برادرم حاج محمد بعد از ۲۹ سال کار مداوم در حوزه بازرسی، درست همان سال اول دولت یازدهم، به شکل ناگهانی و بدون اطلاع قبلی از اداره آموزش و پرورش استان خراسان رضوی تودیع شد. به قول امروزیها حاجی رفت پارکینگ. تصور میکردیم بعد این همه سال کار مدیریتی، با این رفتار خارج از عرف مدیران وقت وزارت آموزش و پرورش حاجی با سرخوردگی و نا امیدی برود در لاک خودش و دیگر کاری نکند.
اما حاج محمد در یک تصمیم عجیب، بعد سالها تجربه مدیریت کلان، خدمت در حاشیه شهر مشهد را انتخاب کرد و مدیر یک مدرسه ابتدایی دخترانه شد. مدرسهای ساده که دانش آموزان محروم شیعه و سنی در کنار هم درس میخواندند. این چیزی بود که خودش میخواست و آن موقع فهمیدم حاج محمد گم شده خودش را پیدا کرده است.
حاجی هر وقت من را میدید میگفت نمیدانی آنجا چه خبر است. اگر کاری میخواهید انجام بدهید باید بروید آنجا.
کلی بچه دارم که همه محروم اند و باید برایشان کار کرد. میگفت: درمان تهدید حاشیه شهر مشهد فقط خدمت است؛ خدمت بدون توجه به شیعه یا سنی بودن؛ فقط باید به مسلمان بودنشان فکر کرد.
بعد از چند هفته، روزی با یکی از دوستانم به مجتمعی که حاجی آنجا کار میکرد رفتم و دیدم چه خبر است. دور حاجی دختر بچههای ابتدایی یک روستا حلقه زده بودند و آن مرد انگار نه انگار که تا دیروز مسئول بوده و تصمیم گیریهای کلان استانی را انجام میداده است، حالا با عدهای از دختران نونهال مثل خودشان بازی میکرد و همه را به اسم کوچک میشناخت.
میگفت اگر بر سر یکی از آنها دست نکشم فورا گله میکند که آقا از دست من ناراحت هستید؟
من آن روز با چشمهای خودم دیدم که بچهها حاج محمدرضا را بابا صدا میزدند.
خودم با چشمهای خودم دیدم که حاجی برای دختر بچه اهل سنت که پدرش از مدرسه دزدی کرده بود و زندانی بود مواد غذایی میخرید و میگفت زندان هم بفرستم باید خرج زندگی شان را خودم بدهم و این کار را هم میکرد.
خودم دیدم که پزشک به روستا آورد و دلیل اکثر بیماریهای گوارشی بچهها را بررسی کرد و درست جایی که بیش از ۷۰ درصد اهالی اش اهل سنت بودند سفره خانهای زد به نام «امام مجتبی (ع)» و بچهها اسم امام مجتبی (ع) را مصداق کرامت دیدند.
خودم دیدم که از اول بهمن برای تهیه لباس همه اهالی آن منطقه برنامه ریزی کرده بود، حتی برای والدین بچه ها. کمتر از چند ماه حاجی در آن مطقه محور وحدت شد.
حاجی میگفت اینجا را مثل یک محور از محورهای کربلای ۵ میدانم.
حاجی زنده شد. میگفت اینجا که میبینم مفیدم، دوباره جان میگیرم.
با دخترهای خودش میرفت خرید لوازم التحریر برای بچههای مدرسه.
از آبرویش مایه میگذاشت برای فراهم کردن پولهای مورد نیاز در آن منطقه.
قبل آخرین سفر حج، به حاجی گفتم: حاجی میخواهم بروم سوریه مواظب زن و بچه ام باش. با خنده جواب داد: آسیاب به نوبت. گفتم حاجی از شما گذشته است دیگر. جبهه رفتید و شهید نشدید. حالا هم که دیگر دارید پیر میشوید. خندید و گفت من پارتی ام در آن دنیا بیشتر از اینجاست. گفتم حالا میبینیم. گفت: بگذار بروم حج تمتع بعد که برگشتم تو برو. حاجی شهید شد و من ماندم منتظر نوبت آسیاب.