امامحسین (ع) در حدیثی به این مضمون فرمودند که در شبی تاریک بههمراه پدرم (امیرالمؤمنین (ع)) در مسجدالحرام مشغول طواف بودم. در این هنگام صدای دردمند و حزین مردی به گوش رسید که چنین ناله میکرد: «ای خدایی که دعای گرفتاران را در تاریکیها میشنوی،ای خدایی که گرفتاریها و بلاها را رفع و بیماریها را برطرف میکنی، اینک مهمانهایی دور خانهات گرد آمدهاند که تعدادی از آنها خفتهاند و عدهای دیگر بیدارند و به درگاهت دعا و استغاثه میکنند، اما دیدگان تو به خواب نرفته است.
از تو میخواهم به فضل و جود و کرمت، از جرم و گناه من درگذری و مرا عفو فرمایی!ای پروردگاری که خلایق به سوی خانهاش روی آوردهاند، اگر عفو و بخشش تو شامل گناهکاران نشود، پس چه کسی باید گناهکاران را مشمول عفو و بخشش قرار دهد؟».
امیرالمؤمنین علی (ع) با شنیدن این نالهها به من فرمود: «به میان جمعیت برو و او را پیدا کن و نزد من بیاور!».
من او را یافتم و نزد پدر آوردم. امیرالمؤمنین (ع) از سبب گریه و استغاثهاش پرسید. جوان پاسخ داد: «حال و روزگار من، حال و روزگار شخصی است که به پدر بی احترامی کرده و گرفتار عاق والدین و بلا و گرفتاری شده است و به همین دلیل، دعای او مستجاب نمیشود». امیرالمؤمنین (ع) علت را جویا شد. جوان پاسخ داد: «من در زندگی به لاابالیگری و خوشگذرانی و انجام گناه و معصیت مشغول بودم، اما پدر مهربان و دلسوزی داشتم که همواره مرا از ارتکاب گناهان برحذر میداشت و از کیفر آتش جهنم میترساند.
در هنگام موعظه و نصیحت او، بر وی خشم و غضب میکردم و او را کتک میزدم. روزی از روزها تصمیم گرفتم پولی را که در جایی مخفی کرده بود، بردارم و در راه گناه و معصیت و خوشگذرانی صرف کنم، اما پدرم مرا از این کار بازداشت و جلوی مرا گرفت. من با گستاخی او را کتک زدم و دستش را پیچاندم و او را به گوشهای پرت کردم و کیسه پولها را برداشتم.
پدرم خواست از روی زمین برخیزد، اما از شدت درد و ناراحتی نتوانست و درحالیکه نالان روی زمین افتاده بود، مرا نفرین کرد و از خدا خواست همانگونه که من دست او را پیچاندم، خدا نیز دست مرا بپیچاند و سوگند خورد که به بیتا... الحرام میرود و از من نزد خدا گلایه و شکایت میکند. او چند روز، روزه گرفت و پس از خواندن نماز و دعا به طرف شهر مکه روانه شد و پس از طواف دور کعبه به پردههای خانه خدا چنگ زد و مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا نیمی از بدن من خشک و فلج شود. هنوز دعای او تمام نشده بود که در بدنم، احساس سستی کردم و نیمی از آن فلج شد».
آنگاه آن جوان، نیمه راست بدن خود را که فلج شده بود، نشان داد. سپس ادامه داد: «اینک سه سال است که از این ماجرا میگذرد و من در این مدت، بارها از پدرم خواستهام به این مکان مقدس بیاید و برای من دعا کند و شفای مرا از خدا بخواهد، اما او به خواسته من عمل نمیکرد تااینکه بالاخره امسال به این عمل راضی و روانه شهر مکه شد، اما در میان راه از دنیا رفت.
اینک من تنها به مسجدالحرام آمدهام و از رفتارم در بیاحترامی به پدر، به درگاه خدا طلب توبه کردهام و شفای خود را خواستارم. بدتر از آن، این است که دربین مردم، رسوا شدهام و آنان مرا اینگونه به همدیگر معرفی میکنند: این جوان، شخصی است که به پدرش بیاحترامی کرده و به نفرین او گرفتار شده است».
در این هنگام امیرالمؤمنین (ع) به جوان فرمود: «اینک، وقت نجات تو فرارسیده است. وقتی نالههای جانسوز تو در پشیمانی از بیاحترامی به پدر و توبه و طلب بخشش تو را از درگاه خداوند شنیدم، دلم برایت به رحم آمد. اکنون دعایی به تو میآموزم که پیامبر خدا (ص) به من آموخت.
در آن دعا، اسم اعظم خدا وجود دارد و شخصی که آن را بخواند، خداوند دعایش را مستجاب و خواستهاش را برآورده میکند و اندوه و غم را از او میزداید و گرفتاریهایش را برطرف میسازد، ولی باید تقوای الهی در پیش گیری و مراقب باشی که در وقت خواندن این دعا، عجب و تکبر و خودبینی بر تو چیره نشود.
در هنگام خواندن این دعا، باید نیت تو صادق باشد و آن را در راه معصیت خدا بهکار نبری و تنها به کسانی که به ایمان آنها اطمینان داری، بیاموزی. اگر نیت خود را در هنگام خواندن این دعا خالص کنی، دعای تو مستجاب میشود و پیامبر اکرم (ص) را در خواب خواهی دید، درحالیکه آن حضرت، تو را به استجابت این دعا و به بهشت بشارت میدهد».
سپس امیرالمؤمنین (ع) آن دعا را به جوان تعلیم داد. امامحسین (ع) فرمود: «خوشحالی من از آموختن این دعا، بیشتر از خوشحالی آن مرد برای کسب سلامتیاش بود».
منبع: علامه مجلسی، بحارالانوار، ج۹۲، ص۳۹۵-۳۹۸