یک سبد یا جعبه پلاستیکی، یک نخ بلند که میتوانست از فاصله دوری آن را جا به جا کند. کمی دانه در زیر سبد! این ترفند اسیر کردن گنجشکهای بی گناهی بود که به هوای دانه ممکن بود زیر سایه سبد بنشینند و شیطنت کودکی که پشت دیواری یا پنجرهای پنهان شده بود با کشیدن نخ یا طناب آن پرنده را به تله بیندازد.
نمیدانم اولین کسی که این روش را به کودکی آموزش داد چه کسی بود یا حتی قدمتش به چه زمانی بر میگردد. اما از همان زمان فریب دادن را به هوای تأمین نیازی، برآوردن خواستهای یا... به کودک آموزش دادند. رفته رفته بزرگتر که شدیم برخی در تعاملات اجتماعی عنوانهای دیگری روی این عمل گذاشتند.
سیاست داشتن، معامله برد و باخت را یاد گرفتن یا...، اما عناوین و بازی با کلمات مهم نیست. دام و دانه فقط حکایت پرندهها و شیطنت کودکی نیست. دام و دانه ما در این روزگار همه تجربهها و فرصتها و شرایطی است که برای منفعت شخصی به فریب سادهای وعدهای میدهیم و عمل نمیکنیم و آنچه در میان روابط اجتماعی مان به تدریج قربانی میشود، اعتماد است. اینکه آدمها کم کم هر کمکی و هر کار خیری و هر نیتی را باور نمیکنند. یاد میگیرند که دامهای زندگی ممکن است یک روزی درست همان زمانی که نیازمند دیگری هستند سر راهشان قرار بگیرد و آن دست شیطنت آمیز نخ را بکشد و اسیرشان کند.
شاید به همین دلیل باشد که در بسیاری از آموزههای دینی و اخلاقی توصیه شده است اگر کاری برای دیگری انجام میدهید منفعت شخصی خودتان را گنار بگذارید و خیر عمل را در نظر بگیرید. این زنجیره به هم متصل جزئیات کوچک زندگی است که ارتباطات اجتماعی را میسازد و باورها و اعتمادها را استحکام میبخشد. به قول عیسی صمدی، شاعری که نوشته بود: «اشتباه تو تنها به دام انداختن کبوتر نبود! / تو گندم را بی اعتبار کردی» گندمهای زندگی تان را بی اعتبار نکنید....