برو کار می‌کن، نگو بازنشسته‌ام! پدر در پدر پهلوان‌زاده‌ایم گذر‌های هنری به وسعت شهر | گزارشی از بخش جدید جشنواره هنر‌های شهری بهار ۱۴۰۴ درنگی در کم‌وکیف برگردان‌های منثور منظومه فردوسی، به‌مناسبت انتشار «شاهنامه منثور»، اثر گیتی فلاح‌رستگار رقابت ۲۴ گروه در جشنواره ملی سرود رضوی مستند «جانان» اثر فیلم‌ساز مشهدی، روی آنتن شبکه دو + زمان پخش انتشار مجموعه داستان «شرّ درونش» قسمت ۱۲ مسابقه مافیا دن، در شبکه خانگی رکوردشکنی تقاضا برای بلیت مشهد، هم‌زمان با پخش قسمت پایانی «پایتخت» حضور دیزنی با «زوتوپیا۲»، «الیو» و «داستان اسباب‌بازی ۵» در جشنواره انسی رکوردشکنی نمایش آنلاین | «پایتخت ۷» در تلوبیون ۱.۸۵ میلیارد دقیقه تماشا شد خانه منسوب به «سعدی» در حال ویرانی مجری مراسم جوایز امی ۲۰۲۵ را بشناسید زمان پخش فصل دوم سریال بی‌باک: تولدی دوباره صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴ مروری بر حواشی سریال پایتخت ۷ | از جایگزینی سارا و نیکا تا سانسور چهار قسمت و پایان ناگهانی داستان
سرخط خبرها

سروصدای شاغلام از همه بیشتر بود

  • کد خبر: ۱۴۷۶۳۱
  • ۰۸ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۵:۵۵
سروصدای شاغلام از همه بیشتر بود
برف که می‌آمد، کوچه آسیا منع عبورومرور می‌شد. چون برف پشت بام‌ها را هم می‌ریختند توی کوچه و تونل می‌زدیم برای گرفتن نان.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

سر میدان محمدیه آخرین نقطه حضور ما بود. یعنی خیلی هنر می‌کردیم، تا سر کوچه آسیا می‌رفتیم و برمی گشتیم. کوچه آسیا خیلی تنگ بود؛ به طوری که اگر نیسانی می‌آمد، باید خودت را به ایستگاه پله علی محن زبون می‌انداختی یا می‌تپیدی به دالون حاج عبدالرحیم یا لای دیوار و نیسان آبی له می‌شدی. برف که می‌آمد، کوچه آسیا منع عبورومرور می‌شد. چون برف پشت بام‌ها را هم می‌ریختند توی کوچه و تونل می‌زدیم برای گرفتن نان.

عشق ما این بود که پشت دیوار قایم بشویم و نیسان که رد می‌شد، بچسبیم عقبش و تا سر کوچه برویم و بعد داد بزنیم که انگار دنیا را به ما داده اند. یا منتظر بمانیم عموشکلاتی (حاج عبدا...) بیاید و برود سری به باغش بزند و آب نبات ترشی به ما بدهد. یا مریم بانو با وجود چشم‌های عاجزش با کاسه و سینی مسی از دالان زیر مسجد بیرون بیاید و خبر خوش گرفتن موش را به ما بدهد و ما هرطور دلمان خواست، انتقام گردو‌های به تاراج رفته مریم بانو را از موش بگیریم!

اما میدان محمدیه با آن درخت توت باستانی اش حکایتی دیگر داشت. از سمت مسجد صاحب الزمان (عج)، نه این مسجد امروزی، مسجدی که صفا و صمیمیتش را مدیون نمازگزاران خالصش بود و چای‌های دبش غلامعلی خودو همه را به خودش جذب می‌کرد.

از آنجا که می‌آمدی، مغازه آقابزرگ بود؛ بعد آقارضا پرداختی که قالی‌های مردم را پرداخت می‌کرد، با شراکت آقای عبداللهی. روبه روی آن‌ها حاج حسین آقا محمودی و چند مغازه دیگر بود. تابستان‌ها می‌رفتند شعله چنار می‌آوردند و سقف کوچه را با شاخه‌های چنار سایه می‌کردند و آب پاشی و جارو. خنک می‌شد و دل چسب.

میدان محمدیه با کفاشی کاکا بر سردر آب انبار شروع می‌شد و بعد مصور و چراغ ساز و آن طرف حبیب ا... پردل (که ارزانی جنس هایش بیداد می‌کرد و حبیب خدا بود) و این طرف حاج مهدی تشتریان و قصابی میثم علیایی و میوه فروشی غلام عطارباشی (شاغلام). اما شاغلام سروصدایش از همه بیشتر بود.

داد می‌زد و شعر می‌خواند:

گل به سر دارد خیار

از حمید بلبل تا قاسم رفیعا شاگردی غلام عطارباشی را کرده بودند. کوچک‌تر که بودم، حمید می‌رفت روی بشکه می‌نشست و مثل شاغلام شعر می‌خواند و توجه مشتری‌ها را جلب می‌کرد. من، اما آدم ساکتی بودم. اهل شعرخواندن نبودم. بیشتر اهل شعرگفتن بودم!

شاغلام سحر می‌رفت میدان بار فتح آباد. مجید را می‌فرستاد در خانه ما که با شاغلام برویم میدان. هوا تاریک بود، توی میدان بار بودیم. جیب‌های شاغلام پر از اسکناس بود. بنچه پول‌ها را که درمی آورد، من کیف می‌کردم و فکر می‌کردم برای پول دارترین آدم دنیا کار می‌کنم. روزی یک تومان (۱۰ ریال) به من مزد می‌داد. چندبار مجید را فرستاده بود دنبالم، مجید شاکی شده بود. عاقبت شاغلام گفت همین جا توی مغازه بخواب. مادرم می‌نالید که برای یک تومان شب را وسط مغازه می‌خوابی؟

گاهی شاغلام مرا می‌فرستاد برای مادرش چیزی ببرم. پیرزنی بود که در سکوت زندگی می‌کرد.

قشنگ‌ترین قسمت کار دوچرخه  سواری با مجید بود. مجید عطارباشی یک دوچرخه بیست داشت. مرا جلو می‌نشاند و هر غروب تا بهداری می‌رفتیم و برمی گشتیم. همه راه مرا نصیحت می‌کرد.

پیاده می‌رفتیم، زودتر می‌رسیدیم. احترام و شخصیتی که برای دوچرخه اش قائل بود، مرا متعجب می‌کرد. گاهی سر می‌زدم به حیاط شاغلام. یک جوی آب از وسطش رد می‌شد و اشرف خانم صبح تا شب سبد می‌بافت. تابستان‌ها بیشتر وقت‌ها شاغلام کنار میوه هایش می‌خوابید.

یک شب چند جوان که بزرگ‌تر از ما بودند، تخت شاغلام را بلند کرده بودند و برده بودند وسط میدان صاحب الزمان (عج) گذاشته بودند. صبح که شاغلام بیدار شده بود، حکایتی شده بود برای خودش.
کسبه میدان محمدیه هرکدام حکایتی داشتند شنیدنی.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->