فرنود فغفور مغربی - بازگشت اسیران از معدود خاطرات دلپذیر دهه60 است. وقتی اعلام کرد تبادل اسیران دو طرف جنگ انجام خواهد شد، بغضهای زیادی شکفت. آنانی که سالها منتظر برگشت عزیزانشان بودند، جانی دوباره گرفتند. خانوادههای دیگری هم که رزمندهشان، مفقودالاثر عنوان شده بود، در این بیم و امید قرار گرفتند که از جمع آزادشدگان یکی یار سالهای نادیدهشان باشد. اسیران که آن روزها آزادگان نام گرفته بودند، آمدند و برای ملتی که عزت را در شکیبایی یافته بودند، راوی صبر شدند. این روزها مقارن با سالروز آزادی آزادگان جنگ تحمیلی است.ندایی، جانباز 40درصد و یکی از یادگاران آن روزهای گریه و شادی است. مردی که حالا نزدیک به 60سال دارد و از وضعیت اقتصادی زمانه نالان است و انتقاداتی تند به برخوردهای ادارات مختلف با مردم دارد، اما وقتی صحبت از آن سالها میشود و میپرسم پشیمان نیستی که 7سال از جوانیات را در بند بودی، پاسخ میدهد: من رفته بودم که برنگردم، اسیر شدن که چیزی نیست!او در این گفتوگو از شکنجهها، یادگرفتن زبان انگلیسی، وحدت آزادگان، تحمل بیماری و خاطراتش پس از آزادی میگوید. خلاصهای از صحبتهای او را در ادامه میخوانید.
اولین گامها
آزادمرد گفتوگوی ما خود را «صفرعلی ندایی» معرفی میکند. متولد 1340 و ساکن محله فاطمیه در خیابان عبادی است. او درباره ماجرای اسارتش میگوید: در همان اوایل جنگ، یعنی اول فروردین سال 60 اسیر شدم. سرباز لشکر77 خراسان بودم و سابقه17 ماه خدمت سربازی داشتم. من در گردان291 زرهی و در قسمت تانکی خدمت میکردم و در جبهه شوش دانیال در عملیات فتحالمبین اسیر شدم. از نیروهای تانک، من و سروانی که مسئول تانک بود، اسیر شدیم. یک نفر دیگر بر اثر شدت جراحات در همان اول اسارت شهید شد و یک نفر دیگرمان درون تانک سوخت.
او باوجود گذشت سالها از روزهای جنگ و حماسه، آخرین لحظات حمله و اسارتش را بهخوبی به یاد میآورد و میگوید: ساعت یک شب حمله شروع شد و خطهای دشمن شکست. یک خط به نام «تپه سبز» که روی بلندی واقع شده بود، شکست نخورد. فرماندهی از ما خواست که روی این منطقه آتش بریزیم. تا نزدیک صبح کارمان را ادامه دادیم که گفته شد خط شکسته شده است، اما با اینحال از سمت راستمان که همان خط سبز بود، ناگهان در محاصره عراقیها قرار گرفتیم. ماجرا اینطور بود که پس از شکسته شدن خط تپه سبز به سمت سایت 3 و 4 پیشروی کردیم، اما نیروی قابل توجهی همراه ما نبود. 7دستگاه تانک بودیم و حدود 50 سرباز. ظاهرا برنامه هم همین بوده که ما در دام عراقیها بیفتیم تا حواس دشمن از عملیات اصلی منحرف شود. بهاصطلاح عملیات ایذایی انجام داده بودیم.
ندایی ادامه میدهد: جلوتر که رفتیم، تانک ما هدف گلوله قرار گرفت و بعد از لحظاتی با دسته بزرگی از عراقیها روبهرو شدیم. توپچی تانک ما پس از فرمانده خارج شد و در همان لحظات با تیربار دشمن مجروح شد. من که وظیفهام رانندگی تانک بود، پس از او خارج شدم.
