کفشهای بچهای چهار یا پنج ساله است. به فاطمه گفتم: توی عکس انگار پیدا نیست که این کفشها چقدر کوچکاند، گفت: اگر کنارش کفش مادر یا پدرش بود، معلوم میشد. بعد گفتم: یا شاید اگر یک نشان بچگانه مثل یک پاپیون صورتی داشت.
فاطمه راست میگفت کوچکی خیلی چیزها را باید در مقیاس با چیزهای بزرگتر فهمید و از دورتر تماشایشان کرد یا حتی از روی نشانهها به جنس و مرغوبیتشان پی برد. با دور شدن است که چیزها دیگر به چشم آدم نمیآید. بعد اگر هنوز جایی در دلت حضور داشت و اصلی بود، تازه میفهمی که آن چیز، آن کس، آن حس، چقدر بزرگ بوده برایت.
بعد میفهمی که قواره آدمها فقط در گورستانها یکی است و اندازه واقعی شان از زمین تا آسمان با هم فرق میکند.
من هم هربار کفش هایم را میکنم و پا میگذارم روی گلهای قالی این خانه و محو تماشا میشوم، خیلی کوچک و هیچ میبینم خودم را و انگار که نیستم در میان آن انبوه مشتاق عاشق، اما، او که بزرگترین آدم آن ساحت قدسی است، وقتی سلام مرا علیک میگوید، از اینکه هم دیده و هم شنیده مرا قند آب میشود توی دلم.
آدمها هرقدر بزرگتر باشند به همان اندازه مهرباناند و ایستادهاند برای آدمهای دیگر، مثل ستونی که نمیگذارد هیچ سقفی خراب شود. آدمها هرقدر بزرگتر باشند، حواسشان به کوچک ترها بیشتر است و آن آدم اگر امام رضا (ع) باشد حواسش به همه بزرگها و کوچکها هست.
خیرهام به آسمان حرمش، از همان بالای عرش تا همین پایین فرش، او ستون شهر ماست.