مجید خاکپور | شهرآرانیوز؛ اعتبار عصر خود بود، پاسترناک. وارلام شالاموف نویسنده که پیه حکومت شوروی حسابی به تنش خورده بود و هیچ توهم و خوش بینی برخاسته از بلاهتی در او باقی نگذاشته بود، در نامهای به پاسترناک نوشت: «زمانه ما فقط ازاین رو موجه است که شما در آن زندگی میکنید.»
شاید این جمله کمی اغراق آمیز به نظر برسد، اما نه وقتی گوینده آن کسی باشد که تجربه حضور چهارده ساله اش در اردوگاههای کار اجباری (گولاگ) به او فهمانده بود با نظامی چنان سنگ دل و بی عاطفه طرف است که مرگ چند ده هزار تن از ملت خودش هم برایش هیچ است. شالاموف در این سطر پاسترناک را نه به سبب آفرینش شاهکاری ادبی، که برای شجاعتش ستایش میکند. عبارتی دیگر از این نامه دراین باب روشنگر است: «شما، همچون لف تولستوی در زمانه خودش، وجدان بیدار نسل مایید.»
هرچند منتقدان و اندیشمندانی، ازجمله آیزایا برلین، «دکتر ژیواگو» را شاهکار و «اثر یک نابغه» میدانستند و اسلاوشناسی ایتالیایی که نخستین مترجم این رمان بود چاپ نکردن آن را «هم ارز جنایت علیه فرهنگ» میدانست، آنچه گذشته از محتوا سبب اهمیت این رمان است، زمانه و فضای پدیدآمدن آن، رنجهایی که نویسنده اش برای خلقش متحمل شد و حاشیههایی است که حول آن پدید آمد.
«دکتر ژیواگو» شاید پرحاشیهترین رمان تاریخ ادبیات باشد. پای دو سازمان جاسوسی بزرگ، چند رهبر سیاسی، شماری از نویسندگان و هنرمندان معتبر عصر، چند انجمن و بنیاد اسم ورسم دار و فخیم و بسیاری نامهای دیگر در ماجرای چاپ و انتشار آن به میان آمد. در همان روزها که معتبرترین جایزه ادبی، یعنی نوبل ادبیات، به پاسترناک اهدا شده و عکس او روی جلد مجله «تایم» رفته بود و به افتخارش کلاه از سر برمی داشتند، رهبر شوروی، شخصا پیگیر آزاررساندن به این شاعر و نویسنده پیر بود و در کشور پاسترناک علیه او کارزار راه میانداختند و امضا جمع میکردند.
در یک سال گذشته «دکتر ژیواگو» را سه بار به فارسی برگرداندهاند. آخرین ترجمه ازآن آبتین گلکار، مترجم ادبیات روسی، است. خبر ترجمه او چند سال پیش منتشر شد. حتی فصلی از این ترجمه روی بعضی سایتها قرار گرفت. پس چه شد که ترجمه گلکار این قدر دیر منتشر شد؟
این را از خود او پرسیدیم و گلکار در پاسخ گفت: «متن دکتر ژیواگو، درمجموع برایم متن دشواری بود: نثر آن نثر یک شاعر است و در خیلی از بخشها مشکلاتی از نوع ترجمه شعر دربرابر مترجم قرار میگیرد. توصیفات دقیق از طبیعت و منظرههایی که مترجم و خواننده باید آنها را در ذهن مجسم کنند تا به موقعیت و فضا و حال وهوای شخصیتهای اثر پی ببرند، نیاز به صرف وقت فراوان داشت. ضمن آنکه در ۱۴۰۱ هم حدود یک سالی به کلی از کار دور ماندم.»
چرا پاسترناکِ شاعر آگاهانه تصمیم گرفت با رفتن سراغ نثر و نوشتن این رمان که تنهارمان اوست، به صلیب کشیده شدن را به جان بخرد؟ چه در این اثر ادبی هست که لرزه بر کرملین انداخت؟ جایگاه پاسترناک و اثر او در روسیه عصر خودش و امروز کجاست؟ اینها دیگرپرسشهایی است که با آبتین گلکار طرح کردهایم که مدتی پیش، برای شرکت در رونمایی از «دکتر ژیواگو» به مشهد آمده بود.
