سال هاست که در حوزه مجسمه سازی شهری و آثار مفهومی فعالیت میکنم و همیشه تلاش کردهام مرز میان هنر، محیط زیست و احساس انسانی را به هم نزدیک کنم. برای من، هنر تنها یک فرم یا حجم نیست، نوعی گفت وگوست، راهی برای جان بخشیدن به چیزهایی که دیده نمیشوند یا شنیده نشدهاند.
ماجرای شکل گیری پروژه «دوکاج» از یک پیشنهاد آغاز شد، پیشنهادی از سوی شهرداری برای نجات دو درخت خشک شده. دو تنه قطور و بلند که سالها در گوشهای از شهر ایستاده بودند، اما به دلیل از دست دادن حیات، در آستانه قطع شدن قرار داشتند. از من پرسیده شد که چه ایدهای داری تا بتوانیم این درختها را قطع نکنیم و به جای آن به یک اثر هنری تبدیلشان کنیم؟
این سؤال جرقه اولین تصویر ذهنی من بود. همیشه دیده بودم که درختهای خشک را کنده کاری میکنند و روی تنه اصلی نقشی میزنند، اما این دو درخت با همه درختهای دیگر فرق داشتند. آنها در مسیر عبور ماشینها بودند نه عابران پیاده و دیدشان از پایین و نزدیک نبود. پس اثری کوچک، جزئی یا صرفا حکاکی شده نمیتوانست با مخاطب ارتباط برقرار کند. آنچه نیاز بود یک حجم باعظمت بود. سازهای بزرگ و معنادار که هم دیده شود و هم حس منتقل کند.
در ذهنم این جمله شکل گرفت که درختها حتی وقتی خشک میشوند، دلشان میخواهد بگویند ما هستیم و هنوز چیزی برای بخشیدن داریم. ایده «دستهایی که کاج هدیه میدهند» از همین جا متولد شد. خواستم درختها با آخرین بازماندههای وجودشان با ما گفتوگو کنند.
دستهایی که از دل تنه خشک شده بیرون آمدهاند، نه برای طلب کردن چیزی، بلکه برای بخشیدن. در یکی از دستها یک کاج نشسته، همان نشانه کوچک حیات. دست دیگر در حال ارائه کردن کاج به سمت زمین است، انگار میگوید که ما خشک شدهایم، اما هنوز یادگاری از خود، دانهای برای ادامه حیات داریم و زیر این دو، چندین کاج دیگر روی زمین ریختهاند. مثل بذرهایی که هنوز میتوانند ریشه بگیرند.
کل این اثر، تلاشی بود برای آنکه به این دو درخت از دست رفته روح تازهای داده شود. من سعی کردم تمام جانم را در آن بریزم. به آن شخصیت بدهم، احساس درونش را به سطح بیاورم و خشکی را به معنای تازهای از زندگی تبدیل کنم.
روز نصب اثر برای من یکی از لحظات فراموش نشدنی بود. وقتی دیدم رهگذرها و رانندهها در همان چند ثانیه کوتاه مکث میکنند و گوشی شان را بیرون میآورند و عکس میگیرند و بعد پیامهایی از اطرافیان به من رسید که «این اثر عمیقا به ما حس
داد.» فهمیدم که این حجم فقط یک سازه نبود. یک ارتباط واقعی شکل گرفته بود. کامنتها و پیامهای مثبت زیادی گرفتم و بسیاری نوشتند که با دیدن این اثر برای لحظهای ایستادهاند و به مفهوم زندگی و مرگ فکر کردهاند. همین مکث کوچک، همین احساس، تمام هدف من بود.
جالبتر اینکه پس از انتشار تصاویر این اثر، از چند شهر دیگر با من تماس گرفتند و پیشنهاد ساخت پروژههایی مشابه برای درختان خشکشان را مطرح کردند، اما برای خودم، این ایده یک طرح تکراری یا قابل تکثیر نیست. «دستهای کاج» برای من یک اثر یونیک است. یک بار خلق شد، از دل دو درخت مشخص و از تجربه زیسته خودم. این کار بیش از یک پروژه بود. نقطه شروع فصل تازهای در مسیر هنری من.
بعد از پانزده سال فعالیت، این اثر باعث شد یک فضای جدید در ذهنم باز شود، فضایی با این عنوان: «درختان خشک را زنده نگه دار.»
این جمله برای من به یک مسیر، یک رویکرد تازه و یک دغدغه جدی تبدیل شده است. از حالا هر درختی که از بین رفته یا رو به خاموشی است، برای من امکان یک زندگی دوباره دارد. نه به شکل برگ و ریشه، بلکه به شکل هنر، به شکل معنا.
امروز با تمام وجود خوشحالم که «دستهای کاج» توانست همان حسی را منتقل کند که در جان من شکل گرفته بود. اینکه مرگ همیشه پایان نیست. گاهی نقطهای است برای شروع گونه دیگری از حیات. حیاتی به شکل هنر.