امید حسینی نژاد | شهرآرانیوز - هرکسی که دلی در گرو ادبیات فارسی و شعر این مرز و بوم داشته باشد نام پرآوازه محمدتقی بهار مشهور به ملک الشعرا را شنیده است. مردی که نه تنها در عرصه شعر و شاعری تبحری مثال زدنی داشت بلکه در عرصه فعالیتهای سیاسی نیز نمونه بارز یک آزادی خواه وطن پرست بود. محمدتقی بهار زاده شهر مشهد و محله سرشور بود. پدرش ملک الشعرای آستان قدس در دوره ناصرالدین شاه بود و پس از او در دوره مظفرالدین شاه این منصب به او منتقل گردید. زندگی بهار فراز و نشیبهای بسیاری داشت. گاهی در لباس شاعری خوش بیان قلم میزد و گاهی به عنوان سیاست مداری وطن پرست جلوی استبداد زمان خود ایستاد.
چهرزاد بهار، آخرین فرزند
محمدتقی بهار اکنون در قید حیات است و در تهران زندگی میکند. او سالهای آخر عمر پدرش را به خوبی درک کرده و حتی در مواقعی برای پدرش روزنامه میخواند و پدر را از اتفاقات روز آگاه میکرد. او با اینکه خود را برای عمل چشم آماده میکرد حاضر به گفتگو با ما شد. چهرزاد بهار که به علت کهولت سن پسرش نیز او را همراهی میکرد برخی از زوایای زندگی محمدتقی بهار را در این گفتگو بیان میکند که پیش روی شماست.
لطفا کمی از خاندان صبوری کاشانی و پدرتان بگویید.
پدرم در ۱۲ ربیع الاول سال ۱۳۰۴ قمری مصادف با ۲۰ آذر سال ۱۲۶۵ خورشیدی در مشهد متولد شد. اصالت خاندان پدرم اهل کاشان و نام خانوادگی شان صبور کاشانی بود. یکی از فرزندان به مشهد سفر میکند و کارگاه خارابافی ایجاد میکند. اما پدربزرگ من محمدکاظم صبوری کار خارابافی انتخاب نمیکند و به دنبال ادبیات و تاریخ فرهنگ ایران زمین میرود. مادر پدرم، سکینه، اهل گرجستان بود و دوره عباس میرزا خاندان او به تهران میآیند. در ابتدا آنها مسیحی بودند و پس از مدتی مسلمان میشوند. فامیل خاندان مادر پدرم تهرانیان بود. پس از مدتی داییهای پدرم به مشهد سفر میکنند و مقیم مشهد میشوند. یکی از پسرداییهای پدرم، روزنامه خراسان را در مشهد تأسیس کرد و سالها به صاحب امتیازی او این روزنامه منتشر میشد. برادر دیگر او عبدالحسین تهرانیان در تهران ماندگار میشود و چاپخانهای تأسیس میکند.
پدربزرگم، محمدکاظم صبوری، شاعر ناصرالدین شاه بود و شاه منصب ملک الشعرایی آستان قدس را به او اهدا کرد. پدربزرگم سبک خراسانی را برای شعر خود برگزید و بیشتر پیرو سبک شعری امیرمعزی بود. پدرم نیز شبها به همراه پدربزرگ و مادربزرگم شاهنامه و شعرهای مختلف میخواند و کم کم شروع به شعر گفتن کرد. پدرم از همان ابتدا نزد پدربزرگم ادبیات و شعر را فرا گرفت.
پس از فوت پدربزرگم منصب ملک الشعرایی آستان قدس در دوره مظفر الدین شاه، به دلیل تسلط بالای پدرم به شعر و شاعری به او منتقل شد. آن موقع پدرم ۱۸ سال بیشتر نداشت. عدهای مخالف این اتفاق بودند و اشکالاتی وارد میکردند که این اشعار متعلق به مرحوم پدرم نیست. پس از آن در جلسهای این افراد کلمات متعددی به پدرم گفتند و او برای هرکدام از این کلمات ابیاتی سرود و تسلطش بر شعر و شاعری برهمگان آشکار شد. فامیل پدرم در آن روزها، صبوری بود، اما پس از تأسیس روزنامه بهار در مشهد، پدرم نام خانوادگی بهار را برای خود انتخاب کرد.
فعالیتهای پدرتان در دوران انقلاب مشروطه به چه صورت بوده است؟
در روزهای انقلاب مشروطه پدرم در مشهد حزب دمکرات را تأسیس و فعالیتهای سیاسی خود را آغاز کرد. روزنامه نویسی هایش نیز از آن زمان شروع شد. یعنی بهار از ۲۱-۲۰ سالگی روزنامه نگاری میکرده است. اول با روزنامههایی مثل کلکته و جاهای دیگر کار میکرده و مقاله میداده است که به اسم خودش هم نمینوشته، چون دردسر داشته است. بعد در مشهد روزنامه نوبهار و تازه بهار را تأسیس میکند و یکی از آنها را، چون با روسها مخالفت میکرده، روسها تعطیل میکنند.