اسارت؛ انتخاب یا اجبار؟
از ندایی پرسیدم که اگر قبل از حرکت به عملیات میدانستید عملا دارید وارد محاصره دشمن میشوید، چه میکردید؟ او میگوید: جنگ، جنگ است و این چیزها را هم دارد و راضی بوده و هستم. کسی که به جبهه میرود، باید پای همه اتفاقاتش باشد. من بهصورت داوطلب پس از دوره آموزشی اعلام کردم که حاضرم به خط مقدم بروم و خدمت کنم. مثل من هم کم نبودند.
ندایی درباره رویدادهای پس از اسارتش میگوید: ما را به داخل کانالی بردند که در اطراف آن بهاصطلاح «سو» زده بودند و اتاقکهایی درست کرده بودند. یکی از سربازهای عراقی برای اینکه ما را بترساند، ما را ناگهان به درون یکی از اتاقها هُل داد. با فردی نخراشیده و نتراشیده روبهرو شدیم و الان بدون رودربایستی میگویم که واقعا از هیبت او ترسیدیم. بعدها متوجه شدیم بیشتر نظامیهای آن خط نه از کشور عراق، بلکه از سودان بودند! اینکه میگویند «جنگ ما نه با عراق، بلکه با همه جهان بود» را آنجا درک کردم. بعد از آن ما را به سنگری دیگر منتقل کردند و اتفاقا رادیو ایران را برایمان گرفتند. رادیو مارش پیروزی میزد و ماجرا این بود که نیروهای ایرانی در همان ساعات آنها را محاصره کرده بودند. عراقیها ماجرا را فهمیدند و ما را در کامیونی به نام «ماز» انداختند و چند کیلومتر عقبنشینی کردند. در همان گیرودار فرمانده تانکمان را دیدم. گفتم شما هم اسیر شدید؟ گفت چند خاکریز را سینهخیز رفتم اما در آخر کار اسیر شدم. فرمانده از دیگر همتانکیمان پرسید. گفتم بهسختی مجروح شده و کنار تانک افتاده بود. من که اسیر شدم، میخواستند به او تیر خلاص بزنند که خودم را روی او انداختم و گفتم خودم کولش میکنم و او را نکشید. البته این همرزممان ساعاتی بعد همانطوری که گفتم، شهید شد.
پیروزی در اسارت
این آزادمرد، ساعتهای اول اسارتش را اینگونه توصیف میکند: گفته شد که صدام هم به آن جبهه آمده است، البته ما او را ندیدیم. چندین ساعت ما را در چالهای انداختند و بعد به روستایی در خاک عراق منتقل کردند. بعد از پایان عملیات تنها 260ایرانی اسیر شده بودند، اما چندین هزار نظامی از جبهه دشمن را اسیر کرده بودیم. زمینهای زیادی هم آزاد شده بود. این اطلاعات را بعدها کسب کردم. در همان اول کار اسم ما را یادداشت کردند و به بغداد اعزام شدیم. ما را در سالنی که از شواهد معلوم بود مرغداری بوده است، زندانی کردند. آنها دربهای سوله را قفل زدند و 3روز بدون آب و غذا ما را نگه داشتند. بعد از 3روز آمدند و گفتند غذا میدهیم، اما بهشرط مصاحبه! قرار بود هرچه میخواهند، بگوییم وگرنه کتکمان میزدند.او از اولین پیروزی در اسارت میگوید و تعریف میکند: از پنجرهها نان را دانهدانه به داخل پرت میکردند؛ مانند رفتاری که با حیوانات انجام میشود. بچهها هم خیلی گرسنه بودند و هجوم میآوردند تا یکی از اسرا تذکر داد و گفت که این رفتار در شأن ما نیست. این را که گفت، همه کنار ایستادند و آنها هرچه نان پرت کردند، کسی از ما برنمیداشت. این رفتار را که دیدند، کیسه نان را به داخل آوردند. این ماجرا اولین پیروزیمان در اسارت بود. برای فرماندهمان علاوه بر آن نان، یک بطری شیر آورده بودند که بتوانند مصاحبه خوبی از او بگیرند، اما جناب جعفری (فرمانده ما) حرفهای خودش را زده بود و عراقیها نتوانسته بودند به نتیجهای که دلخواهشان بود، برسند.
