تازه ترین رمان محمدحسن شهسواری، نویسنده سرشناس خراسانی، حال و هوایی متفاوت با دیگر آثار او دارد. «ایران شهر» قرار است یکی از طولانیترین رمان های فارسی باشد و ماجرای مقاومت مردم خرمشهر را تا سقوط آن به دست متجاوزان بعثی روایت می کند. تاکنون جلد نخست این اثر به چاپ رسیده است و جلدهای دیگری نیز در دست انتشار یا پژوهش و نگارش است. در ادامه برش هایی منتشرنشده از مجلدات آینده این رمان را بخوانید.
حرفش قیمت نداشت
تا وارد خود آبادان نشدند درست نفهمیده بودند انفجار تاک فارم ها یا همان مخازن نفتی پالایشگاه یعنی چی. یکهو انگار وسط روز وارد شب شدند و از آن هراسناک تر اینکه سیما دو هفته پیش در این شهر بود. آن روز هنوز عروس خلیج فارس بود اما حالا با قسم و آیه هم نمی شد این را باور کرد. انگار سال ها بود جنگی خانمان سوز شهر را درو کرده. توی راه، قبل از چپ کردن کامیون و آن اتفاق، صادقی بهش گفته بود دشمن همان روز اول آبادان را به آتش کشید. بی هدف، غیر پالایشگاه، کل شهر را می خراشید. آسمان از پرواز هواپیماها و غرش توپ ها و زوزه خمپاره ها یک دم آسایش نداشت و روزهای بعد هم همین بود.
صادقی گفت: «مردم خبر ندارند که. حرف های رادیو عراق را باور کرده اند که دشمن یک کیلومتری شهر است. پیرها و زن ها و بچه های زیادی آبادان را تخلیه کرده اند. مردهای باغیرت روزها می آیند خرمشهر می جنگند. این است که شهر را الان زن ها می چرخانند. یا توی مسجدها برای بچه هایشان که دارند این سو و آن سو می جنگند غذا می پزند و امکانات جمع می کنند یا در محلات نگهبانی می دهند یا در بیمارستان ها مشغول اند یا در سطح شهر جنازه از زیر آوار درمی آورند یا در خاکستون، باقی مانده همشهری هایشان را زیر خاک می کنند.» سیما پرسیده بود از راضیه نادران خبر دارد. صادقی گفت تا جایی که شنیده گروهشان توی مسجد آخر آسفالت مستقر شده اند.
حرارت آتش پوست صورتشان را می سوزاند. برای سیما که پالایشگاه و شرکت نفت را جزئی از وجودش می دانست، بوی نفت در حال سوختن اگر رو بهش می داد می توانست از غصه هلاکش کند. چهار روز بود از مرخصی برگشته بود اما سر کار نرفته بود. به هیچ کس هم هیچ خبری نداده بود. البته او در پژوهشکده کار می کرد و هیچ بخشی از کارش اورژانسی نبود و یقین داشت در خرمشهر بیشتر به درد می خورد.
نفس به سختی راهش را در تنشان باز می کرد. انگار هرچه ماشین آتش نشانی و آتشنشان در شهر بود، در بولوار پالایشگاه جمع شده بود. برای رسیدن به بیمارستان شرکت نفت باید از آنجا می گذشتند اما به خاطر ازدحام ماشین های آتشنشانی و مردم، بولوار را بسته بودند. مأموران آن ها را هم مثل بقیه راهنمایی کردند از خیابان های دیگر بروند. وقتی انداختند داخل شهر دیدند آبادانی ها در حاشیه خیابان ها و کنار درخت ها سنگر میکنند و روی آن ها ورقه های ایرانیت می گذارند.
توی خیابان منتهی به شاهپور و او پی دی بودند که دوباره انگار آسمان از وسط به دو نیم شد. سیما نمی دانست دچار توهم شده یا نه، اما حس می کرد همان میگ است. این بار حسابی پایین آمده بود. بریمو وسط خیابان زد روی ترمز. باز نگران نگاهش دنبال پرویز بود. همه ریختند بیرون از نیسان و دویدند سمت سنگرها. پسرها پرویز را میان خودشان گرفته بودند. جز او و صادقی و مجروحان کسی در نیسان نماند. یعنی او هم خواست پایین بیاید اما تا متوجه صادقی شد که به محض دیدن میگ از روی مجروحان دوید سمت تیربار، منصرف شد و برگشت. صادقی داد زد بیا این رو بگیر!
اشاره به نوار فشنگ های تیربار کرد. بعد بلافاصله دسته تیربار را پایین آورد و لوله اش را گرفت سمت هواپیما. سیما از روی مجروحان جست زد و رشته نوار را بالا گرفت. نوار صدتایی بود. صادقی شلیک را شروع کرد. اما گلوله ها کجا و میگ کجا؟ شلیک بعدی نزدیک تر بود اما به نظر هیچ فایده نداشت. میگ از روی آن ها رد شد و انگار هیچ مهم نبودند، اندکی جلوتر چند ماشین را هدف قرار داد. دنیا غرق صدا شد. ماشین ها و آسفالت و زمین و درختان در ابری از غبار ناپدید شدند. سیما داد زد کارمان احمقانه است. صادقی جوابش را نداد. این بار شلیک خیلی دقیق تر بود. حتی سیما حس کرد چند گلوله به بدنه میگ خورد. تا هواپیما از خط نگاه کاملا دور نشده بود صادقی شلیک کرد. قبل اینکه بقیه تصمیم بگیرند سوار شوند تیربار را رها کرد و با سری پایین به سیما گفت: «ترجیح می دم دشمن فکر کنه با یه مشت احمق طرفه تا یه گله ترسو.»
