رونمایی از نخستین تیزر «ساعت جادویی» + فیلم خیز هنرمندان مشهدی‌ برای ساخت ۶ مجموعه تلویزیونی ۲۹ مجموعه سینمایی، میزبان چهل و سومین جشنواره فیلم فجر داستان‌های کهن را با ابزارهای نو تعریف کنیم کیانوش عیاری و منوچهر محمدی پروانه ساخت گرفتند سریال سرزمین مادری با کیفیت 4K-HDR روی آنتن تلویزیون+ زمان پخش اولیویا هاسی، ستاره فیلم‌های رومئو و ژولیت و کریسمس سیاه درگذشت آمار فروش سینما‌های خراسان‌رضوی در هفته گذشته (۸ دی ۱۴۰۳) «خیام‌خوانی» پرواز همای و گروه بوشهری «لیان» در تبریز + فیلم آمار فروش نمایش‌های روی صحنه تئاتر در مشهد طی هفته گذشته (۸ دی ۱۴۰۳) زمان پخش فصل سوم بازی مرکب مشخص شد + خلاصه داستان فیلم کوتاه کُر در راه جشنواره فیلم سولوتورن مجید صالحی با «تاکسیدرمی» در راه فجر چهل و سوم + عکس خون‌آشامی‌ها در رأس گیشه آمریکای شمالی انیمیشن داستان اسباب بازی ۵، در راه سینما تقدیر از بضاعت‌های مشهد، موجب افزایش انگیزه فرهیختگان و رشد مشهد می‌شود میلاد افواج، بازیگر تئاتر، درگذشت + علت فوت
سرخط خبرها

اسارت به روایت ملاصالح

  • کد خبر: ۲۲۶۱۱
  • ۱۶ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۹:۵۶
  • ۲
اسارت به روایت ملاصالح
با خاطرات ملاصالح قاری، آزاده و جانباز سال‌های دفاع مقدس
هما سعادتمند
homaardalan@gmail.com
چند روز قبل خبر بستری شدن ملاصالح قاری به دلیل مشکلات حاد تنفسی به یکی از موضوع‌های داغ فضای مجازی بدل شده بود. خبری که ۲ روز پیش با اعلام ترخیص ایشان از بیمارستان خوزستان سبب شادی همه آن‌هایی شد که او را به عنوان یکی از قهرمانان هشت سال دفاع مقدس می‌شناسند. ملاصالح قاری نامی ناآشنا نیست. روایت قهرمانی او در دوران جنگ تحمیلی به صورت زنده از زبان خودش نخستین بار از طریق برنامه ماه عسل در سال ۱۳۹۴ پخش شد و مورد توجه قرار گرفت و بعد‌ها پایش را به رسانه‌های دیگر باز کرد. او را ناجی ۲۳ نوجوانی می‌دانند که در زندان‌های رژیم بعث اسیر بودند و بعد‌ها صدام تصمیم گرفت برای نشان دادن چهره موجهی از خود در رسانه‌های غربی، آنان را آزاد کند. سال ۱۳۹۲ بود که ملاصالح قاری به مشهد سفر کرد و فرصتی دست داد تا گفت‌وگویی با او انجام دهیم که بخشی از آن در سطر‌های پیش‌رو بازنشر شده است. مرور این سطر‌ها که به خاطرات ملاصالح قاری از ایام اسارتش اختصاص دارد، در روز‌هایی که دوباره نامش با پخش فیلم سینمایی ۲۳ نفر بر سر زبان‌ها افتاده است، خالی از لطف نیست.

شروع روز‌های اسارت
پیش از شروع جنگ به دلیل مخالفت با حکومت پهلوی، طعم سال‌ها اسیری و شکنجه به وسیله ساواک را تجربه می‌کند، اما پس از پیروزی انقلاب در رادیو خوزستان مشغول به کار می‌شود. پخش اخبار پیروزی رزمندگان ایرانی آن هم به زبان عربی سبب شهرتش در میان بعثی‌ها می‌شود، آنچنان که به او لقب «بلبل خمینی» را می‌دهند. بلبلی که اگر به چنگشان می‌افتاد، به طور قطع جان سالم به در نمی‌برد. او چندی بعد در جریان امدادرسانی به رزمندگان ایران در آب‌های خلیج فارس به محاصره قایق‌های گشتی عراق در می‌آید و همراه تعداد دیگری از نیرو‌های سپاه اسیر می‌شود.

