به گزارش شهرآرانیوز، صدای همهمه، جیغ، گریه و حرف زدنشان یک لحظه قطع نمیشود. مسئولان استانی و کشوری هم هستند. هرکدام به نوبت پشت تریبون میایستند، اما هیچ کس نیست که در سالن همایش به مهمانان مراسم بگوید «هیس». از نوزاد تا کودک کمتر از پنج ساله میانشان هست؛ با مادر یا پدر یا هردو. تقریبا به اندازه والدین، کودک در سالن هست، شاید هم بیشتر، چون بعضیها دو فرزند دارند.
مثل همان دو خواهر و برادر کوچکی که با آن لباسهای زرد شبیه هم میان صحبتهای مدیرکل، پلههای سن را بالا میروند و برمی گردند یا پسربچههایی که مدتی با بادکنکهای آنجا مشغول بازی اند. این روایتی از یک مراسم نو است؛ جشنی برای کودکانی که روزی به شیرخوارگاه سپرده شدند، به تصور محرومیت از آغوش خانواده، اما حالا، هم مهر مادری را تجربه میکنند هم سایه پدری را. جشن رسمی آغاز طرح بهسرا، اولین شیرخوارگاه بدون فرزند ایران، با حضور همان کودکان و پدر و مادر جدید و موقتشان برگزار میشود.
موهای کم پشت و کوتاهش را با یک کش کوچک بالای سرش بسته اند. هیچ توجهی به اطرافش ندارد، حتی به مادرش که هربار تلاش میکند حواسش را به توپی که برایش آورده است، جلب کند. همه دو ساعت مراسم را درحال راه رفتن است یا لابه لای صندلیها میچرخد یا از سالن بیرون میرود. مادرش، اما صبور است. لبخند از روی لبانش محو نمیشود. هربار با قربان صدقه رفتن کمی کنترلش میکند: «روشنای مامان، بیا بشین ببینم چی دارم! آفرین دخترم.» کنار مادرش یک خانم مسنتر هم هست که بعدا معلوم میشود خواهرشوهرش است.
جایشان را باهم عوض میکنند. یک بار او روشنا را میبرد بیرون، یک بار مادر. وقتی چندلحظه سرجایشان آرام میگیرند، مادر میگوید: اسمش را گذاشتیم روشنا، چون روشنایی زندگی مان بود. پارسال روز ولادت امام رضا (ع) آمد خانه مان. یک سال ونیمش بود. هرچند که به موقت بودنش رضایت دادیم، اما این قدر دلمان به وجودش بند است که مدام دعا میکنیم برای همیشه مال خودمان بماند.
به چهره بسیار جوانش میخورد که روشنا تنها فرزندش باشد، اما از سه پسر دیگر حرف میزند: من سه تا پسر بزرگ دارم. وقتی از طرف یکی از آشناها متوجه این طرح شدیم، تصمیم گرفتیم دختربچه را به فرزندی قبول کنیم. پسرهایم هم خواهر دوست داشتند. از روزی که تأیید شد تا وقتی به خانه آمد، دو ماه طول کشید، چون مراحل محرمیت را باید طی میکردیم.
روشنا این قدر پرانرژی بود که الهام میگوید در دو ماه اول ۱۰ کیلو وزن کم کرده، اما با همه وجود لذت این هم نشینی را برده است: از همان اول اجتماعی بود. یک لحظه سرجایش نمینشست. البته حالا کمی بهتر شده است، تجربه سختی بود، اما عالی پیش رفت. حتی همه اقوام با آغوش باز قبولش کردند.
به گفته او، در قراردادی که با بهزیستی امضا کرده اند، آگاهی کودک از اینکه والدین زیستی دیگری دارد، شرط شده و او هم از این آگاه شدن راضی است: مدام زیر نظر مشاور هستیم و هروقت صحبت میشود، میگوییم خدا و امام رضا (ع) تو را به ما داده اند تا اگر قسمت شد و برای همیشه پیش ما ماند، در زمان لازم درباره گذشته اش به او بگوییم.
