عصر جمعه است. دربانان حرم با لباس و کلاه خدمت و جاروهای دستهبلند سبزرنگ و نواری که بر روی سینه کشیدهاند، با اعلام سرکشیک، وارد صحن میشوند. خدام بهصورت خطی در جهت غرب به شرق به ترتیب قد با ظاهری آراسته بهصف میشوند و مقابل آسایشگاه دربانان در صحنِ انقلاب و روبهقبله و مضجعِ شریف امام رضا (ع) میایستند. یکی از آنها که محاسن سفیدی دارد و از بقیه بزرگتر و قدیمیتر است، جلو میایستد و بهعنوان چاووشخوان، در مدح امام رضا (ع) و ائمه معصومین اشعاری میخواند و بقیه با احترام و ساکت، به این اشعار گوش فرا میدهند.
دخترک، با چشمهای کنجکاوش به خادمان حرم نگاه میکند. این نظم و ترتیب و این آراستگی و اشعاری که پیرمرد میخواند برایش دوستداشتنی و زیباست. لباس برادرش را میکِشد و آهسته میگوید: داداش جون، میشه یهکم همینجا وایستیم؟
هردو پشت سر خادمانِ حرم و در کنارِ آخرین صف، میایستند. سه خادمی که در صف آخر ایستادهاند رو به سمت دخترک میکنند و لبخند میزنند. صدای پیرمرد مداح، که چاووشی میخواند در صحن حرم پیچیده است:
- «میروم در خدمت شاهی که ایوانش طلاست، پادشاه هفتکشور پیش احسانش گداست. یک طواف مرقدش فرموده پیغمبر است، هفت هزار و هفتصد و هفتاد حج اکبر است.»
صدای صلوات زائران بلند میشود. دخترک آهسته میگوید:
- داداش، منم از اون جاروها میخوام، میخوام حرم رو جارو کنم.
- نه آبجیجان، این جاروها باید دست خادمای حرم باشه، به بچهها که جارو نمیدن. باید خادم امام رضا باشی تا اجازه بدن، بیا بریم.
دخترک، اما همچنان ایستاده است و اصرار میکند. دلش میخواهد آن جاروی دستهبلند سبز را از خادم مهربانی که کنارش ایستاده بگیرد و حیاط صحنِ حرم امام رضا را جارو کند. همانطور که گاهی مادرش اجازه میدهد جارو را بردارد و حیاط خانهی خودشان را جارو کند. دست برادرش را میکشد و به خادمِ جارو به دست نزدیکتر میشود.
صدای مداح پیر دوباره در صحن میپیچد:
- تو رئوف و مهربانی قبله درماندگانی، ز تو ممنونم دلم را، در حریمت میکشانی.
دلم سرمست توست، فقط پابست توست، کلید مشکلم، فقط در دست توست.
علی موسیالرضا، علی موسیالرضا ... و زائران با خادم پیر همنوا میشوند و اسم امام را تکرار میکنند.
دخترک به خادم مهربانی که کنارش ایستاده و به او لبخند میزند نگاه میکند.
- ببخشید آقا، میشه منم حرم رو جارو کنم؟
خادم حرم، کلاهش را بالا میدهد و لبخندش وسیعتر میشود. خم میشود و به چشمان دخترک نگاه میکند.
- بله دخترم، شما هم میتونی. بفرمایین اینم جارو، هروقتم خسته شدی برش گردون دست خودم. بفرمایین.
دخترک شادمان جارو را از دست خادم میگیرد و آن را به برادرش که کناری ایستاده و ابروهایش را به علامت تعجب بالا انداخته، نشان میدهد. مراسم نظافت صحن آغاز میشود. زائران به دخترکی که لباس قرمزی بر تن دارد و در بین خادمان سیاهپوش حرم، با طمأنینه جاروی سبز را بر زمینِ صحن میکشد نگاه میکنند و لبخند میزنند. دخترک دستش را برای برادرش تکان میدهد و بلند میگوید: ببین داداش جون، منم خادم امام رضا (ع) شدم.
عکس : امین فائزی