حکایت این مرد و آن مرد در شمال

  • کد خبر: ۳۷۸۰۴۹
  • ۱۹ آذر ۱۴۰۴ - ۰۲:۴۷
حکایت این مرد و آن مرد در شمال
مردی که با تنی چند از دوستان خود به طور مجردی به مناطق شمالی رفته بود، به طور اتفاقی یکی از همسایگانش را به همراه خانواده دید و فهمید که آنها نیز از دیروز برای فرار از آلودگی هوا به مناطق شمالی آمده‌اند.

مردی که با تنی چند از دوستان خود به طور مجردی به مناطق شمالی رفته بود، پس از چند روز تفریح و تفرج و درست کردن جوجه کباب در جنگل و شنا در دریا و قایق سواری در دریاچه لفور و آلوده کردن طبیعت با زباله‌ها و کثافت کاری‌های دیگر، هنگامی که با دوستانش برای خرید چیپس و ماست موسیر و نوشابه گازدار به سوپرمارکت مراجعت کرده بودند، به طور اتفاقی یکی از همسایگانش را به همراه خانواده دید که در حال خریدن تخم مرغ و نان لواش و نوشابه خانواده بودند. نزد آن‌ها رفت و سلام و احوال پرسی کرد و فهمید که آن‌ها نیز از دیروز برای فرار از آلودگی هوا به مناطق شمالی آمده‌اند و در ویلای بغلی اقامت دارند.

مرد از مرد همسایه پرسید: «از خانه ما چه خبر؟» مرد همسایه گفت: «سلامتی. همه چیز خوب بود.» مرد پرسید: «همسرم خوب بود؟» مرد همسایه گفت: «خوب.» مرد پرسید: «پسرم چطور؟» مرد همسایه گفت: «خوب.» مرد پرسید: «ماشین کلاسیکم؟» مرد همسایه گفت: «زیر چادر در داخل حیاط.» مرد گفت: «چه خوب.» 

در این هنگام زن همسایه رو به مرد کرد و گفت: «البته این تا دیروز بود.» مرد پرسید: «مگر چطور؟ دیروز طوری شد؟» زن همسایه گفت: «دیروز ماشینتان را بردند.» مرد با نگرانی پرسید: «چرا؟» زن همسایه گفت: «سقفش قر شد.» مرد با نگرانی بیشتر پرسید: «قر شد؟ برای چی؟» زن همسایه گفت: «خانمتان از روی بالکن خانه تان واقع در طبقه ششم رویش افتاد و سقفش را قر کرد.» 

مرد با نگرانی بیشترتر گفت: «خانمم افتاد؟ الان کجاست؟» زن همسایه گفت: «نفهمیدیم. آمبولانس آمد و او را برد.» مرد با نگرانی شدید پرسید: «چرا افتاد؟» زن همسایه گفت: «مشغول آب دادن به گلدان‌ها بود که خبر به کما رفتن پسرتان را تلفنی به او دادند، حالش به هم خورد و افتاد.» مرد که رنگی به رویش نمانده بود گفت: «پسرم به کما رفت؟ کی؟ چرا؟» 

زن همسایه گفت: «در یک نزاع خیابانی از ناحیه کتف چپ مورد اصابت چاقو قرار گرفت و در اثر شدت خون ریزی به کما رفت.» در این لحظه زانوان مرد سست شد و روی زمین نشست. دوستان مرد که این صحنه را دیدند، جلو آمدند و مرد را جمع کردند و با خود بردند. مرد همسایه که تا این لحظه ساکت بود رو به همسرش کرد و گفت: «جلوی او نخواستم بگویم، اما این سخنان دروغ چه بود که به وی گفتی؟»

زن همسایه گفت: «این مرد خانواده خود را در آلودگی هوا رها کرده و با دوستانش به شمال آمده و مشغول عیش و عشرت‌های آن چنانی شده و این طور که پیداست در غیاب خانواده اش به او بسیار هم خوش گذشته است. خواستم از دماغش دربیاید.» مرد همسایه گفت: «با این حرف‌ها که به او زدی، علاوه بر دماغش، از نواحی دیگرش نیز درآمد.» سپس سوار ماشین شدند تا به کنار دریا بروند و به طور خانوادگی به تفریحات سالم بپردازند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.