وسواسگونه، ساعتی تصاویر بهجامانده از بیماریهای واگیر را در تاریخ جستوجو میکردم و هربار ذهنم برخی معادلات مجهول و بیهویت را که هیچجور شانهبهشانه هم نمیایستادند کنار هم میچید و نتیجهای حاصل نمیشد، اما توی یک لجبازی، نه از سر بیکاری، بلکه برای رمزگشایی از یک اتفاق تاریخی، دنبال پیدا کردن رابطهای بودم تا در غروب بهمن آخرین سال قرن که در آن از برف و باران خبری نبود، به خودم احسنت بگویم، اما یکباره وسط اعداد و ارقام قرن ۱۹ میلادی چشمم به پسر نوجوانم افتاد که با سر چنان توی تلفن همراه فرورفتهبود که نه صدایی میشنید و نه بیشک، دلش میخواست کسی صدایش بزند. همین شد که دلم خواست دست کرونا را بگیرم و ببرم به ۳۰ سال پیش و یک گوشه آن خانه قدیمی بنشانم و صاف زل بزنم توی چشمش و منتظر باشم تا عصر بچهها دور حیاط بزرگش وول بخورند و برای اثبات داشتن ۷ تا سنگ، با لنگ کفش و جارو دنبال هم بیفتند!
نمیدانم چند تا آدم مثل من این بخت را داشتهاند که وسط خانهشان یک حوض چهارگوشه داشته باشند و بعد ۳۰ سال درباره درختان گیلاس و آلبویی که کسی اجازه نداشت از آن بچیند جوری بنویسند که هربار دل خودشان و اطرافیانشان پر بکشد به آن خانه قدیمی که برف روزهای بهمنماهش دل آدم را چنان آب میانداخت که التماس کند به پدر و مادرش و از آن نردهبان چوبی برود بالا، شاید فقط ساعتی تا زانو توی برف گیر کند. چه حس باشکوهی بود تماشای خانههای اطراف و بچههایی که از پشت پنجره اشاره میکردند یک گلوله برفی از آن بالا وسط حیاط پرتاب کند. صبحهای سردی که تن آدم را میلرزاند از شوق چسبیدن انگشتها به هم و بخار دهانی که گرم میشد از نفسهایی که آدم برفی درست میکردند. خانهای که خالهها و داییها هرکدام یک گوشهاش را گرفته بودند و دلتنگی تنها مفهومی بود که کسی از آن سر درنمیآورد، آن وقتها که مرگ هم غریبه بود و باور نمیکردیم یک روز شاید همدیگر را از دست بدهیم، آن هم به فاصله دنیا تا قیامت.
حالا در خیالم کرونا آمده بود توی آن خانه قدیمی و کسی حق نداشت پایش را از آن حیاط بیرون بگذارد، اما چه فرقی میکرد برای ما که یک گردان بچه بودیم و با اولین نور خورشید، چشممان به پنجرههای نیمهباز یکدیگر بود. برای ما بچههای دهههای ۵۰ و ۶۰ که تنها تعطیلی ۲ روز آخر اسفند حتی از آن اندک عیدی روز اول سال هم باارزشتر بود، یک سال تعطیلی مدارس بدون اینترنت چه غوغایی میتوانست بکند! مایی که کتابهای قطور آن سالها را چنان زیر و رو میخواندیم که مبادا یک خطش جا بیفتند. هرسال توی گوشمان میگفتند دکتر شدن منتهای آرزوهای یک دانشآموز است. بیگمان اگر آن سالها کرونا آمده بود، وقتی از لجمان دور هم میافتادیم تا در نهایت زد و خورد دقدلیهای کودکانهمان را خالی کنیم، به جای کلمه «صدام یزید کافر» کرونا را نثار هم میکردیم.
راستش هرجور فکر میکنم کرونا سال ۶۹ انگار خوشقیافهتر و خوشتیپتر از سال ۹۹ بود، بهویژه با آن ماسکهایی که از گوشه و کنار پارچههای اضافه و ملحفههای نمور ته صندوق خانهها درمیآمد تا روی دهانمان را ببندد و بعد، بیاجازه و یواشکی دل بدهیم به حیاط خانه و در یک سرمستی و فراغت از تکالیفی که دیگر قرار نبود بنویسیم، یک سال تمام دور هم زندگی کنیم.
بالأخره اعداد و ارقام نتیجهای نداد و رابطهای بین سالهایی که بیماریهایی واگیر در آنها رخ دادهاند پیدا نمیکنم، اما با شوق اینکه کرونا را به سالهای کودکیام بردهام دلم غنج میرود. چشم میچرخانم. پسرم هنوز توی موبایلش است. یکی از شبکههای اجتماعی را با تلفن همراه باز میکنم. در یکی از گروههای بانوانی که اتفاقا همه افرادش بیش از ۱۶ سال درس خواندهاند و دکتر و مهندس زیاد به چشم میآید کسی مینویسد: طبق اعلام سازمان بهداشت جهانی، جمعیت ایران در سال ۲۱۰۰ میلادی به ۳۰ میلیون نفر میرسد. یک نفر زیر همان متن جواب میدهد:ای بابا! در این شرایط اقتصادی حالا باید به ۷۰۰ سال دیگر هم فکر کنیم! همان کسی که اولین پست را نوشته است تندتند تایپ میکند: خانم عزیز! ۷۰۰ سال نه، ۷۹ ساله دیگر!
یکباره «۷۹ سال» توی گوشم تکرار میشود. بر میگردم به آن حیاط قدیمی و بچههایی که حتی در کرونا سال ۶۹ هم کنار هم میچرخیدند.