۱۵  فرهنگ سرای مشهد میزبان اکران فیلم و پویانمایی شده‌اند انتشار فهرست ۱۰۰ فیلم برتر دهه ۱۹۷۰ میلادی سینما با یک فیلم ایرانی ماجرای لغو اجرا‌های نمایش خانه به دوش در مشهد نتفلیکس فیلم هیجان‌انگیز «فرانکنشتاین» را اکران می‌کند طراح لوگوی «۰۰۷» جیمز باند درگذشت رمان «دیوید کاپرفیلد» ترجمه مسعود رجب‌نیا به چاپ سیزدهم رسید آغاز فیلمبرداری فیلم جدید جوئل کوئن در اسکاتلند پخش دوبله فارسی «جاده یخی انتقام» در شبکه نمایش خانگی قاتل «متیو پری» در دادگاه مجرم شناخته شد دوبله فیلم ترسناک «آلوده» برای پخش از تلویزیون مستند «آقای نخست‌وزیر» روی آنتن + زمان پخش وحید تاج و حسام‌الدین سراج در قونیه | حضور گسترده خوانندگان ایرانی در فستیوال بین‌المللی «دولت عشق» در قونیه پژمان بازغی و منوچهر هادی در تیم فوتسال ستارگان هنر ایران + عکس انتشار ۲ آلبوم موسیقی «بانگ عشق» و «کیکاوس» آوازخوانی حسام‌الدین سراج در مراسم تشییع استاد فرشچیان + فیلم فیلم «خرگوش سیاه، خرگوش سفید» شهرام مکری در جشنواره بوسان ثبت «روز عکاسی» در تقویم ایرانی با درنظر گرفتن یک دوره تاریخی بومی
سرخط خبرها

یادآوری

  • کد خبر: ۱۶۵۵۷۴
  • ۰۲ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۶
یادآوری
بعد از رفتن مادرجان، ما فقط یک بار رفتیم پارک. ویلچرش را در سکوت هل می‌دادم. سرش پایین بود نه از معما خبری بود و نه از آبنبات ترش.

بعضی وقت‌ها مرا هم نمی‌شناسد، این جور وقت‌ها دلم می‌گیرد، آن وقت دلم می‌خواهد گریه کنم، اما من که می‌شناسمش. پدربزرگم است، هنوز عصر‌های پنجشنبه پارک ملت، طعم آبنبات‌های ترش، که جایزه جواب دادن به معماهایش بود و بستنی‌های مغزدار آقا رحیم را هم یادم هست. بستنی‌ها را که روی میز جلویمان می‌گذاشت، پدربزرگ می‌پرسید ویژه است؟

آقا رحیم می‌گفت: ویژه اصل طلاب و بعد سه نفری می‌خندیدیم. همه چیز از مریض شدن مادربزرگ آغاز شد. آن روز‌های آخر از کنار تخت مادرجان تکان نمی‌خورد. همه می‌دیدیم که با هر سرفه او لبخند پدر بزرگ هم محوتر می‌شد. بعد از آن روز سرد، دیگر کسی خنده پدربزرگ را ندید.

بعد از رفتن مادرجان، ما فقط یک بار رفتیم پارک. ویلچرش را در سکوت هل می‌دادم. سرش پایین بود نه از معما خبری بود و نه از آبنبات ترش. وقتی آقا رحیم بستنی را می‌گذاشت توی ظرف، چند لحظه‌ای ایستاد که بابا بزرگ مثل همیشه بپرسد ویژه است؟ اما وقتی دید خبری نیست خودش گفت ویژه است و بعد پدربزرگ تنها سری تکان داد و آن قدر با قاشق و بستنی اش بازی کرد که همه اش آب شد. کم کم دیگر حوصله بیرون آمدن و عصر‌های باهم بودن را نداشت.

حوصله هیچ کس و هیچ جا را نداشت. مدتی که گذشت گاهی اسم مرا هم فراموش می‌کرد. بغض می‌کردم، اما پدر می‌گفت زمان می‌برد تا خوب شود. دکتر گفته بود که باید اطرافش چیز‌هایی باشد که دوستشان دارد یا ببریدش به جا‌هایی که با آنجا خاطرات خوب دارد. برای همین پدر فهرستی تهیه کرد. از جا‌هایی که پدربزرگ دوست داشت.

کوهسنگی و دیدن رفقایش، خانه عمه، خانه پدر، ییلاق کنگ و ... اما پدر بزرگ مقابل هر پیشنهاد سکوت می‌کرد یا سرش را تکان می‌داد. فقط وقتی رسید به حرم امام رضا (ع)، پدربزرگ بی درنگ گفت: بریم. برای همین سه شنبه‌ها عصر می‌رفتیم حرم، سه شنبه‌هایی که قبل ترها، پیش از آنکه مادرجان بیمار بشود، هر هفته با او می‌رفتند. آنجا که می‌رسیدیم حالش جور دیگری بود، درست مثل عصر‌هایی که پیش از آن می‌رفتیم پارک. اسم مادرجان را صدا می‌زد و می‌گفت: او همین اطراف است.

این روایت بر گرفته از تخیل نویسنده است.
عکس: نسترن فرجاد پزشک

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->