بعضی سفر رفتنها به این صورت است که ما برای گذران چند روز از زندگی یا انجام یک کار اداری، تجاری یا هر دلیل دیگری از این دست، به جایی دیگر میرویم. چند روزی مسافر هتلی میشویم، خدماتی میگیریم و در مقابل خدمتی که میگیریم، هزینهای پرداخت میکنیم.
اما برخی سفرها از جنسی دیگر است و سفر من به روستای میان آباد در عشق آباد طبس از این نوع بود. قرار شد با کمک دوستانم، کتابخانه کوچکی برای بچههای این روستا راه بیندازیم. دوستی از تهران به نیت شادی روح پدرش، تعدادی کتاب هدیه کرده بود. هزار کیلومتر راه را کوبیده و آمده بود تا خودش را به روستای میان آباد برساند. با خودم فکر کردم آدمها چه اندازه میتوانند همت و دغدغه داشته باشند و چقدر این همت و دغدغه داشتن، میتواند برای ما الگو باشد.
با کمک مریم علی پور که معلم است، همسرش حسن علی پور و سیدسروش طباطبایی پور که کتابها را از تهران به میان آباد رسانده بود، مشغول انجام کارهای کتابخانه بودیم و حسابی هم خسته.
صدای آقای علی پور را شنیدم که بیرون از فضای کتابخانه داشت با یکی از هم ولایتی هایش صحبت میکرد. در هنگام کار شنیدم که میگفت: «داریم کتابخانه درست میکنیم. دوستان از مشهد و تهران آمده اند.» و جملههای دیگری از این قبیل که به گوشم میرسید. بعد از نیم ساعتی صدایمان زدند برای چای خوردن در بیرون کتابخانه، لب جوی آب روانی که از کنار درختان توت میگذشت و در کوچه باغهای زیبا گم میشد.
نشسته بودیم و منتظر تا چای سرد شود که دیدم مرد جوانی به طرف ما میآید با سطلی در دست. آمد و خداقوتی گفت و با لبخند حال واحوالی کرد. همان طور که ما را از نظر میگذ راند، با کمی شرمندگی گفت: «ببخشید امسال تگرگ، بعضی باغها را زده است. باغ ما را هم زده است؛ برای همین خیلی میوهای نداریم، اما گفتم کمی از این آلوچهها برایتان جمع کنم، بلکه خستگی تان کمی در برود. شما زحمت کشیدید به روستای ما آمدید، خدا عوضتان بدهد!» بعد هم سطل را سمت ما گرفت تا از آلوها برداریم. دوباره وسط آلو خوردن ما عذرخواهی کرد که خیلی کم توانسته است برایمان آلو بچیند.
با خودم فکر میکردم آدمها چقدر میتوانند مهربان باشند و چقدر میتوانند با کارهای کوچکی مثل همین تعارف کردن چند دانه آلو، نشان بدهند که دیگران را دوست دارند، قدردان هستند و نمیتوانند از کنار یک کار خوب بی توجه بگذرند. بعد از ۱۰ دقیقه، مرد خداحافظی کرد تا به آبیاری زمینها و باغش برسد. رفت، اما مهربانی او همان لحظه در وجود من ته نشین شد؛ درست مثل وقتی که آدم شکر را داخل چایش میریزد، اول شکر میرود ته استکان، بعد هم میخوردش و ناپدید میشود. دیگر شکر را نمیبینیم، اما شیرینی چای را با همه وجودمان لمس و آن حس خوب را دریافت میکنیم.
من سفرهایی از این جنس را بر هر سفر دیگری ترجیح میدهم؛ سفری که به نیت کاری خیرخواهانه انجام میگیرد. سفری که در کنار خودت دیگرانی را هم میبینی که تلاش میکنند هر مقدار که میتوانند، به تو مهربانی بدهند؛ درست مثل میثم صولتی که وقتی فهمید قرار است برای بچههای میان آباد کتابخانهای راه اندازی کنیم، برایمان قفسههای مدنظرمان را درست کرد، آن هم عصر جمعه که باید استراحت میکرد و هرچه خواستیم بخشی از هزینه کار و ابزارش را به او بپردازیم، قبول نکرد.
من همیشه از خدا خواسته ام این گونه سفرها را از من دریغ نکند؛ چون دریغ کردن این سفرها یعنی دریغ شدن مهربانی از من و مهربانی شکر است؛ شکری که میتواند وجودمان را شیرین کند.