بیایید از پایان شروع کنیم؛ از روز مرگ پاسترناک. در روز پس از مرگِ (به باور عدهای) بزرگترین شاعر روس، هیچ روزنامهای گزارش چاپ نکرد یا آگهی نزد و دیوارها بودند که نقش رسانه را بازی میکردند. مردم اعلامیه میچسباندند و البته مأموران میکَندند. اما به رغم بایکوت خبری و حتی محدودیت و ممنوعیت و هشدار، بازهم جمعیتی انبوه برای تشییع پاسترناک به محل زندگی او رفتند. پاسترناک چطور به این جایگاه رسیده بود که باوجود آن همه خطر و خبرچین و مأمور مخفی، بازهم مراسمی باشکوه داشت؟
اجازه بدهید پاسخ را از زبان لیدیا چوکوفسکایا بدهم؛ نویسندهای که این روزها مشغول ترجمه کتابی از او هستم و ازقضا به پاسترناک هم بسیار نزدیک بود و در مراسم خاک سپاری اش شرکت کرد. چوکوفسکایا در کتاب «غوطه در آب»، درباره شاعران به طور عام و پاسترناک به طور خاص میگوید: «شاعر همیشه جلوتر از ماست. او را این جنگل آفریده است، این زبان، این ملت، و از همه ما جلوتر فرستاده است، آن قدر دور که از چشم همان کسانی که او را جلو فرستادهاند هم محو شده است.
وظیفه ما، وظیفه همه کسانی که سوادی دارند، این است که درحد توانشان سعی کنند حرف شاعر را بفهمند و وقتی فهمیدند، این سعادت را نصیب بقیه هم بکنند.» پاسترناک در آن زمان شاید مشهورترین شاعر روسیه بود و مردم او را صدای خود میدانستند و طبیعی بود که هنگام مرگش، به رغم خطرهایی که ممکن بود با آن روبه رو شوند، این را وظیفه اخلاقی خود بدانند که با شاعرشان وداع کنند.
برای نمونه، میتوانم به خاطرات یک معلم ساده دبیرستان اشاره کنم که شاگردانش را هم به مراسم خاک سپاری پاسترناک برد و به همین سبب متحمل گرفتاریهایی شد، که البته باز بختش بلند بود که کارش به توبیخ و گزارش ختم شد. این معلم در خاطراتش نوشت: «اگر امروز از من بپرسند چرا در آن زمان آن کار را انجام دادم، پاسخ میدهم: از روی اعتقاد. نمیتوانم اعتقادم را عوض کنم، وگرنه دیگر نامش اعتقاد نخواهد بود، بلکه چیزی دیگر است.
افکار انسان ممکن است تغییر کنند، ولی اگر پای اعتقاد محک خوردهای درمیان باشد که همه عمر با آن زندگی کردهای، دیگر نمیشود فقط به این دلیل تغییرش بدهی که جامعه عقیده دیگری دارد. من در آن زمان کاملا مطمئن بودم که حق با من است. مطمئن بودم که باید بچهها را درست به همین شکل تربیت کرد.»
پاسترناک در اواخر عمر و به خصوص پس از انتشار «دکتر ژیواگو»، به مشقت افتاد و زندگی بسیار سختی داشت. او میتوانست انتخاب دیگری هم داشته باشد: سفارشی نویس باشد و در رفاه غرق شود. انتخابش کاملا آگاهانه بود و با آگاهی از قهر خدایان کمونیست، یعنی رهبر و مقامات بالای این کشور، عصیان کرد. چه انگیزههایی او را که شاعر بود واداشت تا برود سراغ نثر و رمانی با این حجم و حاشیه بنویسد؟
البته کشمکش پاسترناک با حکومت فقط پس از انتشار رمان «دکتر ژیواگو» نبود. حکومت شوروی اصولا با همه کسانی که استقلال اندیشه شان را حفظ کرده بودند و حاضر نبودند از دریچه ایدئولوژی حکومتی به جهان و جامعه بنگرند، درتعارض بود. آن دوراهیای که پیش پای پاسترناک بود، دربرابر بسیاری از هنرمندان و صاحبان فکر در زمانها و مکانهای مختلف نیز قرار داشت و دارد: تن دادن به حکومت و دست آموز آن شدن و بهره مندی از مواهب نزدیکی به قدرت، یا حفظ موضع و نگاه مستقل و بیان واقعیتها و پذیرفتن گرفتاریهای ناشی از آن. هنرمند اصیل و مردمی، مانند پاسترناک، راه دشوارتر را انتخاب میکند و درعوض نامش را ماندگار میسازد.
اما درباره آنکه چرا پاسترناک در این رمان از شعر به نثر روی آورد، گمان میکنم دلیل را باید در امکاناتی جستوجو کرد که ژانر رمان به نویسنده میدهد: امکان به تصویرکشیدن یک دوره تاریخی نسبتا طولانی و پرماجرا با شخصیتهای فراوان، امکان اندیشه ورزیهای دورودراز درباره علل رویدادهای تاریخی و اجتماعی، و شاید مهمتر از همه به دلیل آنکه شعر معمولا احساسات مخاطب را هدف میگیرد و نثر اندیشه او را و هنگامی که قرار است درباره علتهای پیدایش اوضاع و موقعیتی فکر شود، نثر اغلب گزینه مناسب تری است.
