اپراتور چشم آبی، مثل یک نوازنده پیانو که چهار انگشتش روی کلاویه باشد، انگشت اشاره اش را بالا گرفته بود و با دست چپش انگار داشت آکورد قلبم را میگرفت.
چشمهای بی روحش سینه من را نشانه گرفته بود و با دقت میخواست در فاصله خالی بین دوتا ضربان دکمه قرمز را بزند. من بیدار نشسته بودم و داشتم به مانیتور نگاه میکردم که صدای شکستن چیزی را وسطِ وسط قلبم، درست بین دوتا ضربان قلبم شنیدم. بله، غرور من هزار تکه شده بود و تیزی تکههای غرور م داشت رگهای زندگی ام را خراش میداد و به تمام نقاط تنم سفر میکرد.
فکر کردم شاید هوای آزاد بخواهم و از پنجرهای که باز کردم هزارتای خودم را دیدم که از پنجره خانههای دیگر بیرون آمده اند و میخواهند برای قلب زخمی شان هوا بخرند.
تریلی حامل پیکر شهدا وارد بولوار امام رضا (ع) شد و من داشتم یکی یکی فرعیها را میشمردم که کی تمام میشود این بازی سرد نورها! توی جعبههای چوبی از بیرون کمی سردتر بود و من بدون اینکه دست خودم باشد بلند بلند آمدمای شاه پناهم بده میخواندم.
من چند شب قبلتر از این در یک لحظه تمام کردم و حالا توی تابوت دراز کشیده بودم به تماشای اینکه زیارت آخر چگونه است؟ آیا کسی پناهم میدهد یا غریب میروم؟ دراز کشیده بودم و با ناخن روی دیواره داخل تابوت چوب خط میکشیدم و از خودم میپرسیدم که این فرعیها کی تمام میشوند و چه موقع به اصلی میرسم. لای درز جعبه چوبی را بازتر کردم و از کنار تا خوردگی پرچم نگاهی به بیرون انداختم. حاج قاسم بود، داشت یک نفری دنبال تریلیها قدم میزد، تنهای تنها بود و در حالی که میدانست همه دارند از لای درز جعبههای چوبی، درست از کنار تا خوردگی پرچمها به او نگاه میکنند بلند بلند به عزت و شرف لااله الاالله میخواند و برای ما که همگی توی تابوتها خوابیده بودیم و به سمت حرم میرفتیم گریه میکرد.
آدم مگر چه چیزی غیر از غرور است؟ آدم بدون غرور میمیرد و ما مردههای متحرکی بودیم که خیلی آهسته جلو میرفتیم، همان طور خوابیده بودیم توی جعبههای چوبی و توی سرازیری قبر کم کم سرعت میگرفتیم.
ما همه چیز را یک و بیست دقیقه آن شب جمعه باختیم انگار، در قلب ما چیزی شکسته بود که تا امروز هم جوش نخورده است. ما از آن شب جمعه هیچ وقت از تهِ تهِ تهِ دلمان نخندیدیم.
آن چشم آبی، آن تروریست لعنتی، آن ناسرباز آمریکایی ریتم را که پیدا کرد با انگشت اشاره قلبم را به پهپاد یانکی نشان داد و شهابها را از آسمان به زمین ریخت. میگویند وقتی شهاب از آسمان میگذرد آرزو برآورده میشود، ما که حواسمان نبود، حاج قاسم، اما به آرزویی که از خاک خوزستان به دنبالش آمده بود رسید.
حالا ما ماندیم و غروری شکسته، گردنهای کوتاه شده و داغی که هنوز میسوزاند. ما دوست داریم هنوز صبح نشده توی آسمان دوباره شهاب ببینیم، دوست داریم این بار آسمان برای ما روشن بشود، دوست داریم از قبرهای یخ زده بیرون بریزیم و جشن بگیریم، کاش این بار که آذرخش میزند انتقام سخت باشد. آن وقت دوباره گردن افراشته سینه سپر میکنیم و قدم میزنیم، میارزد! حتی اگر یک روز، فقط یک روز باشد.
آقایانی که دستتان میرسد، ما به شما هنوز اعتماد داریم.