ماجرای ازدواج مرحوم بهار با مادرتان چگونه صورت گرفت؟
این اتفاق به ۲۹ یا ۳۰ سالگی پدرم بازمی گردد. او در آن زمان، منزلی در محله آب سردار داشت که آنجا را اجاره کرده بود. تنهایی پدر را خسته کرده بود و به آقای معتصم السلطنه فرخ که پسرخاله من است و دوستی عمیقی با پدرم داشت، گفته بود زنی بسیار محترم و با شخصیت میخواهم. او هم به پدرم میگوید من خواهرزنی دارم که خانم بسیار خوبی است و به نظرم بهترین کار این است که شما با ایشان ازدواج کنید. پدرم گفته بوده من که نمیتوانم صورتش را ببینم. دوستش میگوید من به تو میگویم که صورتش بد نیست و خوب است. ولی باز میتوانی از دور ایشان را ببینی.
مراسم عزاداری ماه محرم در منزل فرخ بود که مادرم و خاله ام رد میشوند و فرخ مادرم را به پدرم نشان میدهد و پدر میگوید که برویم خواستگاری. آن زمان نامزدی نبود و عقد میکردند و بعد هم که نامه هایشان شروع میشود. مادربزرگم اجازه نمیدهد که تا وقت ازدواج هم را ببینند و این میشود که نامه نگاری میکنند. نام خانوادگی مادرم بهار شد و پدرم همیشه او را «بهار جون» صدا میزد و طوری شده بود که دیگران هم او را بهار جون خطاب میکردند. نامه هایشان بسیار زیباست که آنها را در اختیار علی میرانصاری قرار دادم و نزدیک ۲۰ سال قبل، سازمان اسناد ملی چاپ کرد. پدرم نامه زیبایی به مادرم قبل از ازدواج نوشته که بسیار خواندنی است.
کمی درباره فرزندان مرحوم بهار توضیح دهید.
فرزند بزرگ ملک هوشنگ بهار بود. پیش از او فرزند پسری به دنیا آمده بود که زود از دنیا رفت. پس بهارجون نذر کرد تا فرزند پسری به دنیا آورد. با تولد هوشنگ این نذر که «نذر دیگچه مشهدی» مینامند با برپاکردن سفره حضرت علی در آخرین چهارشنبه ماه صفر هر سال، برگزار میشد.
هوشنگ تا پایان دبیرستان در کنار خانواده در ایران زندگی کرد. از آن پس برای ادامه تحصیل به هندوستان رفت و آنجا مهندس جنگل داری شد. سپس به آمریکا رفت و در رشته مردم شناسی تحصیل کرد. او مدیر عالی رتبه دانشگاه بود و توانست کالج ایثاکا در ایالت نیویورک را به دانشگاه تبدیل کند. علاوه بر دانش مدیریت او انگلیس دان برجستهای نیز بود. حاصل ازدواج او با همسر آمریکایی اش سه فرزند بود: رکسانا، رخشان و رامین که هرسه در آمریکا زندگی میکنند. هوشنگ در تابستان سال ۱۳۶۸ در آمریکا درگذشت.
فرزند دوم ماه ملک بهار بود. او از نوجوانی زبان انگلیسی را به خوبی آموخت و بعد از زبدهترین مترجمان ایران شد. ماه ملک بسیار زود ازدواج کرد و به همسری یزدانبخش قهرمان درآمد. ماه ملک هرگز فرصت رفتن به دانشگاه را پیدا نکرد با این حال زن خود آموختهای بود که به کارهای گوناگونی پرداخت و درهر یک از آنها در مقام مدیر به خدمت پرداخت و لیاقت خود را نشان داد؛ مدیریت بیمارستان، مدیریت دبیرستان، عضو هیئت مدیره انجمن وکس (خانه فرهنگی ایران و شوروی)، مدیریت دارالترجمه رسمی دادگستری (درمنزل شخصی)، ترجمه چندین اثر ادبی و فرهنگی، چاپ مقالهها و ترجمه در مجلات ادبی دهه چهل خورشیدی و سالها خدمت در شرکت دخانیات در مقام مترجم رسمی از جمله فعالیتهای او بود. ماه ملک بهار در زمستان سال ۱۳۷۹ درگذشت.
