دست گذاشت روی شانهام. در حال و هوای خودم بودم. سخنران بعد نماز ظهر و عصر، از کرامات امام رضا (ع) میگفت. من وسط محبتهای بیحدوحصر آقاجانم به خودم بودم و داشتم با همراه نکات سخنران، حمایت و الطاف پدرانه امام را در زندگی ام میشمردم و شکر و همراه با کمی اشک. دستش گرم بود و خواهرانه. از وسط صفحهای که با حرفهای سخنران برای خودم باز کرده بودم پریدم. هنوز صورتش را ندیده گفتم: «جانم؟!» توی چشمها و نگاهش انگار صفحهای شبیه چند دقیقه پیش من باز شده بود.
لبخند به روی لبهایش آمد و دندانهای سفیدش نمایان شد. بعد از سلام گفت: «خانم، خوش به حالتان اینجا هستید!» از شنیدن این جمله، غم مرا گرفت، غم شرمندگی از اینکه آنطور که باید و شاید نیستم و زائران با نگاه مهربانانهشان مرا مورد لطف قرار میدهند. سکوت کردم تا ادامه حرفش را بزند. گفت: «میشود برایم دعا کنید؟» گفتم: «بله، حتما. من همیشه دعاگوی زائران بودهام و هستم.» انگار راضی نشد به این جملهام یا باورش نشد. صدایش زمختی بعد گریه شدید را داشت و نگاهش نور.
لبخندش عمیقتر شد و این بار خط چروک چشمهایش هم نمایان. با همان حالت، خیره شد به چشمهایم و ادامه داد: «از راه دوری آمدهام و حاجت مهمی دارم. دستبهدامان دعای همه خادمانی که به دلم نشستهاند شدهام. دیدم شما هم توی خودت هستی.
رفتارت مثل بقیه خادمها نبود و زیر آفتاب داغ ایستادهای. حالت به دلم نشست و به خودم جرئت دادم نزدیکت شوم.» حرفهایش آب روی آتش بود. صدایش گرم و گیرا مثل لالایی و دلنشین مثل نان داغ دم صبح. اشکهایم را بهزور کنترل کردم تا نبارد. لبخند به روی لبهایم آمده بود. صدایم را کمی لوس کردم و گفتم: «خواهش میکنم. شما لطف دارید. شما هم از همان لحظه اول به دلم نشستید.» اینبار هردو با هم خنده ریزی کردیم.
گفت: «حالا میشود برایم ویژه دعا کنی؟ اسمم زینب است. میشود مرا به اسم دعا کنی؟» گفتم: «بله، حتما. چرا که نه؟» یادم آمد توی حرف هایش گفته بود از راه دور آمده است. کمی هم لهجه داشت، اما متوجه نشدم اهل کجاست.
پرسیدم: «مگر از کجا آمدهای که دوری راه به چشمت آمده؟» گفت: «افغانستان.» با تعجب گفتم: «ولی اصلا لهجه آنجا را نداری.» با سر حرفم را تأیید کرد و گفت: «من دانشجو هستم. از کشور خودم اینجا را برای ادامه تحصیل انتخاب کردهام.» هنوز کلی سؤال توی ذهنم داشت رژه میرفت که ادامه داد: «بیشتر برای امام رضا (ع).»