آرمان اورنگ | شهرآرانیوز؛ «هاشم نساج کریمی» کلکسیونر و مرمت یارماشینهای کلاسیک آنطور که خودش میگوید حافظه تصویری خوبی دارد. آنقدر خوب که همین حالا در آستانه هشتاد سالگی یادش هست ماشینی که ده، دوازده سالگی، نبش کوچه هشتمتری طبرسی دیده و آنموقع اسمش را نمیدانسته، پونتیاک بوده یا اوشکودا یا شورلت.
به واسطه همین حافظه خوب هم هست که او حالا یک روایت شسته رفته و درست و درمان دارد از آن سالهای مشهد؛ روایتی که البته بیش از هر چیز حول و حوش ماشینهای کلاسیک آن سالها میچرخد. این روایت البته خیلی مفصلتر از آن است که بشود توی این صفحه جایش داد. برای همین هم برش کوتاهی از آن را اینجا میخوانید؛ برشی که از کودکی او شروع میشود و میرود تا زمانی که راهپای پیکان به خیابانهای شهر باز شده و درشکهها را خانهنشین کرده است.
من از بچگی به ماشین علاقه داشتم. یادم هست که وقتی دبستان بودم، اسم و مدل ماشینها را میدانستم و همین باعث تعجب دوستانم میشد.
مثلاً فرض کنید از راننده میپرسیدم: «آقا این چه ماشینیه؟» میگفت مثلاً «این فیاته». همین یادم میماند. یا جلوی ماشینها را میخواندم. «افِ» اولش را میخواندم و میفهمیدم «فیات» است. یا مثلاً «بنز»ها را میشناختم. مردم هم عادت داشتند ماشینها را به نوعشان صدا بزنند. مثلاً میگفتند: «یک پابِدا اومد درِ خونه.» یا «یه مسکوویچ اومد...» خب بالطبع من هم یاد میگرفتم. از طرفی من حافظه تصویری خیلی قویای هم داشتم. یعنی آن وقتها که ماشینها را میدیدم، شاید نمیشناختم، ولی بعداً که بزرگ شدم، فهمیدم که ماشینی که در کودکی دیده ام، مثلاً شورلت بوده یا پوتیاک. مثلاً ماشین «حاج تقی آقا بزرگ» که یک دبیرستان توی نوغان به نامش هست، پونتیاک بود.
بله. «حاج تقی» از معدود افرادی بود که ماشینِ سواری داشت. یکی هم آقای مقدم. کسی که «چهارراه مقدم» به نامش بود.
حاج تقی که تاجر پوست بود. فکر میکنم دور فلکه طبرسی مغازه داشت. من آنجا دیده بودمش، چون با پدرم دوست بود. ایشان «پونتیاک» داشت. «حاج تقی» بعدها از سرطان فوت کرد. قبل از فوت البته وصیت کرد که یک دبیرستان به نامش بسازند. من سال اول دبیرستان را توی همان مدرسه خواندم. یادم هست که عکس حاج تقی را توی سالن زده بودند. آقای مقدم هم توی طبرسی گاراژدار بود. یعنی شرکت مسافربری داشتند.
مرد بسیار خوب و خوشنامی هم بود. ایشان هم زمانی یک «پیلیموت ۵۷» داشت؛ ماشین کشیده و افسانهای دهه پنجاه. یادم هست سالهای ۳۷، ۳۸ که بابای من رفته بود مکه، من و برادرم رفتیم پیش ایشان، خواهش کردیم که زمان برگشت پدرمان را از راه آهن تا خانه بیاورد.
ایشان هم با وجود آن همه گرفتاری قبول کرد. چرا؟ برای اینکه ما پیش بچهها پز بدهیم که پدرمان با چنین ماشینی آمد. این، زمانی بود که هر کسی ماشین نداشت. ماشین سواری هم خیلی محدود بود. فرض کنید اگر میخواستید یک تاکسی را پیدا کنید، نیم ساعت که دور بست میماندید، میآمد و رد میشد. پدر خودِ ما یک «آستینِ» انگلیسی برای تاکسی خریده بود. گاهی وقتها که با راننده اش کار داشت، من میرفتم و دور بست میایستادم. به نیم ساعت چشمم به طرف میافتاد.