نه تنها از نگهداری این دختر زیبا خسته نشده اند، بلکه درخواست داده اند دختر دیگری را هم به فرزندی قبول کنند: خودم درخواست دادم یک دختر چهارپنج ساله هم بگیریم تا روشنا تنها نباشد. هم آرامشش بیشتر میشود، هم هم بازی پیدا میکند. از طرف دیگر، وقتی میتوانیم، چرا یک بچه دیگر را از شیرخوارگاه بیرون نیاوریم، حتی به صورت موقت.
فقط لباس روحانیت مرد جوان نیست که در سالن و میان پدرومادرهای دیگر جلب توجه میکند، بلکه دلایل دیگری هم برای این تفاوت وجود دارد. نظم و ترتیبی در نشستن روی صندلیها نیست. هر خانواده به آسانی جایی پیدا کرده است و چند صندلی را برای نشستن خود و گذاشتن وسایل گرفته است، برای همین، مرد روحانی و همسرش که کمی دیرتر رسیده اند، در چند ردیف آخر نشسته اند. البته مثل همه آنها هم مدام درحال راه رفتن دنبال پسر کوچک موبورشان هستند. نام مادرش طهوراست. از همین ابتدای گفتگو تفاوت هایشان با دیگران مشخص میشود. طهورا نوزده ساله است و چهار سال پیش ازدواج کرده است. شاید کم سن وسالترین مادر جمع باشد.
خودش از این مسئله راضی است و هر سؤالی را با خنده توضیح میدهد: من خیلی جوان بودم برای گرفتن فرزند. اصلا داشتم درس میخواندم. اما وقتی فهمیدم چنین طرحی هست، برایش ثبت نام کردم. پرونده ما چندبار رد شد، به دلیل همان سن کم. آخرش این قدر اصرارهای مرا دیدند که برایم یک جلسه ویژه گذاشتند. شبیه مصاحبه بود برای اینکه ببینند چقدر توان پذیرفتن این مسئولیت را دارم که خداراشکر ثابت شد میتوانم.
نام پسرشان را عبدالحسین گذاشته اند: پارسال که به خانه ما آمد، پنج ماهش بود. در فرصت دوهفته تا آوردن به خانه، برایش اتاق چیدیم و مادرم سیسمونی خرید، مثل بچه واقعی خودم. حتی برای تحویل گرفتن از بهزیستی هم خواهر و مادرم همراهمان آمدند. وقتی به خانه رسیدیم، همه اقوام منتظرمان بودند.
برای دختر یا پسربودن فرزندشان انتخابی نگذاشتند: برای من و همسرم فرقی نداشت که دختر بدهند یا پسر و ما گذاشتیم به عهده خداوند؛ اینکه سرنوشت هر بچهای هست، کنارمان باشد.
رنج بارداری و زایمان نکشیده، اما از روزی که پسردار شده است، با همه وجودش مادری میکند: کار خداست که یک طوری مهر این بچهها را به دل مادر و پدرهای سرپرست میاندازد که گاهی از بچه خودشان بیشتر دوستشان دارند. الان حاضرم جانم را برای عبدالحسین بدهم. پسرم به شدت به پدرش وابسته است. اگر خانه باشد، یک لحظه از بغلش جدا نمیشود.
محمدحسین طلبه سطح ۴ حوزه علمیه است. او بعد از چندبار که دنبال عبدالحسین میرود و بازمی گردد، با ما همراه میشود: در سیره رسول خدا (ص) یا امیرالمؤمنین (ع) تعداد بسیاری فرزند یتیم وجود داشت که آنها را پدر خودشان میدانستند، چون حلقه وابستگی خدایی است و براساس مدار الهی اتفاق میافتد، وگرنه بین این مادر و پسر هیچ سنخیتی نبود، اما ایجاد شد. چه کسی این کار را کرد؟ خدا. این محبتی است که خدا در قلب ما میگذارد برای عشق به فرزندخوانده. لبخند اولی که عبدالحسین در شیرخوارگاه به من زد، هنوز جلو چشمانم است.