شروع مبارزه با رژیم پهلوی
قصه را از سال ۱۳۳۷ شروع می‌کند: «بچه بودم که درس طلبگی می‌خواندم. دست چپ و راستم را که شناختم، پدرم مرا فرستاد نجف اشرف. رفتم و ماه‌های محرم و صفر که حوزه تعطیل می‌شد به‌عنوان مبلغ برمی‌گشتم ایران و تبلیغ دین می‌کردم. از همین جا بود که وارد جریانات انقلابی شدم. رساله امام را از نجف می‌آوردم محضر آیت‌ا... جمیل در آبادان تا ایشان به دست اهلش برساند. ١٧ساله بودم که به علت به همراه داشتن چند رساله از آقای خمینی (ره) به‌وسیله ساواک دستگیر شدم. آن دوران مرا به جرم اقدام علیه امنیت کشور در دادگاهی که قضاوت آن را تیمسارخاوری، رئیس ساواک آبادان، برعهده داشت، محاکمه و برایم ١۵سال زندان صادر کردند. یک سال مرا می‌زدند که با چه کسی در ارتباط هستی؟ آبادان بودم. مدتی هم اهواز و بعد هم به همدان تبعید شدم. آنجا هم آرام نبودم و بین زندانیان بدِ رژیم را زیاد می‌گفتم. خبر به گوششان رسید و دوباره محاکمه‌ام کردند. این‌بار نه١۵سال که حکم حبس ابد خوردم. یک روز دستور رسید همه زندانیان سیاسی را در زندان‌های قصر و اوین ساماندهی کنند. این شد که همه را به تهران منتقل کردند.

زندگی هنوز جریان دارد
همه چیز ِزندگی پشت میله‌های زندان نفس نفس می‌زد تا اول فروردین۵۶، وقتی اولین فشار‌ها نسبت به سرنوشت زندانیان از طرف صلیب سرخ جهانی به ایران وارد شد. شاه زندانیانی را که برایش خطری نداشتند، آزاد کرد. «من هم جزو همین گروه بودم. اول فروردین بود تعهد گرفتند که دیگر وارد جریانات سیاسی نشویم و خواستند که مدام گزارش کار بدهیم. آمدم آبادان و به عنوان حسابدار در مجموعه هتل‌های بین‌المللی «آبادان هتل» مشغول کار شدم. اما فعالیت‌های سیاسی‌ام را کم نکردم بلکه بر اساس تجربیاتی که پیدا کرده بودم به‌طور هوشمندانه‌ای ادامه دادم تا اینکه انقلاب پیروز شد و کمیته۴٨ به‌صورت خودبه‌خودی تشکیل شد. رئیس کمیته آقای فلاحیان بود و من معاون او بودم.
یکی‌یکی مراکز مهم شهری را فتح کردیم و رادیو یکی از آن‌ها بود. جایی که سرنوشت تازه‌تری را برایم رقم زد. فتح آنجا بهانه‌ای شد برای حضور من در رادیو. اوایل جنگ بود. عراقی‌ها خرمشهر را خیابان به خیابان می‌گرفتند، اما ما در رادیو از امام (ره) و انقلاب می‌گفتیم و به نیرو‌های خودی روحیه می‌دادیم. هم گزارشگر جنگ بودم و هم گوینده خبر و از آنجا که به زبان عربی تسلط کامل داشتم، همیشه از رادیو عرب زبان خوزستان، رژیم بعث را تمسخر می‌کردم. همین اتفاق‌ها بود که باعث شد میان عراقی‌ها معروف شوم و بعثی‌ها چشم دیدن من را نداشتند.

