انتهای کوچه ما که حالا میشود تهِ چمن ۳۵، یک خیابان پت و پهن و در عین حال کمگذری بود که از غروب به آنور خوف میکردی از میانهاش بگذری. جمعه یا هر تعطیلی دیگری ولی، بچه بود که از سر کول آن بالا میرفت. این خیابان در ادبیات اهالی چمن، «شصتمتری» خوانده میشد و انگار کسی کاری به این نداشت که اینور و آنور آن به ضرب و زور هم که شده، بیستمتر نمیشود.
تابستان، فصل شصتمتری بود و البته فصل دشتِ «اسدا...» از سفره توشله و پاسوربازیهای محل. اسدا... پسر همسایه سر کوچه بود و خانهشان که باید یک روزی حکایتش را تعریف کنم، معروف بود به «خانه جوراب». او از ته خرداد با یک توشله بزرگ و چهار تا پاسور قرضی میافتاد وسط کارزار. دم غروبِ همان روز اول هم که مثل همه ما کر و کثیف میرفت طرف خانه، جیبهای ورقلمبیدهاش جیرینگ جیرینگ صدا میداد.
صبح روز دوم تیر، جیب همه بچهها لُم انداخته و لبالب بود از پاسور و توشله؛ توشلههای نونوار و پاسورهای تانخورده که بیشترشان را همان دیروزش از مغازه میلانِ پُشته (۱) خریده بودیم. ته و توی جیب «اسدا...»، اما بعید بود در همه آن سالها گذر یک توشله نو و یک پاسور تانخورده افتاده باشد. هر چه آن تو بود، حاصل رقابت بود و میدان و و دعوا و بازی. همه لبپریده و کر و کثیف، و البته قابل تفاخر.
در همه طول تابستان که از پنجره تکلتِ «خانه جوراب» صدای چرخ راستهدوزی میپیچید وسط کوچه، اسدا... میداندار بازیهای میانه شصتمتری بود. یعنی هر زمانی که میتوانست از پای چرخ جیم شود و خودش را به بهانهای به بقیه برساند. بهحساب همه ما، شببهشب بر اندوخته توشله و پاسور اسدا... اضافه میشد و این یعنی گنجینهای عظیم در اتاق تاریک ته خانه جوراب.
هیچ وقت، هیچکس حسادتی به اسدا... نکرد. به اینکه او هر روز ده تای بقیه بُرده و ذخیره کرده. حتی به اینکه گاهی بعضی از دشتهایش را فروخته و توی راه که برمیگشته، کیس (۲) و نوشابهای از «ننه طیب» (۳) خریده و جلوی همه خورده.
هیچوقت کسی با اینها مشکلی نداشت. چون مالک نهایی آن توشله و پاسورها اسدا... نبود. ما بودیم. فقط باید صبر میکردیم تا روزی که غلومحسین علِزغر (غلامحسین علیاصغر) که پدر اسدا... باشد، بیاعصاب از پای چرخ بلند شود و سر چیزی، گیرِ کق (۴) یا رسیدهای به اسدا... بدهد و برود سراغ گنجینه او. آنوقت بود که آن گنجینه تفاخرآمیز میآمد سر دیوار و پخش میشد وسط کوچه. ناز شستِ هر که آنجا بود.
ادامه دارد...
پاورقی:
۱. مغازه میلانِ پشته: مغازه نسبتاً کسادی بود با پراکنده جنسهای چیده شده در قفسهها و پیرمردی میانهاخلاق که «عموشاطر» خطاب میشد. بعدها پسرهایش مغازه را دست گرفتند و البته رونقی دادند و این اواخر که عمو فوت کرده و خانوادهاش از محله رفتند، سر جایش ساختمانی نو سبز شد.
۲. کیس: «کیک» در ادبیات آن موقع مشهد
۳. ننه طیب: مغازهای کوچک نزدیک شصتمتری که هنوز پابرجاست، خیلی شیکتر از آن سالها.
۴. کق: نارس. گیرِ کق: گیرِ بیدلیل و بیمبنا.