مصطفی توفیقی | شهرآرانیوز - چه کسی باور میکند که یک سال از نبودن شما گذشته است؟ اصلا جایی هست که عطر شما نباشد؟ برای ما که عادت داشتیم کمدیدن شما را، که شما پدر! سفرهای سخت را برای راحت ما به جان خریده بودی، حالا شما زندهتر از همیشه ایستادهاید روبهروی ما که «وَ لَا تَقُولُواْ لِمَن یُقْتَلُ فىِ سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتُ بَلْ أَحْیَاءٌ وَ لَکِن لَّا تَشْعُرُون» ... یک سال پس از هجرت سردار شهید
قاسم سلیمانی، به میان نوجوانان و جوانانی رفتهایم که باور ندارند امیرشان رفته است، که باور دارند هنوز زنده است و در میان دل و جانشان...
الگوی صداقت و نجابت برای نسل جوان
این گزارش نه از بیلبوردهای شهری، نه از صفحه تلویزیون، نه از صفحات روزنامهها شروع میشود... در اتوبوس خط۱۲ جایی که دو سمت مشهد را به هم وصل میکند، کولهپشتی رنگیرنگی دختری نوجوان، سرآغاز این گزارش است. پانزدهشانزدهساله است و کولهپشتیاش را با پیکسلهایی از تصاویر کسانی که دوستش دارد، آذین کرده است، یک نویسنده، یک هنرمند، و یک شهید، شهید قاسم سلیمانی...
- «به هم بیارتباط نیستند؟» نازنینمریم مهدوی جواب میدهد: «نه، چرا بیربط؟»
- «خوب ربطشان چه هست به هم؟»
- «علاقه! دوست داشتن! به نظر شما چیز کمی است؟»
کنجکاو میشوم بدانم دختری در قواره او که لابد روزهایش را با موسیقی، هنر، ورزش، و شاید دوستانش میگذراند در کجای جهان ذهنی خودش به ملاقات شهیدسلیمانی میرود؟ «نسل ما آدمهای یکرنگ زیادی برای دوستداشتن پیدا نمیکند. ما دو تا خواهر و دو تا برادر هستیم با سلیقههای مختلف. سردار سلیمانی جزو معدود کسانی هستند که همه خانواده ما دوستشان دارند. روزی که خبر شهادتشان را دادند، همه خانه عزادار بودیم. یادم نمیآید که پیش از این جریان، همه ما با هم تا این حد سوگوار شده باشیم. فکر میکنم چیزی که همه ما را به ایشان علاقهمند یا وابسته میکند، صداقت و نجابت ایشان بود. آدمی که میشد روی حرفهایش حساب کرد. نسل ما آدمهای زیادی را به خاطر ندارد که بتواند صداقت آنها را الگو قرار دهد.»
معلم شرافت و سلامت نفس
در قطار شهری، برای اینکه خاطرش را زنده ببینم، لازم نیست چندان سر بچرخانم. کافی است کمی کنجکاو باشم تا در میان صفحات گوشیهای همراهی که مدام پیام میگیرند و روشن و خاموش میشوند، روی صفحه تبلت «محمدسعید جاهدی»، عکس سردار سلیمانی درمیان گلومرغهای اسلیمی که به دقت نقاشی شدهاند، چشمم را به جمال شهید روشن کند. عذرخواهی میکنم از اینکه چشمم به صفحه تبلتش افتاده (چه عذرخواهی ناشیانهای!) و میپرسم: «یک سال است بکگراند گوشیات را عوض نکردهای؟» جواب میدهد: «بفرمایید چند سال! از وقتی این را خریدهام، عکس سردار را بیشتر از هر عکسی میبینم.» میگویم: «معمولا افراد عکس خانواده، دوست، آشنایی را میگذارند روی گوشیشان.»
میگوید: «برای ما سردار هم پدر هست و هم برادر و هم رفیق.» و توضیح میدهد: «این گوشی را که خریدم با خودم عهد کردم که طوری از آن استفاده کنم که خدا و خانوادهام از من ناخشنود نباشند. تنها راهی که به نظرم رسید، این بود که عکس سردار را بگذارم بکگراند تا هربار ایشان را میبینم به من یادآوری شود که هرکاری میکنم باید به کجا نظر داشته باشم. راستش را بخواهی، از روی حاجقاسم خجالت میکشم نظر به چیزی بیندازم که شرمنده ایشان بشوم. معمولا استفاده بیهوده از گوشی نمیکنم. چون هربار حاج قاسم به من یادآوری میکند چقدر برای ما از همه خوشیها و آسودگیهایش گذشت و لحظهای را برای خدمت شرافتمندانه به مردمش از دست نداد.»
سردار دلها و جانها
در مغازهها، کلاسهای درس، پارکها، فروشگاهها، در همهجا... اصلا شما گزارشگر این گزارش بشوید. بیایید با هم بپرسیم، با هم به جستوجو برویم... حرف یکی است: حاجقاسم اینجاست. زنده است، زندهتر از همیشه. دارد با ما زندگی میکند. در یک بوتیک لباسفروشی، فروشنده عکس حاجقاسم را که توی دخلش، قایم کرده است، نشانم میدهد: «همه چیز گفتنی و نشاندادنی نیست. بعضی چیزها برای این است که یادمان نرود کجا ایستادهایم. حالا من کاسب اینجا مراقبم خون شهدا را با کسب حرام پایمال نکنم، آن یکی دیگر هم به نوع خودش.»
در نانوایی محل، محسن محامدی که عکس سردار را چسبانده روی دیوار مغازه، کنار عکس شهدای جنگ، میگوید: «هرکس که نانی میگیرد و دعایی میکند، در دلم میگویم: اجرش برسد به روح پدرم و حاجقاسم، که من هرچه دارم از آنهاست.»
این گزارش را شما ادامه بدهید
درباره مردی که به خاطر اعتقادش، به خاطر مردمش، به خاطر دین و وطنش، تکهتکه شد و هر تکهاش در قلبی از قلبهای ما جا ماند، به خاطر سپهبدی که روی سنگش نوشتند «سرباز ولایت»، به خاطر اینکه به هم یادآوری کنیم، در خانهها، در خیابانها، در شلوغی، در خلوت، این گزارش را شما ادامه بدهید...