آغاز اسارت در عراق
همان سال مأموریت داشتیم به مجاهدان عراقی که در واقع رزمنده‌های ایرانی را پشتیبانی می‌کردند، اسلحه برسانیم. تدارکاتچی بودیم و مهمات را بعد از منطقه فاو در خور عبدا...، به مجاهدان می‌رساندیم. در یکی از همین مأموریت‌ها بود که لنج ما اشتباهی به سمتی رفت که نباید می‌رفت و این شد که دستگیر شدیم. چهار سپاهی عرب زبان، ناخدا و دو نفر خدمه بودیم. قبل از رسیدن عراقی‌ها توفان شد و نفهمیدیم چه بلایی سر لنجمان آمد، اما خودمان را به زبیر و بصره بردند. آن هم درست در شب عملیات ثامن الائمه. پرسیدند: مال کجایید و چه کاره هستید؟ دشداشه به تن داشتیم و گفتیم: «ما صیاد عربیم. به کویت می‌رفتیم که ما را گرفتند.» مقداری اسلحه همراه داشتیم که خوشبختانه پیدا نکرده بودند، گویا توفان عجیبی که هنگام دستگیری‌مان پیش آمد، سبب شده بود به دیگر موارد لنج توجه چندانی نشود. فردای همان روز ما را بردند زبیر و بعد بصره. در بصره بازجویی شدیم و گفتیم: «ما را چه به جنگ! صیادیم و عازم کویت بودیم!» فردای آن روز ما را با قطار به بغداد بردند و بعد هم وزارت دفاع عراق. معمولا رسم بر این بود، هر ایرانی را از هر نقطه‌ای که می‌گرفتند، می‌بردند وزارت دفاع برای مشخص‌شدن چند و، چون ماجرا و بعد هم از همانجا تقسیم می‌شدند به اردوگاه‌های مختلف. حالا چه فرق می‌کند موصل باشد یا رمادی؟
بعد از یک بازجویی ساده دیگر کاری به ما نداشتند. روز‌های بی‌شکنجه‌ای را گذراندیم و از آنجا که تسلط کاملی به زبان عربی داشتم با نگهبانان و خدمه دوست شده بودم. ۴۰ روز به همین منوال گذشت تا اینکه سر و کله «فواد سلسبیل» پیدا شد. از بچه‌های خرمشهر بود و گوینده رادیو و تلویزیون فارسی‌زبان عراق. من چهره گمی نبودم، بچه‌ها می‌دانستند اگر فواد مرا ببیند حتما می‌شناسد و کار آن‌طور که به نفع ما نیست بالا می‌گیرد. جمع شدند و مرا زیر پتو‌های کنج همان اتاقی که در آن بودیم، مخفی کردند. اتاق ما اولین جایی بود که فواد سلسبیل به آن پا گذاشت و با پوتین زد به پتوها. فهمیده بود کسی زیر آن‌ها مخفی شده است.
مرا که دید یزله و پایکوبی کرد که «آی ملا صالح قاری را گرفته‌ایم!» شبش هم از رادیو پخش کردند که: «خمینی کجایی که بلبل‌ات را گرفته‌ایم؟» دو سه روزی به معرفی ما در رادیوی عراق گذشت. خبر به سران خلق عرب رسید که «ملاصالح در بغداد است» و آن‌ها نیز آمدند به وزارت دفاع که ملاصالح را به ما بدهید. هنوز دلشان از گذشته‌ای که در خوزستان داشتیم، چرکین بود و این زخم کهنه سر واکردن داشت.»

زیر تیغ بودم
سران خلق عرب هنوز منتظر هستند گفتگو‌های انجام‌شده به سرانجام برسد و آن‌ها ملاصالح را تحویل بگیرند، اما خودش فکر دیگری دارد. «دیدم صبر جایز نیست. رفتم و گفتم: من نه با شما جنگیده‌ام نه اسلحه دست گرفتم تنها یک کارمند معمولی بودم در رادیو، قبل از همه این سال‌ها هم زندانی رژیم شاه بودم و خیلی از این سران خلق عرب که حالا مدافع شما شده‌اند، آنجا مخالف ما بودند. من شاهد دارم و بروید از جاسم محمد ازواری بپرسید.
باور کنید زندگی با همه اتفاقات کاملا جدی، بازی‌های غریبی دارد. مثل وقتی که بردن یک نام می‌تواند گلویت را از زیر تیغ بردارد. «انگارخدا خواست اسم یک جاسوس عراقی را در زندان رژیم شاه به خاطر بیاورم؛ کسی که ما زندانی‌ها در آن زمان خیلی به او محبت می‌کردیم. گفتم: بروید از جاسم محمد ازواری بپرسید که من کجا بودم و چه کردم. یکی تشر زد که جاسم محمد را می‌شناسی؟ گفتند: جاسم محمد مشاور صدام حسین است». می‌گوید: می‌دانید وقتی خدا می‌خواهد کاری بکند دیگر نگاه نمی‌کند و چرتکه نمی‌اندازد که ببیند وسط بهشت نشسته‌ای یا در جهنم صدام. افسر عالی رتبه‌ای که از من بازجویی می‌کرد زنگ زد به جاسم و او سریع آمد به اردوگاه. مرا بغل کرد و گفت: اینجا چه می‌کنی؟ گفتم: برای تهیه آذوقه رفته بودم عراق و مرا اشتباهی گرفتند. جاسم گفت: اگر بخواهی می‌برمت کویت که برگردی به کشورت اگر هم که مایل باشی می‌برمت رادیو عرب زبان عراق و خانواده‌ات را هم می‌آوریم همینجا. گفتم: فقط مرا ببر پیش اسرا تا وقتی که جنگ تمام شود و بگو ما را شکنجه ندهند.

