معرفی و نقد «در باب تسلی خاطر، آرامش در عصر ظلمت» در پردیس کتاب مشهد | رنج و تسلّی امکانی برای رشد انسان است درگذشت علی رشوند، بازیگر و تهیه‌کننده تئاتر + علت برگزیدگان جشنوارۀ فیلم عمار معرفی شدند مروری بر برخی از مستند‌هایی که درباره شهید حاج قاسم سلیمانی ساخته شده‌اند صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ روایت کردن، مهم‌ترین کار جهان است رمان «سردار ایرانی» در کتاب‌فروشی‌ها غربت موسیقی مقامی در بی‌مهری‌ها پخش فیلم تلفن زمان برای نابینایان و ناشنوایان + زمان پخش نگاهی به فیلم‌های احتمالی چهل‌وسومین جشنواره فجر در بخش اجتماعی فصل اول برنامه هزار و یک شب، ۱۰۰ قسمت است + زمان پخش درباره مجموعه متغیر منصور اثر یعقوب یادعلی | داستان‌هایی درباره تغییر فیلم توقیف‌شده مسیح پسر مریم، سریال می‌شود بهترین فیلم سال ۲۰۲۴ از نگاه انجمن منتقدین فیلم بریتانیا» (UKFCA) فیلم‌های آخر هفته تلویزیون (۱۳ و ۱۴ دی ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان حمید نعمت‌الله: یک سانس در جشنواره به فیلم قاتل و وحشی بدهید مهران مدیری با «گل یا پوچ» جدید برمی‌گردد آیین افتتاحیه پانزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار در مشهد برگزار شد+ویدئو پژمان جمشیدی با فیلم سینمایی روز جزیره، در راه فجر چهل و سوم
سرخط خبرها

حکایت پیرمرد و پسرش و کلاغ

  • کد خبر: ۱۲۹۹۶۸
  • ۲۵ مهر ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۳
حکایت پیرمرد و پسرش و کلاغ
چندی پیش در حیاط خانه‌ای در خیابان سی وهشتم شرقی در یکی از شهر‌های یکی از ایالت‌های ایالات متحده آمریکای جهان خوار، پیرمردی هشتادساله و پسر چهل وپنج ساله اش روی نیمکتی نشسته بودند.

چندی پیش در حیاط خانه‌ای در خیابان سی وهشتم شرقی در یکی از شهر‌های یکی از ایالت‌های ایالات متحده آمریکای جهان خوار، پیرمردی هشتادساله و پسر چهل وپنج ساله اش روی نیمکتی نشسته بودند. پیرمرد به گوشه وکنار حیاط نگاه می‌کرد و پسر درحالی که مشغول مطالعه کتابی علمی فلسفی تحلیلی بود، سوپ آماده‌ای را که برای پدرش درست کرده بود، قاشق قاشق در دهان وی می‌گذاشت. در این لحظه کلاغی در حیاط فرود آمد و کنار باغچه نشست.

پیرمرد نگاهی به کلاغ کرد و از پسرش پرسید: این چیه؟ پسر سرش را از روی کتاب بلند کرد و کلاغ را دید و گفت: کلاغ. چند لحظه بعد پیرمرد دوباره از پسرش پرسید: این چیه؟ پسر بار دیگر سرش را از روی کتاب بلند کرد و جواب داد: گفتم که، کلاغ. چند لحظه بعد پیرمرد دوباره از پسرش پرسید: این چیه؟ پسر که مشغول مطالعه فصل مهمی از کتاب بود، بار دیگر سرش را از روی کتاب بلند کرد و گفت: پدرجان، الان بهت گفتم. کلاغه. کلاغ.

چند لحظه بعد پیرمرد دوباره از پسرش پرسید: این چیه؟ پسر که تمرکزش به هم ریخته و اعصابش سابیده شده و کنترل خود را از دست داده بود، فریاد زد: کلاغه، کلاغه، کلاغ. در این لحظه، پیرمرد با دشواری فراوان از روی نیمکت بلند شد و عصازنان به داخل خانه رفت و دقایقی بعد با یک دفترچه کهنه به حیاط بازگشت و روی نیمکت نشست و دفتر را گشود و صفحه‌ای از آن را پیدا کرد و به دست پسر داد.

پسر شروع به خواندن آن صفحه کرد. پیرمرد گفت: بلند بخوان. پسر خواند: پسر کوچکم سه سال دارد. امروز روی مبل نشسته بود که کلاغی لب پنجره نشست. پسرم بیست و سه بار نام آن را از من پرسید و من بیست و سه بار به او گفتم کلاغ.

من هربار او را بغل می‌کردم و ماچ می‌کردم و نه تنها عصبانی نمی‌شدم، بلکه هربار به او علاقه بیشتری پیدا می‌کردم، اما او چی؟ پسر که با خواندن این جملات غرق در خجالت و شرمندگی شده بود، گفت: واقعا؟ پیرمرد گفت: بلی. کلاغ گفت: من هم شاهدم. پسر رو به کلاغ کرد و گفت: تو مگر چند سالت است؟ کلاغ گفت: ۵۶ سال. پسر رو به پدر کرد و گفت:‌ای پدر، من از صمیم قلب از شما عذر می‌خواهم. وی افزود: آن وقت شما ۴۲ سال پیش و این دفتر را به یاد دارید، اما اسم این پرنده را فراموش کرده اید و هربار از من می‌پرسید؟ پیرمرد گفت: بلی. پسر گفت: ایرادی ندارد و خاموش شد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->