تذکر رسمی به روزنامه کیهان برای انتشار مطلب خلاف مصالح ملی درباره سردار سلیمانی و ترامپ ابوالقاسم خوشرو یکی از ۱۰ عکاس برتر جهان شد راز استقبال کم از سریال پایتخت ۷ فاش شد فیلم ماینکرفت در افتتاحیه اکران رکورد زد روسفید از سیاه بازی‌های زمانه | یادی از نعمت‌الله گرجی، بازیگر تئاتر و سینما و تلویزیون داریوش خنجی؛ فیلمبردار مطرح ایرانی در راه جشنواره کن ماجرای تمسخر ایلان ماسک و ترامپ توسط «مایک مایرز» کمدین مشهور ماجرای قتل متیو پری، بازیگر سریال فرندز، توسط یک پزشک آموزش داستان نویسی | تداوم حافظه (بخش چهارم) تلخ و شیرین های هنری شهر | نگاهی گذرا به اتفاقات و رویداد های مهم هنری مشهد در سالی که گذشت نمایش چهار اثر از کانون پرورش فکری کودکان در کرواسی شعر، دورچین برنامه‌های تلویزیون نیست | درباره «سرزمین شعر» که فصل چهارم آن به تازگی پایان یافته است مهلت ارسال آثار به جشنواره فیلم ۱۰۰ تمدید شد برگزاری بزرگداشت نظامی در مزارشریف دانلود قسمت ۱۳ سریال پایتخت ۷ + تماشای فیلم «مجتبی خان‌قیطاقی» معاون هنری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی شد فیلم زن و بچه سعید روستایی در راه جشنواره کن
سرخط خبرها

عیسی بیشتر از ما می‌فهمید

  • کد خبر: ۱۳۶۶۷۳
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۸:۱۱
عیسی بیشتر از ما می‌فهمید
عیسی که از سربازی برگشت، عوض شد. رفت کلاس‌های شبانه و درس خواند و باسواد شد.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

عیسی که از سربازی برگشت، عوض شد. رفت کلاس‌های شبانه و درس خواند و باسواد شد. اهل مطالعه شد و شروع کرد به خواندن کتاب‌های سنگین. من دانشجو بودم. هر موقع که می‌رفتم دم مغازه ابزارفروشی ا ش، یک فهرست بلندبالا از کلماتی که معنایشان را نمی‌دانست، جلوی من می‌گذاشت؛ مثل دموکراسی، بورژوازی و....

من هم به فراخور سوادی که داشتم -که زیاد هم نبود- یک چیزی می‌گفتم. بلد هم که نبودم، کم نمی‌آوردم و همین طوری یک چیزی می‌بافتم. نگو عیسی تنها از من نمی‌پرسیده؛ مثلا یک استاد دانشگاه که می‌آمده برای ویلایش انبردست بخرد، جواب دیگری می‌داده. ولی عیسی چیزی به من نمی‌گفت تااینکه یک روز از کنار مزرعه آفتابگردانی می‌گذشتیم. گل‌های آفتابگردان را با پارچه پوشانده بودند. عیسی طبق معمول از من پرسید:
- قاسم! چرا روی این گل‌ها را پوشانده اند؟

من با کمی تأمل گفتم:
- وقتی آفتابگردان به بلوغ می‌رسد، تخم‌های خود را به اطراف پرتاب می‌کند؛ برای همین.
عیسی با صراحت تمام گفت:
- غلط کردی!  اینا رو، چون چغوکا می‌خورند، با پارچه پوشوندن.
عیسی توی همان یک فحش، تمام عصبانیت خودش را برای همه آن چرت وپرت‌هایی که گفته بودم، تحویلم داد.

یک روز توی جلسه مثنوی خوانی، رسیدیم به مقوله مرگ. آقای ترابیان، استاد جلسه، پرسید:
- اگه پدر یا مادرتون بمیره، چه حالی پیدا می‌کنید؟
هر کسی، چیزی گفت؛ من درجا سنکوپ می‌کنم.
- من نمی‌تونم تحمل کنم.
حتی یکی دو نفر گریه کردند.
عیسی با خونسردی تمام گفت: به راحتی مرگ را قبول می‌کنم.
همه مسخره اش کردیم.

اتفاقا بعد از چند وقت، دایی حالش خراب شد. سرطان گرفته بود. عیسی تمام مدت در بیمارستان ماند.
یک شب زنگ خانه ما را زد. برادرم در را باز کرد. آمد داخل خانه و گفت:
- کجایی قاسم؟ امروز جلسه داشتیم؟ بچه‌های ویلاشهر اومدن، کارت دارن.
با هم آمدیم بیرون. کسی نبود. به من گفت:
- بابام همین الان تموم کرد.

من سست شدم. دست انداختم دور گردنش. گفت:
- حالا وقت این کار‌ها نیست. به مادرت و بچه‌ها هم هیچی نگو، فقط فردا صبح برو دنبال تابوت و قبر.
از خونسردی اش تعجب کردم. تا هفتم دایی یک قطره اشک نریخت، تاجایی که همه شاکی شدند. به او گفتم:
- لااقل جلوی مردم، حالت گریه بگیر.
جملاتی به من گفت. اشک ریخت و گفت. لرزید و گفت.

- در تمام این دو ماه، تو بیمارستان، تمام تلاشم را برای بابا کردم. با هم عشق کردیم. هیچ وقت این قدر توی بغلم نخوابیده بود. هیچ وقت زیرش را خشک نکرده بودم.
من تلاشم را کردم، اما نشد. الان چرا باید گریه کنم؟
حس کردم عیسی دیگر خیلی بزرگ شده است؛ خیلی بزرگ‌تر از امثال من.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->