نسل ما یا قهرمانانش را در انیمیشنها پیدا میکرد یا در کتاب ها. قهرمانانی افسانهای یا فانتزی. در رؤیاهایمان خود را جای آن قهرمان میدیدیم و در مقابل سیاهیها و تاریکیها میایستادیم و شمشیر میزدیم. عشق به وطن که در جانمان بیشتر جوانه میزد رستم و سیاووش و فریدون جای آن شخصیتهای کارتونی غربی را گرفت و به آنها فخر میکردیم.
با خود میگفتیم کاش جای آرش بودیم و تیر بر چله کمان میگذاشتیم و جان در راه وطن فدا میکردیم. فکر میکردیم رستم و سیمرغ افسانه است و کاوه و فریدون رؤیایی است. سیاووش را قهرمان دست نایافتنی شاهنامه میدانستیم، اما چشم هایمان کم کم بیناتر شد و گم شده خود را در همین کوچه پس کوچههای شهرهایمان پیدا کردیم.
نامشان بر روی کوی و برزن شهرمان میدرخشید. احوالشان را از پدر و مادر و دوست و آشنایشان شنیده بودیم. میدانستیم دیگر قصه و افسانه نیست، اما باز هم باورشان سخت بود. شنیده بودیم، اما با چشمهای خود ندیده بودیم، اما حالا هر بار که از قهرمان نسل خود میخواهیم بگوییم دستمان میلرزد و چشممانتر میشود.
با گوشت و پوستمان درکش کردیم. هم خطر دشمن داعشی را روی سر این ملک و هم دلاورمردیهای او و هم رزم هایش را درک کردیم. قهرمان نسل ما دیگر افسانهای نیست. با چشم خودمان رشادت هایش را دیدیم و با همین پاهایی که آن روز میلرزید پیکرش را در آن تابوت منقش به پرچم ایران عزیز بدرقه کردیم. نسل ما صبح ۱۳ دی ۱۳۹۸ را با چشمان اشک بار شروع کرد. اشکی که هنوز با یاد جهان پهلوانش خیس میشود. داغش تازه است، تازه!