خودش ادامه میدهد: اگر خداوند به ما فرزندی عنایت کرد، کنار پسرم بزرگش میکنیم، اگر هم عنایت نکرد، بازهم برای فرزندمان پدری و مادری میکنیم، چون همه لطف خداست. عبدالحسین نه تنها رزق خودش، بلکه روزی ما را هم با خود آورده است. این نعمت را مدیون همسرم هستم. دوست دارم به نیت چهارده معصوم (ع)، از چهارده فرزند سرپرستی کنم.
از وقتی صاحب فرزند شدند، به همه گفتند و کار خیر را تبلیغ کردند. میگویند پس از آنها همسایه دیواربه دیوار و خاله شان برای گرفتن فرزند ثبت نام کرده است. طهورا از داشتن یک فرزند کوچک نه خسته است، نه پشیمان، آن قدر انرژی دارد که برای بعدی درخواست داده است: برای گرفتن فرزند دوم هم ثبت نام کردم. گفتم پسرم یک سال است کنار ماست، میخواهم بچه دیگری بگیرم که با هم هم بازی باشند. این بار انتخاب میکنم که دختر باشد.
صندلی کنارش خالی است. آرام نشسته است و به سخنرانیها گوش میکند: خانمم پسرم را برده است بیرون سرگرمش کند. وقتی برگردد، نوبت من است. خودش را ناصری معرفی میکند. مردی چهل وهفت ساله که بیست سال از زندگی مشترکش در حسرت داشتن فرزند گذشته است: سالها دواودرمان کردیم. از هفت هشت سال پیش هم پروندهای در بهزیستی باز کردیم برای حضانت فرزند، اما خیلی پیگیرش نشدیم. نمیدانم شاید هنوز امیدوار بودیم که خودمان بچه دار بشویم، اما حالا خوش حالم که این بچه را به فرزندی موقت گرفته ایم.
پسرش را وقتی سه ماهه بوده از بهزیستی به سرپرستی گرفته است. درخواستشان یک پسر سه ساله بوده است، اما ناگهان این کودک سرراهشان قرار میگیرد. شاید لطف خدا بود یا سالها محرومیت از داشتن فرزند که با علم به بیماری کودک، پدرومادرش شدند: پسرم هپاتیت دارد. از همان اول گفتند مریض است، اما بازهم قبول کردیم. بالاخره میان این بچهها تعدادی با بیماری یا معلولیت هم هستند. از کجا معلوم اگر خودمان بچه دار میشدیم، سالم بود؟ از روزی که تحویلش گرفتیم، درمانش را ادامه دادیم و میدهیم.
در پنج ماهی که سامان به خانه شان پا گذاشته است، با همه وجود برایش پدری و مادری کرده اند: بچه داشتن نعمتی بزرگ است. شیرینی زیادی دارد؛ از لباس خریدنش بگیرید تا بازی و حتی خوابیدنش. مهم نیست که بیمار باشد یا سالم، همین که ما را به آرزوی پدرومادرشدن رسانده، کافی است. شاید هم لطف خدا باشد نگهداری از یک کودک بیمار. فرزندانی که در این طرح به خانواده سپرده میشوند، بین شش ماه تا یک سال کنار آنها خواهند بود تا وضعیتشان مشخص شود. با وجود این، ناصری دعا میکند مال خودشان بشود: خیلی دوستش داریم. هربار که میبینمش، دعا میکنم فرزند خودم باقی بماند. بعد از آن میروم سراغ بچههای دیگر که سرپرستی آنها را هم بگیرم.