نه، اتوبوس هم بود. البته ۶۰، ۷۰ سال پیش هنوز شرکت واحد نبود. «اتوبوس خط» میگفتند. اتوبوسهای یک قرونی بود. همگی هم مبدأشان دور حرم بود. یک کدامشان میآمد توی طبرسی تا سر چهارراه مقدم و از آنجا میرفت دریادل و چهارراه خواجه ربیع و مجسمه و باز برمی گشت دور بست. یکی دیگر از دور بست حرکت میکرد، میآمد توی بالاخیابان، میرفت دروازه قوچان، میپیچید طرف سعدآباد و ارگ و باز برمی گشت طرف حرم. خط کوهسنگی هم هنوز نبود. یعنی هنوز کسی کوهسنگی نمیرفت. این صحبتها مال ده، دوازده سالگی من است. فکر کنید آخر طبرسی شرکت نفت بود.
نه. درشکه هنوز بود؛ دو اسبه و یک اسبه. قبلتر یادم هست خانوادههای پرجمعیت درشکه دو اسبه کرایه میکردند و میرفتند تفریحگاههای بیرون شهر. ولی بین سالهای ۳۲ تا ۳۴، ۳۵ جلوی مهمانخانه حضرت، دو سه تا ماشین آمریکایی کهنه میایستاد. همینها هم مردم را میبردند وکیل آباد و خواجه ربیع و کوهسنگی و خواجه مراد. حدود سال ۳۵ هم شرکتی به نام «درخشان» توی مشهد باز شد. این شرکت حدود ۱۰، ۲۰ تا «هیلمن ۱۹۵۰» وارد کرده بود.
من دقیقا یادم هست که وقتی سوار میشدیم، قبض میدادند و این قبضها جایزه داشت. این برای تشویق مردم به سوار شدن تاکسی بود. بعد هم کم کم شروع کردند نمره دادن به تاکسی ها. پلاک ماشینهای معمولی با زمینه سفید و نوشته مشکی، ولی تاکسیها برعکس بود؛ زمینه مشکی و نوشته سفید. کم کم شروع کردند به تشویق ماشینها برای گرفتن پلاک تاکسی، حتی ماشینهای دو در! من دقیقا یادم هست که یک «فورد تانوسیِ» دودر را نمره تاکسی داده بودند.
نه. خیلی ماشینها رفتند. بعد اینها را میفرستادند پیش رحیم زاده و آسایی، تابلو نویسهای خیابان خاکی. تقریباً تمام تاکسیها را اینها تغییر رنگ دادند. چهار تا گلگیر سفید علامت تاکسی بود. جلویش هم مینوشتند: «یک نفر و دو نفر پنج ریال، سه نفر ۱۰ ریال. با داشتن مسافر، حق مسافر دیگری را ندارد.»
یعنی اگر شما توی تاکسی نشسته بودی، میتوانستی مانع سوار شدن مسافر دیگر بشوی. بعد از این، کم کم بعضی ماشینها تبدیل شدند «ماشین کرایه». کرایهها حق کار کردن توی شهر را نداشتند. مثل تاکسیها که حق بیرون رفتن از شهر را نداشتند. یعنی تاکسی حق نداشت برود وکیل آباد. نمره این ماشینها هم مثل تاکسیها سیاه بود، ولی گلگیرهایشان را رنگ نکردند. کنارشان هم نوشته بود: «کرایه». اینها میرفتند وکیل آباد، طرقبه، شاندیز و بقیه تفریحگاه ها.
بله. اوایل ماشینهای متفرقه بود. اولین سری ماشین یکنواختی هم که وارد شد «پابدا» بود و «مسکوویچ». هر دو ساخت اتحاد جماهیر شوروی. پابدا ماشین سنگین، قوی و پرمصرفی بود، بسیار باربر و بادوام. برعکسِ مسکوویچ که ماشین ظریف و شکنندهای به حساب میآمد. بعد از مدتی، ولی دوباره ماشینهای متفرقه هم وارد شد. فیات وارد شد، اوشکودا وارد شد، موریس وارد شد، ولی هیچ کدام به اندازه پابداها دوام نیاورد. چون اولاً پابدا در مشهد در حوالی خیابان تهران، نزدیک دبیرستان فردوسی نمایندگی داشت. علاوه بر اینکه پابدا از همه مدلهای دیگر بادوامتر بود. بقیه ماشین ها، ولی لوازمشان کم بود و زود از رده خارج میشدند.
