زمان پخش فصل دوم سریال آخرین بازمانده اعلام شد صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۳ استوری غم‌انگیز هوتن شکیبا برای منوچهر والی‌زاده + عکس پخش قسمت آخر سریال قهوه پدری روی پرده سینما برگزیدگان بخش «تجلی اراده ملی» جشنواره فیلم فجر را بشناسید لاله مرزبان و میرسعید مولویان در پشت صحنه سریال آبان + عکس فیلم‌های سینمایی آخر هفته تلویزیون (۲ و ۳ اسفند ۱۴۰۳) + خلاصه داستان و زمان پخش کتاب سیمای رامبراند به کتاب‌فروشی‌ها آمد اختتامیه جشنواره بین‌المللی رسانه و فضای مجازی «سلمان» در مشهد برگزار شد پرویز مسجدی، رمان‌نویس معاصر ایرانی، درگذشت + بیوگرافی تهیه‌کننده «ذهن زیبا»: هنوز خبری از پخش سریال در ماه رمضان نیست دبیر شورای عالی فضای مجازی: در انتقال پیام به مخاطب، نیاز به اراده محکم و شناخت صحیح از او داریم رئیس شورای اطلاع‌رسانی دولت: انتقال مرجعیت رسانه به خارج، انسجام ملی را تهدید می‌کند بازیگر جوان فیلم «بچه مردم» برنده جایزه قرآنی جشنواره فیلم فجر شد ۶۰۰ محله خراسان رضوی میزبان آثار جشنواره عمار | ادامه نمایش عمومی آثار تا پایان ۱۴۰۳ بازگشت شاهکار‌های سوررئالیستی پس از نیم قرن | نخستین نمایشگاه آثار دالی در هند اولین پردیس تولید محتوای کشور در مشهد ایجاد می‌شود وضعیت کتابخوانی مشهد مطلوب است
سرخط خبرها

من گوزن نری بودم در جنگل شهر

  • کد خبر: ۳۱۷۰۹۳
  • ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۷:۱۶
من گوزن نری بودم در جنگل شهر
در کتاب بلند بیهقی حکایتی است که ابوالفضل دبیر آن را «در مرگ فرزندمحمد در کرمان» نام گذارده است.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

در کتاب بلند بیهقی حکایتی است که ابوالفضل دبیر آن را «در مرگ فرزندمحمد در کرمان» نام گذارده و قصه این است که سلطان فرزندی دارد که نامش محمد است و به قول بیهقی: «وی را علت قولنج در گرفت و حرکت نتوانست دادن» سلطان تصمیم می‌گیرد خودش به سمت سیستان برود و فرزند را تا خوب شود تکان ندهند، بیهقی می‌نویسد: «و امیر بر وی صد مجمز بگماشت که در اثر هم (پشت سر هم) آیند و گویند که فرزند چه خفت و چه گفت و خوراک خورد یا نخورد» صد شتر سوار از صحرا به نزد شاه می‌آمدند و برمی‌گشتند و پوشش زنده احوالات فرزندمحمد را می‌دادند و در همین اثنا هم سلطان در زیرزمین به دعا و نیایش و توسل مشغول بود و باز به قول بیهقی؛ «بالش فرا سر نِه» تا اینکه فرزند می‌میرد و مهتر مجمزان (فرمانده شترسواران) در سکوت خدمت شاه می‌رسد و سلطان از سکوتش می‌فهمد که پسرش مرده، تا خبر مرگ می‌شنود می‌گوید «برو و این خبر بر همگان پوشیده‌دار» و سپس دستور می‌دهد گوسفند سرببرند و مطرب خبر کنند و بنوشند و بخورند و بنوازند و بعد سخنرانی می‌کند و می‌گوید ما همه جوانب احتیاط عقلی و دینی و شرعی را رعایت کردیم که فرزندمان زنده بماند و حکمت خدا این بود که نماند. حالا که رفته زنجموره و فریاد و فغان ندارد.

ویدئو را که دیدم حیرت بودم و اشک، پیرمرد انگار میراث‌دار همان شاه است درکرمان، در عصر هوش مصنوعی و بتن و اتم ... پیرمرد داغ زن و فرزند دیده، بابای مدرسه است، سرش بانداژ است و هنوز رد سیلی آن واقعه مهیب در چهره‌اش هویداست.

پدرانه دست بر چهره دختری گریان می‌کشد و می‌گوید‌: هشطو نشده، هستم. مدرسه سرجاشه، ته می‌باس دکتری بشی، من بیام پیشت یه آمپول محکمی ور من بزنی بعد می‌خندد و دست می‌کشد بر شبق مو‌های تنباکویی دختر و دوربین می‌چرخد روی تابلوی دبیرستان استعداد‌های درخشان. ویدئو را ده بار می‌بینم، اندوه از وجودم چکه می‌کند. چسبناک و ترش از غمم. غمگنانه این است که این اتوبوس از رده خارج بوده، فرسوده بوده، مثل بقیه اردو‌ها و بقیه اتوبوس‌ها. 

دیشب دخترم کاغذی آورد که امضا کن می‌خواهم بروم با مدرسه اردو و مقصد یزد است، خودکار در دستم یخ می‌زند، خودکار نیست یک هالتر هزارکیلویی است. می‌گویم: باچی؟ می‌گوید: با قطار... دلم قدری آرام می‌گیرد. زمانه عجیبی شده. هر صبح که از خانه بیرون می‌زنم حس گوزن نری را دارم که شاید امروز در دوربین بالای تفنگ شکارچی مرگ دیده شوم زیر کتف چپم را نشانه بگیرد و پااااه تمام. خدایا مراقب بچه‌هایمان باش.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->