مصاحبه با طعم کتک
او از مصاحبهای که همراه با کتک خوردن از افسران حزب بعث بود یاد میکند و میگوید: بعد از ماجرای اولین پیروزیمان در اسارت نوبت مصاحبه رسید. هرکسی که جوابهایش دلخواه عراقیها نبود، به داخل نیروهای عراقی فرستاده میشد و سهم کتکش را دریافت میکرد و بعدش همه ما را جمع کردند و به «اردوگاه عنبر» فرستادند. آنجا برای اولینبار با حاجآقای ابوترابی برخورد کردیم. او را نمیشناختم و بعدها آوازهاش را شنیدم. فرد فوقالعادهای بود. ما را که به اردوگاه آوردند، بخشی از افراد مجروح بودند. حاجآقای ابوترابی لباسهای مجروحان را جمع کرد و به حمام برد و همه را شست. از آنجا آشنایی ما شکل گرفت. ما را بعد از چندماه به اردوگاه موصل فرستادند.
حاجآقای ابوترابی و اردوگاه موصل
او ادامه میدهد: اردوگاه موصل وضعیت خاصی داشت. اسیران ایرانی که پیش از ما به آنجا برده شده بودند، به 2بخش تقسیم شده بودند؛ عدهای را حزباللهی و پایبند به اصول نظام معرفی میکردند و عدهای را منتقد و جزو دستهجاتی مثل مجاهدین (منافقین). گروه دوم از عراقیها امکانات بیشتری دریافت میکردند و این روش آنها برای اختلافافکنی بین اسیران بود. مهمترین نقشی که من از حاجآقای ابوترابی دیدم، در همین مسئله بود. انتظار این بود ایشان چون روحانی است و دلبسته انقلاب است، به صف حزباللهیها برود و آنها را تقویت کند، اما حاجآقا کاری نو کرد. او این صفبندی که بر اساس عقاید سیاسی و البته در اثر تحریک دشمن ایجاد شده بود را شکست. حاجآقای ابوترابی گفت همه ما اسیر هستیم. این مدت را باید تحمل کنیم و در کنار هم به سلامتی آن را تمام کنیم و به کشورمان برگردیم. دیگر موافق و مخالف معنا ندارد. همه ما اسیر عراقیها هستیم اما باهم برادریم. او عملا اختلاف را از بین برد و خار چشم عراقیها شده بود. خاطره دیگری هم از همان اولین سخنرانی آقای ابوترابی در اردوگاه موصل به یاد دارم. اوایل سخنرانی آقای ابوترابی بود که یکی از اسیران با صدای بلند گفت «آقای ابوترابی! سبیلهایتان بلند است و کنارههایش آبخوره دارد و شرعا درست نیست. اول کوتاهشان کن و بعد برای ما سخنرانی کن.» حاجآقای ابوترابی هم بدون اینکه دلخور شود، گفت: «دوست عزیز! اگر شما قیچی همراه داری بیاور تا سبیلهایم را کوتاه کنم و بقیه حرفهایم را ادامه دهم.» آن فرد از متلکی که انداخته بود، شرمنده شد و همانجا عذرخواهی کرد و آقای ابوترابی صحبتهایش را ادامه داد و باعث بر هم زدن آن دستهبندیها شد. حاجآقای ابوترابی در عمل سعی کرد اختلاف را از بین ببرد. برای همین هر روز به یکی از آسایشگاهها میرفت و نمازجماعت میخواند. باور کنید اگر در ایران 20نفر مثل ایشان باشند، ایران گلستان میشود.
