مریم صالحی نیا-استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد | شهرآرانیوز؛
نه پنج روزه عمر است عشق روی تو ما را
وجـــدت رائحة الود ان شممت رفـــاتی*
هفت سال گذشت و، اگر هفتاد سال و هفتاد قرن هم بگذرد، جان ما همچنان در افسون نگاه استادمان دکتر تقی وحیدیان
کامیار است، نگاهی که پرتوی از دانش تا ژرفایش را روشن میکرد؛ و ما دانشجویان جوان هیجان زدهای که فکرهای خندانمان لذت شیرین رسیدن به آرامش آن نگاه شگفتِ پرمعنا را جستوجو میکرد؛ اما این شکوهِ تغییرناپذیرِ سامان داده گویی به یک حکمِ غاییِ دست نایافتنی بازبسته بود.
در کلاس درسش و گفتوگوهای دوستانه اش در اتاق کار، پیوسته از لذتهای خوشایندی سرشار میشدیم که هوش در اختیار آدمی میگذارد. میتوانست شورآفرینی خواندن شعر فروغ و غزل حافظ را با ظریفترین مقیاسها محاسبه کند؛ و خوب به ما آموخت زبانی که نمیشناسیم دژی است که در آن دلدار ما میتواند ما را در پشت درهای بسته اش از رسیدن به مطلوبها و ضروریترین خواهشهای درونی مان بازدارد.
همیشه در کلاسش نگاههای عادت زده ما آماج پرسشهایی میشد که شاید در ظاهر ساده بود، اما ما، تا اثاثیه غبارآلود ذهنمان را بیرون نمیریختیم، نمیتوانستیم پاسخش را بیابیم؛ و این درست شیوه اندیشیدن خودش بود، درست همان کاری بود که با «دستور»، «عروض و قافیه» و «زیبایی شناسی شعر» کرده بود. چقدر به یادماندنی و شیرین بود که وقتی میخواست نکتهای زیبایی شناختی در شعر به ما حالی کند پروایی از خواندن ترانههای قدیمی نداشت؛ و لهجه شیرازی غزل حافظ را یک روز چقدر خوب به ما نشان داد که مزه اش تا زندهایم از مذاق ذهنمان نخواهد رفت.
از ساده پوشیهای دل نشینش میشد فهمید که از آن شیوه جامه پوشیدن تنها برای دل خودش پیروی میکند، آن گونه که از خرد برتری که خود یگانه رسول بزرگ آن باشد. انسانهای بزرگ درطول تاریخ اغلب گمنامستانی بر گرد خویش رقم میزنند تا در پناه آن، در آرامشی مطلق، سرگرم کارهای بزرگ شوند و او همیشه این گونه بود. در آرامش و خلوتِ «حرفهای تازه» او، جهان فکری ما میسوخت و از نو میرویید. او هرگز از راه دادن ما به باغی که پرورده بود دریغ نمیکرد، اما، در آغاز، عبور از آن جنگل انبوه، برایمان آن چنان دشوار و ناممکن مینمود که بخواهیم از راههایی باریک و نادیدنی که باغبانی در بیشهای پرثمر تنها برای عبور خودش تعبیه کرده باشد بگذریم.
انسان تک ساحتی سخت میتواند همه ابعاد وجودی اش را ببیند و بپروراند، اما راز آن لبخند حسرت انگیز در ادراک گسترده و کامل همه ابعاد زندگی بود. این واقعیت را کسی میتواند بفهمد که در اتاق کار استاد تصاویر زیبای او را در دل طبیعت دیده باشد و گلدانهای شاداب و باطراوتی را که او با دستان خودش پرورده بود بوییده باشد، کسی که نگاهش در ظرافت حیرت انگیز تابلوهای زیبایی که هنر دست او بود خیره مانده باشد، کسی که بداند استاد همیشه و با ظرافتی هنرمندانه عشق بی پایانش را به خانواده و دانش توأمان پرورانده و در هر دو درختهای استوار به هم رسانیده است.
شش فرزند برومند استاد که تا سرحد پرستش او را میستایند و همسر استاد که از همراهی پنجاه وهفت ساله اش با استاد به غایت خشنود و راضی است آن راز را خوب میدانند. چگونه میشود کسی آن قدر عاشق خواندن و نوشتن باشد که در بستر احتضار برای نگاشتن آخرین تأملاتش کاغذ و قلم بخواهد، اما همسر و فرزندانش این چنین از او خشنود باشند؟! مگر نه اینکه نمیشود به همه خیر رسانید؟! مگر نه اینکه خاطره انجام کاری درحق عشقی سبب میشود از دیگری غافل بمانیم و این مایه ناخشنودی هرچه بیشتر این یکی میشود؟!
اما عشقهای زندگی و عشقهای علمی استاد درست چونان قافیههای یک بیت متوازن برهم منطبق شده است، درست مثل واژههای قافیهای که، در همان حال که مساوی است، متفاوت است، و هر یکی از سوی آن دیگری انگیخته شده است. کسی چه میداند؟! شاید اصلا طبیعت هم شیفته این توازن بوده که داستان این زندگی را درست همان جا که آغاز کرده بود به پایان رساند!
این آخرین و مهمترین درس استاد بود؛ حقیقت برای عیان شدن همیشه نیازی به بیان ندارد. از گفتوگوها هیچ چیز شگرفی زاده نمیشود. میتوانیم بی آنکه منتظر کلمات بمانیم حقیقت را در هزار نشانه بیرونی و در دنیای خصلتهای انسانی اثبات کنیم؛ و هنوز و تا همیشه او را این گونه میبینیم: ایستاده، با شکوهی که همه را به ایستادن وامی دارد.