حرفش قیمت نداشت. دنیایی را پیش چشم سیما گشود.
صدای گریه هاشان از هم رد می شد
بعد راهش را گرفت رفت سمت غسالخانه. حتی نگاه نکرد ببیند مرجان میآید یا نه. هفت هشت تایی از پسران بین هفده تا بیست سال، با همان لباس های معمولی، ام یک به دست پشت در غسالخانه ایستاده بودند. دو سه نفری شناختندش. سلام کردند. خود زهرا را حالا خیلی نه اما تقریبا هر جوانی توی خرمشهر که سرش به تنش می ارزید علی یا مهدی را میشناخت، و کافی بود بفهمند خواهرشان است.
زهرا گفت: «جلو چه خبره؟» یکی شان گفت: «تا همین امشب نمی ذاریم یه عراقی تو خاک ایران باشه.» چند نفری بلند خندیدند. یکی گفت: «با واشر ببند بیژن!» زهرا پرسید: «اینجا چه کار می کنید؟» همان اولی گفت: «اومدیم سهراب رو ببریم.» نفس در گلوی زهرا برگشت. یکی دیگر گفت: «دیروز با هم اسلحه گرفتیم. حالا دبه درآورده. می گه باباش دست تنهاست.» فهمید زهرا حسابی گیج شده. گفت: «باباش اینجا کار می کنه. مرده شوری می کنه.» زهرا سست و سرد گفت: «امام حسین پشت و پناهتون.» و داخل شد.
هنوز دو سه قدمی برنداشته بود که دید زنی حدود سی سال، پیرزنی را محکم و تازه در آغوش گرفته. معلوم بود مادر و دختر هستند. دختر، خانم خالص بود. انگار کن ناظم یکی از دبیرستان های شهر. نظیف و خوش لباس و غمگین. به مادرش گفت: «عزیزجان، یک لحظه صبر کن این جوان ها برن. اینا دارن می رن بجنگن. ببینند یک مادر برای پسرش این طور گریه می کنه پاهاشون سست می شه. الهی قربونت بشم مادر. یک لحظه صبر کن فقط.»
پیرزن همان قدر خانم، منتها بیست سال بزرگ تر، خودش را از دخترش جدا کرد. با چشمانی چنان فهیم، هر دو دستش را مثل برق گرفته ها بالا آورد و محکم گذاشت روی دهانش. تمام بدنش دو بار تکان سختی خورد اما صداش درنیامد. زهرا آتش گرفته از غسالخانه بیرون رفت. می خواست به جوان ها بپرد که بروند جای دیگه منتظر سهراب باشند. اما قبل از حرف زدن دید جوانی که داد می زد باید سهراب باشد از آن یکی در آمد بیرون. تفنگی هم دستش و پیرمردی هم پشت سرش که بلند می گفت: «اینم کم از جنگیدن نیست.» سهراب خجالت زده گفت: «به امام می دونم اما مو طاقتش رو ندارم.»
پیرمرد گفت: «دلت راضی می شه مو رو دست تنها بذاری بری پی رفیقات؟!»
سهراب اسلحه را انداخت روی شانه اش و رفت جلو: «بابا بذار با دل قرص برم.» بعد دست پدرش را گرفت که ببوسد. پیرمرد دستش را محکم کشید. بغض بدی داشت: «به مادرت گفتی؟»
«شما بگید !»
پیرمرد دستانش را بالا آورد که بزند توی سرش، ولی نزد: «جنازه هاتون رو که باید مو بشورم. به مادرتون هم که مو باید بگم.» بعد رو به آسمان کرد: «دیگه چه کاری مونده خدا که نکرده باشم؟»
پیرمرد نابخودتر از آن بود که بتواند مانع بوسیده شدن دستش شود. سهراب رفت میان حلقه رفیقانش و گروهی کنار دیوار جنت آباد را گرفتند تا بیرون و از آنجا سوار وانت بار پرخون شدند. ته ماشین خوابید روی زمین. ناله می کرد و دور می شد و هی دور تا پشت جاده. کسی از تو پیرمرد را صدا زد. نیم نگاهی به زهرا انداخت و به سرعت چشمانش را پاک کرد و صداش را صاف و یک طور شوخ کرد و گفت: «اومدم بابا! چه خبرتونه پدرصلواتی ها!»
زهرا هم تندی رفت تو. دختر انگار منتظرش بود. زهرا با سر اشاره کرد رفتند. دختر با نگاه پرسید: «مطمئن؟» زهرا با نگاه گفت مطمئن. بعد دختر به مادر گفت رفتند. مادر با فشار کمتری هنوز دستانش روی لب هاش بود. آرام برشان داشت. چیزی به صورتش اضافه شده بود، یک طور پاش پاش مرگ. دختر بلندتر گفت: «رفتند.» انگار روش نمی شد بگوید گریه کن. مادر اما انگار نمی فهمد آنجا چه کار می کند، مثلا تازه از خواب بلند شده، گیج دور و بر را نگاه کرد. دختر بلندتر گفت: «رفتند.» بعد گفت: «گریه کن.» مادر پیشانی در هم کشید. دختر شانه های مادرش را محکم گرفت و تکانش داد. هی گفت گریه کن و هی مادر انگار هنوز گیج خواب. چه کسی باور می کرد خانم ناظمی آن طور محکم یکهو این طور بزند زیر گریه؟ بلند و بی پروا، بلند، بریده، بی پروا. بالأخره مادر هم به کندی از خواب بیدار شد. صدای گریه هاشان از هم رد می شد و بیداری آن همه آشفته شهرش را کابوس تر می کرد.