از بلوکهزنی تا کلاس زبان
از آزاده سالهای دور میپرسم که در اسارت روزتان را چگونه شب میکردید؟ او در پاسخ میگوید: قبل از آمدن حاجآقای ابوترابی به دستور عراقیها به بیگاری میرفتیم و از ما خواسته بودند بلوکههای سیمانی بسازیم. حاجآقا که آمد یکی از بچههای مشهد اعتراض کرد و گفت چون شما این بلوکهها را در ساخت سنگرهایتان در جنگ علیه کشور ما استفاده میکنید، ما با شما همکاری نمیکنیم. به یاد دارم که نام آن آقا بیات بود. او در زمان سخنرانی یک افسر عراقی بلند شده بود و تیغی از جیبش درآورده بود و آن صحبت را مطرح کرده بود و گفته بود انگشتهایم را میبرم اما برای شما کار نمیکنم! اتفاقا خطی هم روی یکی از ناخنهایش انداخت و جو درست شد. بقیه هم همراهی کردند و کار بلوکهزنی حذف شد.
او از برنامههای روزانه اسیران یاد میکند و میگوید: هر کسی مناسب ذوق و علاقهاش کاری میکرد. از عبادت و راز و نیاز که نقطه اشتراک همه بچهها بود که بگذریم، یکی درس میخواند و یکی درس میداد. کمکارترین بچهها هم که حال و حوصله درس را نداشتند، به ساخت صنایعدستی با همان امکانات محدود میپرداختند. نمیگذاشتیم زمان به بطالت بگذرد. البته اگر برای خودمان مشغولیت درست نمیکردیم، زمان قاتل ما میشد. این چیزها را باید اسیر باشید تا دقیق متوجه شوید.
ندایی از آموزشهایی که در اسارت دیده است، اینگونه یاد میکند: من فردی کمسواد بودم که به اسارت رفتم، اما در آن مدت آنقدر به زبان انگلیسی مسلط شدم که به قول معروف مثل بلبل انگلیسی صحبت میکردم. البته الان چون تمرین ندارم، فراموش کردهام اما آن سالها خیلی به زبان انگلیسی مسلط شده بودم. آن سالی که به ایران آمده بودم، اخبار انگلیسی گوش میدادم و بهراحتی متوجه میشدم.
او در زمینه آموزش زبان انگلیسی توضیح میدهد: در آنجا از همین مشهد خودمان یک اسیر مهندس داشتیم. تنها فردی که بین ما انگلیسی میدانست، او بود. فامیلش اخوان بود. خواستم به کلاسش بروم که به من گفت صفرجان! تو انگلیسی یاد نمیگیری. اصلا تو فارسی را هم درست بلد نیستی. اصرارم را که دید، قبولم کرد و با حمایت او هم درس فارسی میخواندم و هم زبان انگلیسی.
اسارت در اسارت
وی در ادامه به بیماری سختش در زمان اسارت اشاره میکند و میگوید: بیمار شدن در اسارت سختی مضاعف دارد؛ هم سختی بیماری و هم کمبود و حتی نبود امکانات درمانی. در این وانفسا مبتلا به بیماری سل شده بودم و غده بزرگی در گردنم پیدا شده بود. چند مرتبه به بیمارستان اعزام شدم و آمپول پنیسیلین تزریق کردند، اما به کار نیامد. گفته میشد که بیماریام واگیردار است و مشکلات بسیاری به وجود آمده بود.
او از کارآمدی زبان انگلیسی در جریان بیماریاش میگوید: من عربی بلد نبودم. چند باری هم که به بیمارستان موصل رفتم، چون پزشک آنجا فارسی نمیفهمید، عملا تجویزش بیفایده و اشتباه بود. با توجه به اینکه آن زمان کمی انگلیسی یاد گرفته بودم، درباره غدهام به انگلیسی به او گفتم من «سل لنفاتیک» دارم. این جمله را هم کف دستم نوشته بودم. همین جمله انگلیسی جانم را نجات داد و دکتر علی متوجه موضوع شد و درمانم را شروع کرد.ندایی از 2سال تنهایی در اسارت میگوید: حدود 2سال از اسارت را در تنهایی به سر میبردم. چون گفته بودم بیماریام واگیر دارد، در اتاقی تنها و در قرنطینه به سر میبردم و عملا اسارتی مضاعف را تجربه میکردم.