در ادبیات روس، به خصوص در عصر استالین، به دو دسته کتاب و نویسنده و شاعر برمی خوریم: سفارشی نویسان یا سرسپردگان، و آزادگان که رنج کشیدند و تبعید یا حتی کشته شدند. درباره این دو دسته و دلایل، زمینههای تاریخی و انگیزههای شکاف و دسته بندیای که حکومت در ادبیات ایجاد کرد بفرمایید.
همان طورکه عرض کردم، این دودستگی در بسیاری از کشورها و در بسیاری از دورههای تاریخی دیگر هم اتفاق افتاده است، ولی در دوره حکومت شوروی این دودستگی به ابعاد فاجعه آمیزی رسید. زیرا همه عرصه فرهنگ و هنر و ادبیات در انحصار حکومت قرار گرفت و درعمل هیچ نشریه یا انتشارات خصوصی و غیردولتیای اجازه فعالیت نداشت.
نویسندگان فقط با عضویت در نهادی دولتی به نام «اتحادیه نویسندگان» و تن دادن به باید ونبایدهای آن امکان انتشار آثارشان را پیدا میکردند. نگاه حکومت این بود که هنر و ادبیات باید همچون ابزاری درخدمت حکومت و ساختن جامعه آرمانی باشد و هرچیزی جز مدح حکومت و ستایش از اقدامات آن سیاه نمایی و آب به آسیاب دشمن ریختن تعبیر میشد.
آیا ادبیات سفارشی در شوروی توانست موفقیتی کسب کند و بین مردم جایی باز کند؟
به هیچ وجه. از انبوه نویسندگانی که آثارشان را در چارچوبهای سفارشی مدنظر حکومت مینوشتند و برنده جوایز رنگارنگ دولتی میشدند، امروز هیچ نامی در یاد کسی نیست. کتاب هایشان خواننده ندارد و در بحثهای تخصصی نقد ادبی نیز فقط همچون نویسندگان دولتی و سفارشی نویس و نازل ممکن است از آنها یاد کنند.
برخی معتقدند سانسور و محدودیت سبب عقیم سازی زندگی فرهنگی و فرهنگ در روسیه شد. این عقیم سازی چه تأثیری بر فرهنگ و ادبیات روسیه داشته است؟
سانسور و محدودیت در ادبیات روسیه همیشه وجود داشت و بیشتر نویسندگان صاحب قریحه در درجات مختلف با حکومت در کشمکش بودند و به هرحال راهی برای غلبه بر سانسور و خفقان مییافتند، ولی در اوج دوره سانسور در زمان شوروی، یعنی در سالهای اوج قدرت استالین از اوایل دهه۱۹۳۰ تا حدود دو دهه بعد، زمانی که حکومت کوچکترین انتقادی را در آثار ادبی و هنری برنمی تافت، ادبیات روسیه واقعا به برهوتی بدل شد که هیچ اثر ارزشمندی در آن امکان بروز نمییافت. آش به قدری شور شد که خود حزب کمونیست رسما به نادرستی سیاست فرهنگی اش اعتراف کرد و از دهه۱۹۵۰ به بعد، قدری از فشار سانسور کاست و اوضاع بهتر شد.
گویا مسئله عمیقتر از سانسور بوده است. پاسترناک در آخرین ساعات زندگی اش به همسرش میگوید: «دارم زندگی را بی هیچ تأسفی ترک میکنم. در اطرافمان، ابتذال بسیار زیادی وجود دارد.» و به پسرش میگوید: «کل زندگیام جنگی تک نفره بوده است علیه ابتذال حاکم.» در رمان هم جایی ژیواگو در یادداشت هایش به این موضوع اشاره میکند و مینویسد: «چیست آنچه نمیگذارد کار کنم [..]و بنویسم؟ فکر میکنم نه محرومیتها و دربه دری هاست، نه بی ثباتی و تحولات مداوم، بلکه روح عبارتی توخالی و مطنطن است که بر روزگار ما حاکم شده و بسیار رواج یافته: طلیعه آینده، ساختن جهانی نو، مشعل داران بشریت. اول که میشنوی، به نظرت میرسد چه تخیل غنی و گستردهای! ولی درعمل پوچ و مطنطن بودنش درست از بی قریحگی ناشی میشود.» روح زمانه در آن دوران چطور بوده و چه مشخصههایی داشته که پاسترناک آن را مبتذل و مانعی برای خلق میدانسته است؟
گمان میکنم مهمترین مسئله همان است که زمانههای بحرانی مانند سالهای جنگ و انقلاب و قحطی، بزرگترین دشمن تفکرهای مستقل و فردی و خلاف جریان هستند: در چنین دوره هایی، کسی که جلو موج بایستد، ناگزیر یا درهم میشکند یا به اجبار ساکت میشود یا سرانجام باید تسلیم شود و به رنگ جماعت درآید.