سومین فرزند خانواده بهار ملک دخت است. او در سال ۱۳۰۳ زاده شد. خیلی زود به همسری آقای امیرجلیل مژدهی درآمد. حاصل این ازدواج غزاله نام دارد. این ازدواج دوامی نداشت. ازدواج دوم ملک دخت با محمود مستشاری بود، ثمره این ازدواج سه فرزند است؛ مشکان، ترانه و مانی. اولی در آلمان و دو نفر بعدی در آمریکا زندگی میکنند.
پروانه چهارمین فرزند خانواده بهار است. او در سال ۱۳۰۷ به دنیا آمد. پس از ازدواج با آقای دکتر علی اکبر خسروپور به آمریکا مهاجرت کردند دو فرزند پسر و دختر بهنامهای بابک و سودابه حاصل این ازدواج است که هر دو در آمریکا زندگی میکنند.
ملک مهرداد بهار، متولد دهم مهر ۱۳۰۸ خورشیدی، فرزند پنجم ملک الشعرای بهار بود. او تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی را در دبستان جمشید جم و دبیرستانهای فیروز بهرام و البرز به پایان رسانید. پس از ادامه تحصیلات عالیه از دانشگاه تهران مدرک دکتری خود را دریافت کرد و در همانجا به تدریس پرداخت.
کوچکترین فرزند پدرم من هستم و در ۱۴ دی سال ۱۳۱۵ خورشیدی متولد شدم و سالهای آخر عمر پدرم را درک کردم. آن زمانی که او بیشتر مشغول به فعالیتهای علمی و ادبی بود.
بهار همیشه به عنوان شخصیتی آزادی خواه مطرح بوده است، اما چرا در دوره پهلوی دوم وزیر فرهنگ میشود؟
به خاطر دوستی زیاد با قوام السلطنه بود. این دو از قدیم دوستی صمیمی داشتند و بسیار به هم علاقهمند بودند، اما پدرم شاید راه او را قبول نداشته است. زمانی که قوام نخست وزیر میشود، پدرم به اصرار او، وزیر فرهنگ میشود و ۶ ماه بیشتر دوام نمیآورد و بعد استعفا میدهد. میگوید زمانی که به خانه آمدم، ننشستم بلکه در رختخواب افتادم. این ۶ ماه هم عذاب کشیده بود یعنی اصلا اهل این کار نبود که من فکر میکنم یکی از بدترین دوران زندگی پدرم شاید آن ۶ ماه باشد در حالی که وزیر مملکت بود. اما این وزارت را دوست نداشت و به اجبار بود. حتی بعدها قوام میگوید بیا و رئیس فراکسیون دموکرات مجلس شو. این مسئله هم در شعرها و نوشته هایش هست که میگوید من به زور قوام مجبور شدم این کارها را انجام بدهم، اما دیگر امکان فعالیت نداشتم که همان موقع برای معالجه به سوئیس میرود.
به نظر شما مادرتان در روحیه مرحوم بهار و فعالیتهای اجتماعی اش تأثیر داشت؟
مادرم هیچ وقت پدرم را برای کارهای سیاسی اش نه توبیخ میکرد و نه نصیحت. هرگز با گفتن کلمهای او را درمقابل ما بچهها کوچک نکرد و از کارهایش انتقاد نکرد. راستش را بگویم مادرم همیشه طرف دار کارهای پدرم بود. به زیر بار زور نرفتن و تن به خواری ندادن او میبالید، در صورتی که همه میدانستند که اگر پدرم قدری کوتاه میآمد زندگی ما خیلی بهتر از آن میشد که بود، یعنی دستکم دیگر تنگدستی، خانواده ما را تحت فشار قرار نمیداد.
از این روی باید بگویم که «بهار جون» در تمام کارها به نوعی شریک واقعی پدرم بود، من حتی او را به طور غیر مستقیم در خلق آثار ادبی و تحقیقات پدرم شریک میدانم، زیرا او با کمترین امکانات بهترین وضع را برای پدرم فراهم میساخت. برای نمونه وقتی پدرم در خانه به مطالعه یا نوشتن مشغول بود، یعنی در تمام روز و حتی پاسی از شب، ما بچهها حق نداشتیم نزدیک اتاق او سروصدا کنیم، مادرم همیشه به ما تذکر میداد که «آقا» کار میکند، نزدیک اتاقش سروصدا راه نیندازید. این را هم بگویم که پدرم، مادرم را «بهار جون» صدا میکرد و مادرم او را «آقا».
بعد از اینکه مادربزرگم مرد، به مادرم ارث کوچکی رسید که او همه آن را در اختیار پدرم و ما بچهها گذاشت. حقیقت را بگویم، برای مادرم اول و مهمتر از همه کس و همه چیز پدرم بود و بعد ما بچهها و بعد... و بیشک به همین دلیل است که پدرم چند بار در شعرهایش از مادرم به نیکی بسیار یاد کرده است.