به گزارش شهرآرانیوز؛ آهسته آهسته با نوک پنجه از کنار حوض وسط حیاط میگذرد، در را آرام باز میکند و بعد با همان احتیاط میبندد. آنوقت با پاهایی که هنوز کمی میلرزد آرام آرام پیچ کوچه را رد میکند و میافتد توی مسیر آموزشگاه. ۱۷، ۱۶ساله است. توی خانه آقای پاکنیت، با آن چارچوبهای سنتی و شمایل مذهبی، خوبیت ندارد پسرش محمود سر از کلاسهای تیاتر و این دست سرگرمیهای بیآتیه دربیاورد.
محمود، اما دست خودش نیست. هیچ کاری اندازه بازیگری و صحنه نمایش، او را به وجد نمیآورد. شاید اگر پی ورزش را میگرفت، نیازی نبود هر روز عصر پاورچین پاورچین از طول حیاط بگذرد و دور از چشم پدر راهی شود. جز آن دو روزی که در هفته واقعا به تمرینات ورزشی مشغول بود، باقی روزها را میرفت سر تمرینات تئاتر.
۹ سال تمام آمد و رفت و پدرش هرگز متقاعد نشد بازیگری آن تصور مخدوش از نمایشهای سخیف نیست. تا اینکه نمایش «رستم و سهراب» آمد روی کار. آن سال، بازی محمود در نمایش «رستم و سهراب» حسابی توی جشنوارههای مختلف دیده شد. یک روز بلیت به دست آمد خانه، نشست پیش مادرش، بلیتها را گذاشت توی دامن مادر و از او خواست هر طوری که میشود پدر را راضی کند بیاید نمایش را ببیند.
پدرش شیفته شاهنامه بود. هرجور هنری که میتوانست بهنوعی راوی قصههای شاهنامه باشد، پای آقای پاک نیت را سست میکرد. آن شب، وقتی محمود وارد صحنه شد، با گریم سبکی که داشت پدرش را به تردید انداخت! او پسرش بود. زیر نور موضعی، وسط قصهای که از دل شاهنامه بود. خبری از رقاصهها و دیالوگهای بیمایه نبود. آن شب، محمود که دیگر پرده آخر را زمین انداخته بود و مشتش را برای پدر باز کرده بود، از هول دلش دیرتر از همیشه به خانه برگشت. پدر، اما بیدار بود. نشسته بود کنار حوض و داشت پک محکمی از قلیان میگرفت. محمود میلرزید.
مثل همان عصرهایی که پاورچین پاورچین طول حیاط را طی میکرد و میرفت سر تمرینها. آمد برود داخل که پدرش سر بلند کرد: «تیاتر که میگفتی این بود؟! این که چیز بدی نبود باباجان. خوب بود! ادامه بده!» و محمود ادامه داد. مصممتر از همیشه. آنقدر که دانه دانه موهای سرش در این مسیر عاشقانه سفید شد.
پاک نیت در نقش حسام بیگ در سریال روزی روزگاری
حتی عطر این نمایشنامه هم حس و حال دیگری دارد. از وقتی متن نمایش «شاتره» بهدست محمود رسیده، هر بار صحنهها را ورق میزند، دلش برای بهار توی قصه میلرزد. نمیداند بازیگر مقابل او کیست، اما خوب میداند این قصه، حال و احوال دیگری دارد. دلش بیراه نمیگفت. روزی که برای آغاز دورخوانیها نشست مقابل مهوش هجدهساله، همه چیز به چشمش تازه آمد. انگار بار اولی بود که وارد نقش تازهای میشود. مهوش نخستین بار بود که با یک تیم حرفهای بازی میکرد و تا قبل از آن هرچه تجربه داشت، روی سن نمایش مدرسه بود.
حالا هم به اصرار کارگردان آمده بود و بنا داشت بعد از اتمام تمرینات و اجراها، برگردد سر درس و مشقش. سال آخر دبیرستان بود و باید برای امتحانات نهایی آماده میشد. اما نه محمود و نه مهوش، هیچکدام تمرکز سابق را نداشتند. همهچیز در نگاه اول اتفاق افتاده بود و محمود قصه عاشق شده بود. هر دو از دیار شیراز بودند و آنچه گره میانشان را قرصتر میکرد، شوق به هنرهای نمایشی بود.
دست آخر بعد از دوسال آمد و شد، محمود پاکنیت دل به دریا زد و یکی از آدمهای معتمد گروه را واسطه کرد تا از مهوش صبرکن خواستگاری کند. ازدواجی که شهریور سال۱۳۵۸ رقم خورد و پس از آن در قامت دو یار و همکار خوشنام در بسیاری پروژهای مشترک و غیرمشترک یکدیگر را همراهی کردند. همان سال بود که محمود پاکنیت برای اولین بار در قاب تلویزیون ظاهر شد. سریالی با عنوان «اچیمچی» در قالب یک مجموعه عروسکی به کارگردانی مهدی فقیه برای مرکز استان فارس.