شدم مترجم صدام
جاسم محمد به آن افسر عالی‌رتبه گفت که به‌عنوان مترجم از من استفاده کنند و من هم تا سال‌ها بعد از این موقعیتم به نفع اسرای ایرانی استفاده کردم. وقتی اسیری را می‌آوردند، به آن‌ها می‌گفتم چه بگویند و چه نگویند تا شرایط برایشان سخت نشود. تا مدتی این شده بود مأموریتم، اما کمی بعد مرا شناسایی کردند و گفتند که دارم در اینجا به نفع امام خمینی (ره) کار می‌کنم. در حقیقت لو رفته بودم. بدشان نمی‌آمد سرم را بیخ تا بیخ ببرند، اما صلیب‌سرخ می‌دانست من آنجایم و نمی‌توانستند مرا بکشند. برای همین نقشه دیگری کشیدند تا نابودم کنند. یک‌روز آمدند و گفتند: «می‌خواهیم شما را ببریم صلیب سرخ.»، اما به‌جای صلیب، سر از میهمانی صدام در آوردم. آن هم درست وسط یک برنامه زنده تلویزیونی که در خیلی از کشور‌های جهان پخش می‌شد. برنامه‌ای که قرار است در آن پس از نمایش یک تراژدی غمگین، ۲۳ نوجوان ایرانی به لطف صدام آزاد شوند.

دستی از غیب برون آید و کاری بکند
پس از این دیدار، خودش می‌داند که ممکن است به عنوان یک نفوذی در ایران مورد محاکمه قرار بگیرد: «می‌دانستم اگر به ایران بیایم باید پیه تهمت‌های زیادی را به تن بمالم و دم نزنم تا وقتی که شاهدی از غیب برون آید و کاری بکند. سال‌های اواخر جنگ بود که آزاد شدم، اما پایم به ایران نرسیده از وزارت اطلاعات آمدند سراغم. خودم را آماده کرده بودم و می‌دانستم این اتفاق می‌افتد. ۲ سال سین جیم شدم و مدام گفتم که من نفوذی نبوده و نیستم. آقای فلاحیان آن روز‌ها معاون وزارت اطلاعات و مسئول دادگاه ویژه روحانیون بود. مرا به‌عنوان یک فرد ملبس محاکمه کردند. ۴۰ روزی فرصت استراحت دادند و بعد از این زمان کوتاه به اوین منتقلم کردند. فلاحیان گفت: تعارف که نداریم. درست است که ما دوستیم، اما پای صیانت از انقلاب که به میان بیاید با تو هم شوخی ندارم. اگر مجرمی باید محاکمه شوی و اگر محرمی که هیچ، غم به دلت راه نده. گفتم آقا! اگر قصد خیانت داشتم اصلا برنمی‌گشتم و می‌نشستم همانجا جلوی تلویزیون علیه ایران حرف می‌زدم. مگر آمریکا دنبال همین نیست؟ شما می‌پرسید خیانت کردی و من ثابت می‌کنم که خدمت کردم. ما بیشتر از ٣٠ گروه در کویت داشتیم آیا بعد از دستگیری من یکی‌شان لو رفت؟ گفتم: باشد بگذارید اسرا بیایند از اسرا بپرسید من چه‌کاره بودم و بر ما چه گذشت.

تا کی برآید آفتاب صبح راستی
راست است که مرد را باید در گیر و دار چرخ فلک بشناسی. باید برای این روز‌ها هم که شده طاقتش را اندازه زخمش می‌کرد آن هم گوشه زندان خودی‌ها «دو سالی زندانی بودم تا اینکه خدا خواست و ستاره صدام افول کرد و جنگ تمام شد. اسرا با سربلندی برگشتند، اسرایی مثل حجت‌الاسلام سید علی اکبر ابوترابی که همه او را به اسم سید آزادگان می‌شناسند. من در اردوگاه‌های عراق ۲ سال در یک اتاق کوچک با او زندگی کرده بودم و او در جریان کامل ماجرا بود. همان روز‌ها آقای فلاحیان می‌رود پیش ابوترابی و اولین سؤالی که می‌پرسد درباره من است. ابوترابی هم نامه‌ای می‌نویسد و من تنها چند خط از آن را به خاطر دارم که در آن گفته بود: «برادران شما می‌دانید ماجرا چیست یا ما که عمری در آنجا اسیر بودیم؟ قسم به حرمت خون پاک شهیدان، ایشان کمترین خیانت، همکاری یا همیاری را با بعثی‌های کافر نداشته است. بلکه آبروی نظام و اسرا را در اسارت حفظ کرده است، پس آبرویش را حفظ کنید.» پس از این دفاع است که ملا صالح زنده از زندان بیرون می‌آید و بعد‌ها هم بازنشسته سپاه پاسداران می‌شود.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
طهورا
Iran (Islamic Republic of)
۰۲:۴۸ - ۱۴۰۱/۰۵/۲۱
0
1
خدا شما را عاقبت بخیر و همنشین امام حسین ع و اولیا کند
لعنت به همه پسرا
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۴۶ - ۱۴۰۱/۰۵/۳۱
دمت گرم همنشین اولیا خدا باشید . خدا قوت پهلوان.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->