قلبم در خودش مچاله شدهاست. بلندای دیوار را که میبینم، بیاختیار اشکم سرازیر میشود. بهناگاه خاطرات بیرمق سیزدهسال پیش در ذهنم جان میگیرد. درست در همین نقطه ایستادهام و تا مسافتی دور از قبرستان را میبینم. در خیالم آن یکی سنگِ دور، نشانی از مادر گمشدهمان است. لابد آن یکی هم نوردیدهاش حسن است و آن یکیها، نوه و نتیجه و ندیده. آخ که چه قوم غریبیاند!
تصویر دیوار حائلی برایم زنده میشود که شهرکنشینان غاصب آن را حصار خودشان و فلسطینیها کردهاند، فاصلهای ناپیدا که خیر و شر را از هم جدا کردهاست. میدانم ندیدن، دلیل بر نبودن نیست و دریچههای نامرئی دعا و توسل همه سطح دیوار را پوشاندهاند، ولی دلم دیدن میخواهد و دلخوش است به زیارتی از دور. دیدن همان تکهسنگهای ایستاده در دل خاک. دلخوشیای که با خودش برای اینطرف دیواریها هراس بهبار آورده است.
«شیعه، زنش بیشتر ترس دارد.» این جمله را روحانی کاروان میگوید، ولی آهسته. انگار همه گوشاند و فارسی میدانند. پیش از آمدن هم منع شدهایم از ایستادن و تجمع پشت دیوار «تکتک بایستید. هرحرکت شما را زیرنظر دارند. ساکنان خفته آنطرف دیوار برای این طرفیها هم، وَهم برانگیزند. نسب آلعلی (ع) ترس دارند و غربت و تنهاییشان میراث پدر است.»
لبهای روحانی هنوز هم، بههم میخورد و من دیگر چیزی نمیشنوم. انگار کسی یا چیزی به قلبم چنگ انداختهباشد و آن را به هرسویی بکشد. صدایی گوشم را پر کردهاست. گویی آنطرف دیوار، کسی چیزی زمزمه میکند با نوحهای جگرسوز:
دلم گرفته؛ دلم برای بقیع بیحرم گرفته
حرم نداره مدینه؛ حتی یه مسافرم نداره
براش بمیرم که یه زائرم نداره؛ حرم نداره
انشاءا... زائر بقیع شم.
یه آرزو مونده تو قلب من
خدا میدونه که چه حالیه روضه،
توی صحن امام حسن
انشاءا... که میبینم اون روزی رو که
مدینه مثل کربلا میشه
عصر جمعه و غربت بقیع، یاد یکی از سکانسهای فیلم مختار را در ذهنم تازه میکند. جایی که قرار است مختار نتیجه مذاکراتش با جعده، همسر امام را به عرض عمویش، حاکم مدائن برساند. یک جمله و تمام: «حسن درخانه خودش هم تنهاست!»