پاک نیت در نقش ارباب در سریال پس از باران
حسامبیگ قبل از اینکه کارش به راهزنی بکشد، هزار جور نقش عوض کرده بود. او یک بار از دست خان همراه برادرانش گریخته بود (شاخههای بید/ امرا... احمدجو) و یک بار در قامت یک مأمور اطلاعاتی، برای شناسایی موقعیت دشمن به خاک عراق زده بود (گشتیها/ جواد مرادی). حالا، اما رخت ایلیاتی به تن کرده بود و با گویشی ناآشنا، سر از گردنههای بیابانی درآورده بود.
محمود پاکنیت هروقت قبای حسامبیگ را به دوش میانداخت، دیگر نه خبری از آن مرد عاشقپیشه نمایشهای رمانتیک بود، نه آن مأمور اطلاعات وطنپرست. حسامبیگ یک دشمن بیشتر نداشت. مرادبیگ! خون از سبیلش میچکید و برای حفظ قلمرو، گره از ابرو باز نمیکرد. تکیه کلامهای او در عین تندی، شیرین و خواستنی بود.
وقتی غیظ میکرد و میافتاد به تهدید، همه منتظر آن دیالوگ همیشگی بودند: «التماس نکن! گوشت میبرم میذارم کف دستت!» با گویشی ناآشنا که ملغمهای از مناطق مختلف بود. محمود پاکنیت با شخصیت حسامبیگ در مجموعه بهیادماندنی «روزی روزگاری»، بعد از ۲۳ سال بازیگری در عرصه تئاتر و تلویزیون، بالاخره به چشم مخاطب میلیونی آمد و اسمش افتاد سر زبانها. آنقدر که دوسال بعد، به مجموعه موفق دیگری دعوت شد. این بار «پدر سالار» و نقش جلال در خانهای که آجر به آجر آن، خاطره است.
آخرین سال از دهه ۷۰، محمود پاک نیت، دومین نقطه عطف کارنامه هنریاش را رقم زد. این بار در قامت ارباب روستایی که آن سال با ازدواج دوبارهاش، بدمنِ به یادماندنی قصهای شد که خیابانهای شهر را هرهفته وقت نمایش خلوت میکرد. «پس از باران»؛ سریالی که به واسطه آن ماهها به همراه همسرش تهران را ترک کرد، اما دست آخر با ایفای نقشی ماندگار در حوزه تولیدات صداوسیما، بار دیگر در چشم مخاطبان رسانه ملی، درخشید.
حالا با آغاز ده ۸۰، فیلمنامههای درخشان، یکی پس از دیگری او را به خود میخواندند. از بازی در نقش سرگرد مبرز برای سریال «شب دهم» (حسن فتحی) گرفته تا مجموعه تاریخی در «چشم باد» (مسعود جعفریجوزانی) و بازپرس قریانی در «ساختمان» ۸۵ (مهدی فخیم زاده). اما این مابین، آن نقشی که او را برای همیشه در یادها ماندگار کرد، چشم انتظاری برای یوسف پیامبر (ع) بود.
پاک نیت در نقش یعقوب نبی (ع) در سریال یوسف پیامبر (ع)
آن روز هوا ابری شد، اما نبارید. درست همان چیزی که مرحوم سلحشور آرزو میکرد. انگار ابرها به تماشای وصال یوسف (ع) و یعقوب (ع) آمده بودند. آن سه دقیقه درخشان در مجموعه ۴۵ قسمتی «یوسف پیامبر (ع)»، تماما با یک برداشت ضبط شد. تمام آن ثانیهها که محمود پاکنیت در نقش یعقوب نبی (ع) از شتر به زمین میافتد، تا آنجا که افتانوخیزان به آغوش یوسف میرسد، ماحصل سالها ممارست و پشتکار محمود پاکنیت در عرصه بازیگری بود. سکانس دلنشینی که هر بار با تماشای دوباره آن، قلب مخاطب به لرزه میافتد. پیشنهاد بازی در این مجموعه، همان نقطه اوج کارنامه هنری پاکنیت بود.
نقطهای که کمال آرزوی هر هنرمندی است تا با هر بار مرور آن، به راه رفتهاش افتخار کند. محمود پاکنیت پس از این سریال دهها اثر سینمایی و تلویزیونی دیگر را نیز تجربه کرد و عموما در نقشهای تاریخی بیش از دیگر نقشها خوش درخشید، اما قبای عبای یعقوب نبی (ع) جوری به تنش نشسته بود که انگار فقط برای او دوخته بودند. باورپذیر و دلنشین و بهیادماندنی.