فاطمه خانم بیشتر وقتها چادر سرمهای با گلهای ریز سرش میکرد. حرف که میزد، شینش سین میزد. آن روز جلو در خانه شان دیدمشان؛ او و آقامجتبی، مستأجرش، ایستاده بودند به حرف زدن.
آقامجتبی همان طور که سرش را انداخته بود پایین، با گچهای چسبیده دور ناخنش بازی میکرد. او آمده بود تا برای بار سوم قرارداد اجاره اش را تمدید کند. هر سال اوایل تیر آقامجتبی کاغذ و قلمی برمی داشت، زنگ همسایه طبقه بالایش که صاحب خانه بود را میزد و با هم برای سال آینده قرار میگذاشتند که بماند یا برود.
آقامجتبی کاشی کار بود و زحمتکش. جهازشان را آوردند همین خانه. حالا او و همسرش، خدیجه خانم، یک دختر دوساله دارند. سال سومی است که میخواستند همان جا بمانند. از پارسال دیگر پولشان را هم هدر ندادند و به بنگاه نرفتند.
فاطمه خانم، صاحب خانه، جمله معروفی داشت. او همیشه میگفت آن قدر از این خانهها باشد و ما نباشیم. یعنی ما آدمها هستیم که از بین میرویم، این سنگ و سیمان است که میماند. ما رفتنی هستیم، پس نباید برای مال دنیا ارزشی بیشتر از آدمیتمان قائل باشیم. هر وقت میخواهم سر موضوعی خسیسی به خرج بدهم، یادش میافتم و پشیمان میشوم.
گاهی که فاطمه و همسرش حساب وکتاب میکردند، میگفت همین قدر داشته باشیم که محتاج کسی نشویم، بس است، بیشتر نمیخواهم. همین طرز فکرش بود که باعث میشد هر مستأجری که به خانه اش میآمد، تا خودش صاحب خانه نمیشد، از آنجا نمیرفت.
اجاره خانه و پرداخت قسطها و قبضها با فاطمه خانم بود. برای همین همسرش در کارهای مستأجرها دخالت نمیکرد. او خودش خانه را اجاره میداد، خودش کرایه را میگرفت و خودش هم قراردادشان را دستی تمدید میکرد. میگفت بدی که نکنی، بدی هم نمیبینی. شکر خدا تا حالا مستأجر بد به پستم نخورده است.
نمیدانم از این نوع صاحب خانهها هنوز هست یا نسلشان منقرض شده است، اما همین قدر میدانم که اگر طرز فکر فاطمه خانم را خیلی هایمان میداشتیم، زندگی به اندازه حالا برای مستأجرها تلخ نبود.