مواجهه ارتش عراق
در فیلمهای سینمایی که در ایران با موضوع اسارت ساخته شده است، برخورد ناجوانمردانه ارتش حزب بعث به تصویر کشیده شده است. حقیقت ماجرا را که از مرد آزاده میپرسم، لبخندی میزند و میگوید: اینهایی که دیده اید، همهاش فیلم است. میپرسم یعنی دروغ است؟ میگوید: نه! اما ضعیفتر و پایینتر از اصل ماجراست. فیلمنامهنویس چیزهایی از خود ما اسیران شنیده و صحنههایی را تصویر کرده، اما اصل ماجرا خیلی سختتر است؛ بهصورتی که واقعا امکان تکرارش در سینما نیست.میگویم که ماجرا را به همان صورتی که دیدهاید برایم بگویید. ندایی آه میکشد و میگوید: حتی در کوچکترین مسائل که مثلا جابهجایی اسیران از مکانی به مکانی دیگر بود، آنچنان بدرفتاری میکردند که توصیفکردنی نیست؛ مثلا دوهزار آدم را آنقدر میزدند که در پارکینگی کوچک جا میشدند. اگر کسی هم کتک نمیخورد، از روی سروصورت اسرا با چکمههای نظامی راه میرفتند تا به آن فرد کتکنخورده برسند و سهمش را بدهند!
راز صبوری
زمانی که ندایی که اسیر شده، بیستساله بوده است. از او میپرسم جوانی بیستساله چگونه این حجم از مصیبتها و کتکها را تحمل میکرده است؟ او میگوید: معلوم است که ظرفیتهای نادیده انسان را نمیشناسی! «زور» خیلی از ناخودآگاههای آدم را بیدار میکند و «اجبار» باعث تحمل میشود. بههرحال کاری نمیتوانستیم بکنیم و تحمل میکردیم. سعی میکردیم با شرکت در کلاسهای مختلف و شنیدن سخنرانیهای آقای ابوترابی تحملمان بیشتر شود. بچههایی بودند که حتی با خاک سعی میکردند مجسمه بسازند تا تنهاییشان پر شود.
فوت امام(ره)
اسرا خود را سربازان روحا... میدانستند و فوت امام(ره) برای آنانی که دور از وطن بودند، سختی چندبرابری داشته است. از مرد آزاده درباره خبر فوت امام(ره) پرسیدم. ندایی میگوید: در یککلام بگویم همه اسرا گریه میکردند. همه! دیگر فرقی بین حزباللهی و غیرحزباللهی هم نبود. امام نقطه اتصال ما به انقلاب بود و به عشق او سالها اسارت را تحمل کرده بودیم. خبر را از رادیو عراق شنیدیم و همه عزادار شدیم. اسیرانی را میدیدم که سرشان را به دیوار میکوبیدند.
ارتباط با خانواده
از ندایی درباره ارتباطش در سالهای اسارت با خانواده که میپرسم، پاسخ میدهد: هر اسیری که صلیب سرخ نامش را ثبت کرده بود، حق داشت هر دوماه یک نامه به خانوادهاش بنویسد. البته گاهی همین حق را هم از ما دریغ میکردند. همه ارتباطمان با خانوادهمان از طریق همین نامه بود و بس. هیچوقت امکان تلفن زدن نداشتیم. البته خود همین نامهنگاریها هم باعث کتک خوردنمان میشد. اگر عراقیها حس میکردند که حرف سیاسی زدهایم یا برایمان از امام نوشتهاند، حتما با کتک پذیرایی میشدیم؛ اما نامه نوشتن و نامه گرفتن هرچه بود، باعث آرامش اسرا میشد. گاهی هم خبرهای بدی میرسید. مثل فوت یکی از عزیزان که درد اسارت را برای اسیر چندبرابر میکرد و گاهی خبرهای خوش مثل عروسی یا ازدواج فرزند یا یکی از بستگان که خوشحالیها را اضافه میکرد و البته در تنهایی دریغ از دوری را در جانمان میکاشت...
