گفته بودم که نفهمیدیم کدام بنی بشری اول بار به مغزش خطور کرد میشود «آدم برفی»، فیلم پرحاشیه آن سال ها، را توی مسجد محل اکران کرد. گفته بودم که بلیتها از قرار دانهای پانزده تا تک تومنی فروخته شد و بعد غروبِ یکی از روزها، حوالی۷۶، ۷۷ مسجد محله ما غلغله آدم بود. همه آمده بودند «اکبر عبدی» را در هیبت ممنوعه آن فیلم ببیند؛ فیلمی که از روی پرده سردر سینماها پایین کشیده شده بود و حالا یکی فکر کرده بود میشود اینجا پخشش کرد.
بحران اول شب اکران، تلویزیون چهارده اینچی بود که لابد از یک متر دورتر هم به هزار زحمت نمیشد اکبر عبدی را از میانه اش دید و لابد به همین دلیل بود که یکی از ته جمعیت داد زد: «داداش! ما خود تلوزون ره از اینجه به زور میبینِم!» این بحران را «جواد چغوک» حل کرد. رفت خانه و یک تلویزیون ۲۱اینچ رنگی آورد و خلاص. بعد نشستیم به تماشا.
نوار وی اچ اس رفت داخل ویدئو و تیتراژ فیلم از اواسطش، از جایی که نشود اسم فیلم را فهمید، آغاز شد. زمینه نوشتههای تیتراژ، یکی دو دقیقه تصویر یک خار بیابانی با گلهای سفید بود.
پشت سرش، اما تا چشم کار میکرد، بیابان برهوت. یکی دو دقیقه به تماشای این تصویر گذشت و یک دفعه دو تا موتور دوترکه از آن دور راه افتادند طرف دوربین. صدای اگزوز موتورها همان طور که نزدیک و نزدیکتر میشدند، میان صدای همهمه جمع گم شد. یکی داد کشید: «آقا، اینا لباس خاکی تنشانه!» یکی دیگر، آن طور که معلوم باشد خطابش به صاحب صدای اول است، گفت: «خب؟!» صدای اول ادامه داد: «بیابونه و موتور و لباس خاکی!» و دوباره میان صدای موتور ها، یکی جواب داد: «خب؟!» صاحب صدای اول از وسط جمع بلند شد: «خب و مرگ! اکبر عبدی اش کجا بود؟ فیلم جنگیه!» و این را که گفت، همه جمع، طوری که انگار از قبل با همدیگر هماهنگ کرده باشند، یک صدا گفتند: «چی؟» و صدای «چیِ» جمع، کل فضا را گرفت و به اکران کنندهها فهماند که «این تو بمیری از آن توی بمیریها نیست.» همین شد که یکی شان بلند شد و من من کنان، جمع را ساکت کرد و طوری که صدایش به همه برسد، گفت: «آقا! خیلی فیلم قشنگیه.
اسمش یاسهای وحشیه. جنگیه. بوکسیه. اصلا از آدم برفی هم قشنگ تره. شما دو دقیقه صبر کنِن، اگه قشنگتر نبود...» و همه اینها را وقتی میگفت که عکس «جعفر دهقان» به جای «اکبر عبدی» افتاده بود وسط تلویزیون ۲۱اینچ و جمع یک صدا گفتند:
«چی؟»