لارا در جایی از رمان میگوید: «بزرگترین مصیبت و ریشه بلاهای آینده همین بود: ازدست رفتن ایمان به ارزش بیان عقیده شخصی. تصور کردند زمانه پیروی از غریزه اخلاقی گذشته است و حالا باید هم رنگ جماعت شد و با ذهنیتهای دیگران که بر همه تحمیل میشود، زندگی کرد. سلطه شعار مدام بیشتر میشد؛ اول شعارهای سلطنتی و بعد انقلابی.» در مقدمه کتاب هم نوشتهام که این هم رنگ جماعت شدن از پاسترناک شاعر ساخته نبود. تکرار شعارها و کلیشهها و نظر دیگران کار هنرمند واقعی نیست.
یکی از پیامدهای برخوردهای شدید، درونی شدن سانسور و خودسانسوری بین نویسندگان، شاعران و به طور کلی هنرمندان است؛ چیزی که پاسترناک دست کم تاحدودی از آن گذر کرد. خودسانسوری چه تأثیری بر زیست و خلق در هنرمندان و نویسندگان روس داشت؟
در دوره اوج سانسور در شوروی، نویسندگان دگراندیش نمیتوانستند کوچکترین امیدی به انتشار آثار ارزشمند انتقادی شان داشته باشند؛ حتی با اِعمال درجات مختلف خودسانسوری. به همین سبب، به جای خودسانسوری، به دنبال چارههای دیگری بودند. نویسندگان بسیاری برای کسب درآمد و گذران زندگی به کارهایی مانند ترجمه یا فعالیتهای مطبوعاتی روی آوردند و آثار جاودانه خود را بنابه اصطلاح رایج در آن سال ها، «برای کشو میزشان» مینوشتند. یعنی نسخهای را بدون امیدی به چاپ آن، در جایی نگهداری میکردند تا شاید سالها بعد، حتی پس از مرگشان، اوضاع تغییر کند و امکان چاپ و انتشار آن فراهم شود.
وقتی «دکتر ژیواگو» را میخوانیم، میبینیم به رغم حاشیههایی که برای آن درست شد، اثری سیاسی و ضدشوروی نیست. انتقادهایی جدی را مطرح نمیکند یا هیچ نظام سیاسی دیگری را تبلیغ نمیکند یا در مقام دفاع از آن برنمی آید. حتی خروشچف هم که پس از برکناری از رهبری رمان را خواند، در خاطراتش اعتراف کرد که ممنوعیت این کتاب کاری اشتباه بوده است. چرا این دیدگاه در زمان انتشار رمان وجود نداشت و آن قدر سخت با نویسنده و اثرش برخورد شد؟
به عقیده من هم در این رمان انتقاد آشکاری از ایدئولوژی کمونیستی دیده نمیشود و اتفاقا در بسیاری از قسمتهای رمان شاهد آن هستیم که هواداران کمونیستها درک روشنی از این ایدئولوژی ندارند و فقط درپی منافع خود با کمونیستها همراه شدهاند، اما به هرحال، کتاب به مدح انقلابیان و کمونیستها هم نپرداخته و تصویر آرمانی از شوروی ارائه نداده است و به همین دلیل نمیتوانست باب طبع حکومت باشد.
شهرت و اعتبار پاسترناک از سالهای پیش از انقلاب و این واقعیت که او از چهرههای برجسته دگراندیش به شمار میآمد، موجب شده بود که ماجرای انتشار این رمان با حاشیههای فراوان همراه شود و این به کشمکشی حیثیتی برای حکومت تبدیل شده بود که شاید به راستی ارزش آن همه هزینهای را نداشت که حکومت بابت ممنوعیت رمان پرداخت.
پاسترناک و «دکتر ژیواگو» امروز چقدر در روسیه زندهاند؟ نقش و حضور آنها در جامعه و فضای فرهنگی این کشور چگونه است؟
«دکتر ژیواگو» جای خود را به عنوان اثری ماندگار، چه در ادبیات روسیه و چه در ادبیات جهان، باز کرده و بعید است به این زودیها فراموش شود. پاسترناک در زمره نویسندگانی است که بررسی آثارش در برنامه درسی مدرسههای روسیه گنجانده شده است و به همین سبب همه روسها با نام او و محتوای رمان «دکتر ژیواگو» آشنا هستند. گذشته از چندین وچند فیلم که غربیها از روی این رمان تولید کردهاند، روسها در سال۲۰۰۵ سریالی بسیار نزدیک به متن رمان، از آن ساختند که هنرپیشههای بسیار مشهوری در آن بازی کردهاند و با استقبال خوبی هم روبه رو شد.