گاهی سروصدای بچهها بیشتر میشود. انگار روی دست هم گریه میکنند یا جیغ میزنند. اگر یکی راه بیفتد بین صندلی ها، بقیه هم دنبالش میروند. عدهای مادر هم مدام درحال رفت وآمد به بیرون هستند. یکی هم با کفش جغجغهای دست پدرش را گرفته است و وادارش میکند بین صندلیها راه برود. دو دختر و پسر کوچک میدوند داخل حیاط کنار سالن و یک پسر جوان دنبالشان است. یک بار صدا میکند نازنین، یک بار محمدطاها. با خنده میگوید: من بردار این کوچولوها هستم. البته نه برادر زیستی شان، بلکه مهدی تک فرزند خانواده بود و بعد این خواهر و برادر را به فرزندی قبول کرده اند.
مدام از این سو به آن سو میدوند، برای همین مجبوریم برای گفتگو پشت سر آنها راه برویم که حواس برادر به بچهها باشد. پدرومادرش داخل سالن نشسته اند: من هجده سال دارم. همیشه هم دلم میخواست خواهر یا برادر داشته باشم. یک سال پیش والدینم تصمیم گرفتند یک بچه را به سرپرستی قبول کنند؛ اول هدفشان یکی بود، اما وقتی این خواهر و برادر را دیدند، هر دو را آوردند خانه.
نازنین مریم دوساله ونیمه بوده است و محمدطاها یک سال ونیمه. توصیف مهدی از آنها یک جمله است: بچههای باحالی هستند. یک دفعه صاحب یک خواهر و برادر پرجنب وجوش شدن هم عالمی دارد.
تا دلشان میخواهد هم مرا اذیت میکنند. اگر بیدار باشند و درحال بازی، نمیگذارند درس بخوانم. باید خودم را قایم کنم.
صحبت هایمان با مهدی ناتمام میماند، چون باید خواهر و برادرش را از شیر آب جدا کند و بعد دنبالشان برود تا وقتی میدوند، زمین نخورند. مادرش، اما همراهی مان میکند: من همین یک پسر را داشتم و بعد از مهدی خدا به ما بچه نداد تا اینکه پارسال یکی از همکاران شوهرم که برای سرپرستی بچه اقدام کرده بود، به ما هم پیشنهاد داد همین کار را بکنیم.
هم خوش حال است از داشتن سه فرزند، هم شیطنت هایشان کم نیست: این بچهها یکسره به ما چسبیده اند و مامان بابا از دهنشان نمیافتد. خدا به ما توانی داده است که پابه پای آنها راه میرویم. زندگی ساکت و روزمره شان خیلی تغییر کرده، اما مادر معتقد است این تغییر حال دوطرفه است: وقتی رفتیم بهزیستی این بچهها را بیاوریم، خیلی معصوم و دل شکسته بودند. از وقتی به خانه آمدند، جان گرفتند؛ هم روحیه آنها خوب شده است هم ما. همه میگویند خوش به حالتان که چنین ثوابی کردید.
اگر به شنیدن سرنوشت و حال خوب کنونی مادروپدرها باشد، باید پای صحبت همه نشست، اما فرصت و مجالی نیست. آخرین پدر با نوزادی است که روی دستش گرفته است و تکانش میدهد. آنچه باعث میشود توجهمان جلب شود، شباهت عجیب نوزاد به پدرش است. موهای مجعد و پوست تیره نوزاد کاملا شبیه پدر است. مادرش هم همان ظاهر را دارد. نوزادی که روی دست احسان است، سه روز دیگر چهارماهه میشود. سه ماهی میشود که میهمان این خانواده است.
مادرش میگوید:، چون سن وسالمان حدود سی سال بود و بچه دار نمیشدیم، با سپردن نوزاد موافقت کردند. از وقتی آمده است، هرشب بیداریم و از دخترمان مراقبت میکنیم. او هم خیلی شیرین و خوش اخلاق است. حاضریم همه زندگی مان را بدهیم که او را از ما نگیرند.
همین جمله کافی است که اشک از چشمانشان سرازیر شود. هیچ کدام قادر به گفتن جمله بعدی نیستند.