آزادی؛ زندگی دوباره
ندایی میگوید: من در بخش اولی که اسیران مجروح را تبادل کردند، آزاد شدم. آن ماجرای آزادی اسرا که در تلویزیون نشان میدهند، مربوط به اسرای عادی است، اما با کوششهای صلیب سرخ، اول اسرای مجروح و بیمار را تبادل کردند. یک نوبت ما را از موصل به بغداد آورده بودند. گفته بودند که دیگر میخواهند آزادمان کنند. روزی در همان قرنطینه نشسته بودم که یک نفر از صلیب سرخ به سراغم آمد و گفت اینجا چه کار میکنی؟ گفتم 2سال در حبس مضاعفم؛ و توضیح دادم چون سل دارم و شنیدهام واگیردار است، این حبس خانگی را انتخاب کردهام. نماینده صلیب سرخ به حضرت مسیح قسم خورد که اسم تو را برای تبادل مجروحان و بیماران خواهم داد. باورم نمیشد تا اینکه چند روز بعد نامم را در بلندگو خواندند و گفتند برای مراجعه به کمیسیون پزشکی مراجعه کنم. من هم رفتم و توضیحات لازم را دادم.او ادامه میدهد: ما را به پادگان الرشید بغداد فرستادند و گفتند فردا به ایران پرواز میکنید. فردا ما را به فرودگاه بغداد فرستادند، اما در بین راه ما را برگرداندند. ظاهرا قرارها به هم خورده بود. ما را دوباره به اردوگاهی جدید به نام رمادیه13 فرستادند. خیلی سختی کشیدیم. بیشتر مسئله روحی و انتظار بود. این ماجرا 7ماه طول کشید. آخر کار صلیب سرخیها را گروگان گرفتیم و با عراقیها درگیر شدیم تا بههرحال موافقت شد و به ایران فرستاده شدیم. آخرین روز اسارتم چهارم اسفندماه 67 بود. استقبال از ما در حد محلی بود.او با اشاره به خاطراتش از زمان آزادیاش میگوید: خانواده و بستگان و همسایهها و دوستانی که من را میشناختند، در مراسم استقبال از من شرکت کرده بودند و شیرینی میدادند و صلوات میفرستادند. اشکی بود که میریختند. همهسالهای دوری بغضی شده بود که به مدد اشکها از دل پاک میشد. تا چند ماه میهمان داشتیم. آشنا و غریبه به دیدنم میآمدند و ضمن تبریک، از اسیران یا مفقودانشان سؤال میکردند. من هم تا توانسته بودم نام و نشانی همبندهایم را روی دستها و زیرپوشم نوشته بودم تا خبر سلامتی آنها را به خانوادههایشان بدهم. چون عراقیها کاغذ در اختیارمان نمیگذاشتند.
منفعت مادی
عدهای میگویند بعد از آزادی به اسیران خیلی رسیدند. همین مطلب را به ندایی میگویم و او آه میکشد و میگوید: هرچه دادند، یک روز اسارت را هم نمیتواند پر کند. ما چیزی نداشتیم و هر چه دادند، همان سالها خرج روزمرهمان کردیم. به ایران که آمدم، کارگر خدماتی در دانشگاه فردوسی شدم. سالها کارگر خدمات بودم تا درآمدی داشته باشم. حالا چند سالی است که بازنشسته شدهام و حقوق بازنشستگی دریافت میکنم.
حرف آخر
ندایی میگوید: خاطراتم را که برای جوانها تعریف میکنم، خیلیها باورشان نمیشود! شاید شما هم فکر کنی که بخشی از حرفهایم بلوف است! اما شما کجا بودی که ببینی ما را از پشت به پنکه وصل میکردند و با سرعت آن را روشن میکردند و تاب میخوردیم تا شکنجه شویم...