه نیست این رفتار، حقیقتی است که باید به عنوان درس فراگیریم و به کار بندیم. فقط آن زمان نبود که دشمن، دست به ماشه داشت؛ امروز هم قصه در تکرار است. برای زدن ما دست به ماشه دارند، فقط کافی است صدایی بلند شود. مراقب صداهایمان باشیم. مراقب باشند مسئولان و طوری مدیریت و خدمت کنند که کسی نیاز نبیند به بلند کردن صدای خود. این خیابان یک طرفه نیست، از دوسو باید مراقب باشیم.
مسئولان چنان کار کنند که اگر صدایی بلند شد، به خداقوت و صلوات باشد. ما مردم هم با درک شرایط، مطالباتمان را با ظرفیتها تراز کنیم. ما درباره زمزمه هایمان هم مسئولیم، دربرابر سکوت و فریادمان هم.
مسئولانه رفتار کنیم. این درس شهیدان است. ادامه این پست هم خواندنی بود: «چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گل پر میکند تا به دشمن گرا ندهد با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود.» این نکته را هم اضافه باید کرد که چقدر فرق است میان دستی که گره میگشاید با دستی که باید بست تا گره ایجاد نکند. همه مان حواسمان به این روزهای وطن باشد، به احترام شهید سعید حمیدی اصل.