به گزارش شهرآرانیوز؛ سال ۸۶ با دختر همسایه در روستا ازدواج کردم. چراکه خانواده هایمان با هم آشنا بودند و کاملا یکدیگر را میشناختیم. همسرم زن بسیارخوبی بود. وقتی زندگی را شروع کردیم هیچی نداشتیم.
۲۲ ساله بودم که در منزل پدرهمسرم که یک طبقه خالی داشتند زندگی را شروع کردیم. یک سال بعد دخترم به دنیا آمد. من هم در تولیدی کیف مدرسه کار میکردم. حقوق کمی میگرفتم، اما راضی بودم. باجناقم که چند سال زودتر از من داماد خانواده شده بود مدام به ما حسودی میکرد و به پدرهمسرم میگفت: به ما خانه ندادی، اما به این دخترت خانه دادی! رفت وآمد با هم داشتیم، اما نمیدانستم که باجناقم قصد دیگری دارد.
باجناقم یک روزگفت بیا با هم به باغ یکی از دوستان برویم. قبول کردم ورفتم آن جا منقل و ... گذاشتند و باجناقم کنار دوستانش شیره مصرف میکرد. به من هم تعارف کردند. ابتدا گفتم: من اهل دود و دم نیستم. اما باجناقم اصرارکرد و گفت: مگرتو بچهای؟ مرد باید شیره بکشد! خیلی به غرورم برخورد. نشستم پای منقل و با آنها همراه شدم. ازآن روز به بعد اعتیاد شدید پیدا کردم.
روزگارم سیاه شد. حالا مدام به «اکبر» باجناقم زنگ میزدم تا برای من مواد تهیه کند. همسرم متوجه شد خیلی با من صحبت کردتا ترک کنم، اما فایدهای نداشت. چند ماهی به اصرار همسرم به مرکز ترک اعتیاد رفتم، اما دوباره شروع کردم. در همین روزها دختر دومم به دنیا آمد. مخارج زندگی زیاد شده بود. از کارم اخراج شدم به دلیل این که مدام چرت میزدم و دیر سرکارمی رفتم راندمان کاریام پایین آمده بود ازکارگاه بیرونم کردند.
باجناق حسودم وقتی شرایط زندگی و اعتیاد مرا میدید لذت میبرد. نمیدانستم چه کار کنم بیکاری و بی پولی ازیک طرف و هزینههای سنگین زندگی ازطرف دیگر خیلی روی من فشار آورده بود. باجناقم دیگر بدون پول به من مواد نمیداد تا این که یک روز به غلام که در پاتوق اکبر با او آشنا شده بودم زنگ زدم و درخواست مواد کردم. گفت بیا پیش خودم کارکن! پول خوبی هم پرداخت میکنم که مخارج مصرف مواد مخدرت هم تامین شود.
از روی ناچاری قبول کردم و در مسیر خرید و فروش مواد مخدر صنعتی افتادم. به علت قیمت بالایی که شیره و تریاک داشت سمت مصرف «گل» و «حشیش» رفتم. روزها در پارک مواد بسته بندی شده که غلام میداد را به مشتریهای قدیمی میفروختم. دیگر همه مرا آن جا میشناختند. اوضاع مالیام خیلی بهتر شد. همسرم خبر نداشت من چه کار میکنم ولی خیلی خوشحال بود. پول میدادم تا هر چیزی که لازم است برای منزل و بچهها و خودش خرید کند.
دیگر با کشیدن مواد در منزل مشکلی نداشت. باجناقم فهمیده بود که من کارخرید و فروش مواد مخدر انجام میدهم، چون غلام به او گفته بود. یک روز که در پارک نشسته و منتظر مشتری بودم، ناگهان ماموری کنارم نشست و به دستانم دستبند زد و مرا به کلانتری آورد. این جا فهمیدم «اکبر» باجناقم مرا لو داده است چراکه از همان روز اول چشم دیدن من و زندگیام را نداشت. او مرا معتاد کرد، به واسطه اعتیادم از کار بیکار شدم و در نهایت به خرید و فروش مواد مخدر روی آوردم و الان هم فقط به دلیل حسادت باجناقم و البته حماقت و سادگی خودم زندگیام نابود شده استای کاش...
به دستور سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری نواب صفوی مشهد) تحقیقات گسترده پلیس برای شناسایی دیگر افراد مرتبط با این پرونده آغاز شد.
منبع: خراسان