در آموزه قبلی درباره پنج قانون طلایی دیالوگ صحبت کردیم که گامهای اولیه گفتوگونویسی را شکل میدهند. این تکنیکها روشهایی ساده و عملی هستند که به نویسندههای نوپا و حتی حرفهای کمک میکنند تا بتوانند گفتههای شخصیتها را در داستانش سامان بدهند. ترفند اول کوتاهنویسی بود، درباره اینکه هرس کردن دیالوگ چه مزیتهایی دارد و در گام بعدی به آنجا رسیدیم که شخصیتها لزومی ندارد جواب مستقیم حرفهای یکدیگر را بدهند.
اینکه وقتی کسی حرف میزند چقدر انرژی و انگیزه ممکن است پشت حرفهایش پنهان باشد و خدا میداند که از گفتن آن جملات چه قصد و نیتی دارد... و به این ترتیب است که شخصیتهای خیالی، در کالبدی تازه و جاندار ظاهر میشوند و مخاطب چارهای ندارد جز اینکه درباره آنها درست مانند آدمهای واقعی فکر کند؛ و در ادامه...
سوم؛ کاری کنید شخصیتها توی حرف هم بپرند و صحبت طرف مقابل را قطع کنند. این یکی از آن ترفندهایی است که حال وهوایی بسیار واقعی به دیالوگ میدهد. شخصیتها با اینکه بنیانی خیالی و ساختگی دارند، در یک لحظه جان میگیرند و در نظر مخاطب درست مثل آدمهای واقعی و ملموس جلوه میکنند. در عین حال این تکنیک باعث میشود که حس کنیم شخصیتهای داستانی، درست مثل خودمان در مناسبتهای روزمره دنبال آتو گرفتن از همدیگر هستند، حرف هم را قطع میکنند تا مچ طرف مقابل را بگیرند.
از طرف دیگر وسط حرف دیگری احتمالا کلمهای گفته شده که حالا شخصیت دنبال این است حرف خودش را به همان کلمه قلاب کند تا نشان دهد چیزی که خودش قرار است بگوید، اثر بُرنده تری دارد... پس کاری کنید که در گفتگو شخصیتها دنبال پیشی گرفتن از همدیگر باشند.
«دیشب و پریشب سعی کردم باتون تماس بگیرم. آخه تلفن اینجا...» «حالت خوبه میوریل؟» (یک روز خوش برای موزماهی، از کتاب دلتنگیهای نقاش خیابان چهل وهشتم، جی. دی. سلینجر، برگردان احمد گلشیری) در اینجا مادر شدیدا نگران دخترش میوریل است، چون با نامزد خل وچلش به سفر ماه عسل رفته. برای همین مدام وسط حرف زدن دختر، حالش را میپرسد.
چهارم؛ اگر ایکس در بیان حرف هایش از کلمات مشخصی استفاده میکند، کاری کنید که ایگرگ کلمات متفاوتی را به کار ببرد. این از آن نکتههای اساسی است که در سایه زندگی میکنند و خیلی از نویسندهها متوجهش نیستند. این تکنیک از چشمه «دایره واژگان» آب میخورد. بیایید از منظر سقراط نگاهش کنیم.
سقراط حکیم میگوید «هرکس همان گونه که فکر میکند، حرف میزند.» این جمله اگر ابعاد مختلفی داشته باشد، بیایید به این بُعدش بچسبیم که آدمها با شیوههای متفاوت از همدیگر صحبت میکنند، چون افکارشان با دیگری فرق دارد. حالا همین آدمها برای بیان افکارشان از کلمات خاصی استفاده میکنند.
یعنی اگر به آدمها دقیقتر نگاه کنیم میبینیم گفت وگوهایشان در طول روز بین توده کلمات خاصی میچرخد. مثلا یکی بیشتر از کلمات تهاجمی استفاده میکند، در عوض دیگری کلماتی را بیشتر استفاده میکند که علمی و کتابی طورند و آن نفر سوم... دراصل جغرافیای کلمات هر آدمی با آن یکی فرق دارد.
پس اولین مزیت تکنیک چهارم همین است که به مخاطب حسِ متفاوت بودن دنیا و افکار شخصیتها را میدهد. حالا بُعد دیگر این آموزه در جای دیگری نهفته است؛ اینکه خیلی از نویسندهها دایره واژگان بسیار محدودی دارند. این ضعف شیوع بسیاری دارد و در خیلیها و در خیلی کتابها میشود آن را دید. حالا همین نویسندهای که خودش دایره واژگان محدودی دارد، وقتی بخواهد برای یک شخصیت داستانی دیالوگ بنویسد ناچار است به همان منبع خشکیده و دوزاری خودش متوسل شود و نتیجه کار چه از آب درمی آید؟
معلوم است؛ راوی همان طوری داستان را نقل میکند که شخصیت اصلی با همان مدل صحبت میکند، و این درست همان شیوهای است که فلان شخصیت فرعی حرف میزند؛ و درنهایت معلوم میشود در داستان همه درست عین هم حرف میزنند. این یعنی همه شخصیتها عین هم و درست مثل خود نویسنده حرف میزنند و فکر میکنند. این بدترین و مفتضحترین چالهای است که نویسندهها ممکن است در آن بیفتند.
معنای این مشکل این است که نویسنده نتوانسته دست به خلق بزند و تنها خودش را تکرار کرده... به نحوی که حتی راوی سوم شخص داستان هم مثل نویسنده و شخصیتها حرف میزند. درست مثل اینکه یک بازیگر توی تمام فیلمهایی که نقش داشته، شبیه به هم بازی کرده و نقش هایش با شخصیت واقعی اش هیچ تفاوتی نداشته باشد. در این صورت میگوییم که این آدم اصلا بازیگری بلد نیست و فقط خودش را در نقشها تکرار کرده است؛ و راه حل این است که یک دفترچه کوچک داشته باشید و در آن کلمه جمع کنید. کلماتی که این ور و آن ور میشنوید. آنهایی که توی کتابها میبینید و...
پنجم؛ اگر ایکس سؤالی مطرح کرد کاری کنید که ایگرگ با سؤال دیگری جوابش را بدهد. این تکنیک هم زمان به شما چند امکان میدهد و تیغ چندلبه است. اول اینکه به شما کمک میکند تا شیوههای متنوعی در رد وبدل کردن سؤال و جواب در داستان داشته باشید و همیشه به یک نحو عمل نکنید. دومین مزیت این است که با یک جمله میتوانید در داستان چرخش ایجاد کنید. بچه گفت «نمی شه بریم پارک؟ من دوست دارم بریم پارک...» مرد به سمت بچه خم شد «اگر بریم، بهم میگی مادرت چی درِ گوشت گفت؟» یا این یکی مثال سینا گفت «تا این وقت شب کجا بودی؟» مریم شالش را انداخت روی پشتی صندلی. گفت «تو همه دلارا رو دادی به زن سابقت؟»
با ایجاد چنین وضعیتهایی در داستان، مغز مخاطب منفجر میشود. میفهمد که در داستان شما هرلحظه ممکن است چرخشی ویرانگر گریبانش را بگیرد.
اینکه شخصیتها تا چه اندازه میتوانند پیش بینی ناپذیر باشند و گاهی زندگی، همراه آدم هایش، چقدر پیچیده میشود. همین پنج تکنیک به شما کمک میکند تا دیالوگ نویسی خودتان را به سادگی از سطح مبتدی به سطحی بالای متوسط ارتقا بدهید و گوشهایی تیز و هوشیار داشته باشید. با ادای احترام عمیق به گلن کلارک...