بعد از مدتی هم سر و کله بنزهای ۱۷۰ پیدا شد؛ مرسدس بنزهای ۱۷۰ که الان به عنوان اتومبیل آنتیک قیمتهای افسانهای دارد. این ماشینها مدتی در مشهد تاکسی شدند. همه شان هم دیزل بودند. بعد باز بنز ۱۸۰ آمد. این ماشین هم یکی از بادوامترین ماشینها بود، یعنی واقعاً شاهکار صنعت بودند.
روی این ماشینها معمولاً دو شوفر کار میکردند؛ یکی از ساعت ۶ صبح تا ۲ بعدازظهر و یکی از ۲ بعدازظهر تا ۱۰ شب. معروف بود که میگفتند: «رانندهها خسته میشن، بنز خسته نمیشه.» خلاصه که ماشینهای بسیار بادوامی بودند. در ضمنِ این ها، ماشین دیگری هم وارد جرگه تاکسیها شد؛ اتومبیلی به نام دِکاو. دِکاو ساخت آلمان بود؛ اتومبیل سه سیلندر با یک صدای عجیب و خنده دار. بعد هم رنو و هیلمن آمدند.
هیلمن انگلیسی بود. نمایندگی اش هم دور بست بود، داخل سرای سیگاری. یادم هست گاهی با برادرم میرفتیم تماشای هیلمنهای نو که داخل سرای سیگاری چیده بودند. در همان موقعها ماشینی آمد به نام «آستین». «آستین» هم انگلیسی بود. این ماشین در دو سری وارد شد؛ سری A۵۵ و سری A۳۵. A۵۵ بزرگ بود، A۳۵ کوچیک. برای مشهدیها به A۳۵ میگفتند: «آستین خُردو». چون کوچک و گرد و قلمبه بود. تقریباً هیکلش مثل هیکل فولکس بود. نمایندگی اینها هم آقای رضاییان بود، نبش خیابان تهران، دور فلکه حضرت. پدر ما هم با ایشان آشنا بود و یک آستین خرید.
بله. البته آستینها ماشینهای خوبی نبود. بی دوام بود. مخصوصاً سری بزرگش خیلی بی دوام درآمد. بعد نوبت داتسونها رسید؛ داتسون سری ۱۱۳ ماشینهایی بود چهارگوش که بین مشهدیها به «قوطی کبریتی» مشهور شد. این ماشین هم ماشین بسیار بادوامی بود. بعدها آموزشگاههای رانندگی از این ماشینها خریدند. خود من هم با این ماشینها تصدیق گرفتم.
سال ۴۱.
گویا خیلی از تاکسیهای قدیم برای گرفتن جواز نمره یک درشکه را باطل میکردند. این یعنی به نوعی توسعه تاکسی رانی هم زمان شده با پایان درشکه ها. درشکهها تا دهه پنجاه هم بودند. یعنی آخرین بار ۵۰، ۵۱ بود که من و پدرم درشکه سوار شدیم. یادم هست میخواستیم بریم خانه یکی از آشناها، من گفتم: «درشکه سوار شیم.» گویا زمان ولیان، ولی درشکهها به کل جمع شد.
چند تا دلیل داشت. اول به دلیل ترافیکی که به وجود میآوردند.
شهری که ماشین به خیابان هایش بیاید، نمیتواند درشکه هم داشته باشد. البته ماشینها هم کم کم زیاد شدند. کم کم پیکان هم درآمده بود. خیلی از مردم پیکان خریده بودند. یعنی وضع مردم هم به طور کلی بهتر شده بود و ماشین خارجی هم زیاد بود. به علاوه اینکه فضولات اسبها در خیابانها میریخت. خلاصه که در دوره ولیان درشکه به کل جمع شد و خلاص.