سحرخیزی از همان روزی در خانواده ما به یک عادت دیرینه تبدیل شد که پدرم آن پیکان سفیدیخچالی را خرید. عادتی که نه به منظور کامروایی و رسیدن به اهداف عالی در زندگی، بلکه از سر ناچاری میان اعضای خانواده به خصوص فرزندان ذکور برای همیشه باقی ماند.
آن اتومبیل نزدیک به یک دهه با تمام بدقلقی هایش به پدرم وفادار ماند و از ستوان سومی تا سرگردی هر روز صبح آفتاب نزده، او را به پادگان محل خدمتش رساند. اتومبیل با تمام محاسن و خوبی هایش، یک ایراد بزرگ داشت، آن هم اینکه صبحها برای روشن شدن باید تمام کالری بدن دو پسر نوجوان را میسوزاند تا روشن بشود. با وجود سرگردانی میان تعمیرگاههای مختلف، این اخلاق گندش تا روزی که به انبار ماشینهای اسقاطی فرستاده شد، اصلاح نشد.
یعنی همه گردنههای جاده کلات را چابکتر از یک بز کوهی میرفت و در ترافیکهای چندساعته حتی ذرهای آمپر ش بالا نمیزد، اما هیچ وقت نشد که صبحها بدون هل دادن و مثل یک ماشین باتربیت با همان استارت اول روشن بشود. همه آن سحرها یک دعای مشترک میان من و برادرم درحالی که کله هایمان را زیر پتو کرده بودیم، به آسمان میرفت.
پدرم پیاپی استارت میزد و من و برادرم مانند همه صبحهای پیش از آن، با نفسهایی که در سینه حبس کرده بودیم، منتظر یک معجزه میماندیم. اما هیچ وقت آن معجزه رخ نداد و ناچار میشدیم پتوها را با عصبانیت به گوشهای پرت کنیم و در آن سوز زمستانی با دمپاییهای لنگه به لنگه و اخمهای عمیق بر صورت بیرون بیاییم.
کف دست هایمان را به فلز سرد ماشین میچسباندیم و با فریادهای «بزن دو... بزن دو» آن شازده آهنی را تا سر کوچه مشایعت میکردیم. این دیالوگ نزدیک به یک دهه، آشناترین نغمه برای همسایگانی بود که در اتاقهایی گرم، لحظهای خوابشان آشفته میشد.
هیچ روزی هم نشد که با چند قدم هل دادن روشن بشود و حتما باید ما دو برادر نوجوان را تا سر کوچه میکشاند و بعد اگر صلاح میدانست، روشن میشد. بعد با همان اندک کالری باقی مانده در پاهایمان میدویدیم تا زودتر به خانه برسیم و همسایهای ما را در آن وضعیت شرم آور نبیند.
نوجوان بودیم و تازه طعم غرور را میچشیدیم و هیچ دلمان نمیخواست یکی از دخترهای همسایه با آن شلوارکهای چروکیده و زیرپوشهای سوراخ ببیندمان.
حالا ســـال هاست که دیگـــر نه آن پیکــــان سفیـــدیخچالی هست و نه پدر سبیلوی سبزه رویم، اما عادت سحرخیزی برای همیشه میان من و برادرم ماندگار شد. شاید اگر آن تجربه بیداریهای اجباری نبود، هیچ وقت قدر زحمات پدر را درک نمیکردیم. اینکه یک مرد مانند هزاران مرد دیگر شهر، یک عمر لذت خواب شیرین سحرگاهی را بر خودش حرام کرد تا لقمهای نان حلال بر سفره بچه هایش بگذارد. یاد تمام آن مردان به خیر!